هنر ظریف ادامه دادن به کمک نوشتن

به هر ضرب و زوری هست پنج شش دقیقه قبل از ساعت چهار صبح، تنم را از لحاف و بالشت گرم ونرمم میکنم. چشمهایم هنوز بر اثر خواب آلودگی بهم چسبیده و نمی توانم جایی را ببینم.چراغ را روشن می کنم و می نشینم به مدیتیشن کردن.

احساس سبکی خوشایندی به من دست داده و از این حس خوبم لذت می برم. موسیقی هندی را پلی می کنم و شروع می کنم به نوشتن. اما نوشتنم مگر بند می آید؟

همینطور کلمه پشت کلمه قطار می شود.

ساعت شش و نیم صبح است و احساس عجیبی دارم. حسی آمیخته به دگرگونی و نو شدن. می نویسم و می نویسم. برای خودم قوانین جدیدی وضع می کنم.

شروع می کنم به خواندن زبان. یکساعتی طول می کشد. بلند می شوم و یک صبحانه شاهانه نوش جان می کنم و بعد ازیک رقص سرخوشانه نگاهی به ساعت می اندازم.

هفتاد و پنج دقیقه وقت دارم. بی نهایت خوشحالم و آماده ام که روز جدیدم را به بهترین وجه بسازم.

سراغ گربه ها مبی روم تا غذایشان را بدهم. وارد اتاق مخمل می شوم.

ای داد بیداد! باز که دور دهانش قهوه ای شده. آخر چه به سرت آمده طفلک معصوم من.

اول صبحی بعد از آن همه شادمانی و انرژی، حالم گرفته می شود.

اما سعی می کنم ذهنیت مثبتی داشته باشم. امروز تصمیم گرفته بودم نیمی از راه را پیاده بروم و برای خودم ضدآفتاب برم. فرصت هیچ کدامش را ندارم. سوار اسنپ میشوم.

موقع پیاده شدن پای سمت راست سر میخورد زیر صندلی راننده و همان جا گیر می کند. بعد از کلی تلاش جانفرسا پایم را به هر جان کندنی هست از زیر صندلی می کشم بیرون.

سر کار با دامپزشک مخمل تماس می گیرم. ضمن بیان این نکته که گربه ام بداخلاق است می گوید دچار التهاب معده شده. این یعنی از اول هم نه بیماری ویروسی داشت نه عفونی. نمیدانم تکلیف آن همه آنتی بیوتیک و کوفت و زهر ماری که به جانش نشاندیم چه می شود.

موقع برگشتن سراغ یکی از کلینیک های دامپزشکی دور و بر می روم تا قرص گیاهی برای تقویت معده مخمل بگیرم. از قضا بدجور هم گشنه ام هست.

یک دستم کیک یک دستم گوشی و دوجفت چکمه هم به پایم که نمیدانم حکمت پوشیدنشان چیست. چون روی زمین خشک و خالی از برف هم لیز میخورم و صد متر جلوتر ترمز می کنم.

قلبم می ریزد. مثل دوران بچگیم. اما کیک را باید بخورم. با همان وضعیت خنده دار تا اخرین ذره کیک را داخل دهانم می چپانم و سریع ماسک را بالا می کشم تا کسی با دیدن لپ های کش آمده ام حالش بد نشود.

بالاخره بعد از کلی پیاده روی روی یخ که بی شباهت به رقص کلاغ نبود به مقصد می رسم. نفس راحتی می کشم. شالم را مرتب می کنم تا وارد کلینیک شوم. از همان مسیری که آمده ام برمیگردم. اسباب کشی کرده اند!

سعی می کنم حالم را بد نکنم.

گوشی ام را روشن می کنم و می خواهم به جبران یخ زدگی ام اسنپ بگیرم. گوشی همان لحظه خاموش می شود و هر چه دکمه پاور را فشار می دهم روشن نمی شود.

چشمم را به یخ های صاف و صیقلی مسیر رو به رویم میدوزم. به هیچ وجه نمی توانم این مسیر را پیاده بروم. تاکسی هم گیر نمی آید.

وارد بقالی رو به رویم میشوم و از او می خواهم تا برایم تاکسی تلفنی بگیرد. خب خدا را شکر انگار همه چیز دارد رو به راه می شود. سوار می شوم. اسکناس های داخل کیفم را چک می کنم. به مقدار کافی پول دارم تا کرایه را پرداخت کنم.

با خیال راحت می نشینم . قبل از اینکه ماشین داخل کوچه بپیچد، هزینه را می پرسم. دو تومان کم دارم. راننده ماشین را کنار کوچه پارک می کند و من در به در می افتم و از مغازه ها طلب اسکناس دو تومانی به ازای کشیدن کارت در کارتخوانهایشان می کنم.

دو تومان را گیر می آورم و به خانه می رسم.

خدا را شکر بالاخره رسیدم. با لذت فراوان از پله ها بالا می روم و با چهره ی وحشتناک مادرم رو به رو می شوم. قلبم میریزد. البته دیگری قلبی نمانده که بریزد.

دیروز دوز سوم واکسنش را آسترازنکا تزریق کرده و الان صورتش ورم کرده بود و توان تکان خوردن نداشت.

تند تند و با عجله برای مادر و پدرم که هر دو باهم واکسن تزریق کرده بودند، شیر داغ می کنم، مرغ ها را قل می دهم داخل قابلمه تا تبدیل به یک سوپ خوشمزه شوند. آشپزخانه را جمع و جور میکنم. غذای گربه های همیشه گرسنه مان را حاضر میکنم. نگاهی به ساعت می اندازم. وقتی برایم نمانده. تند تند آشی که نصف یخ و نصف داغ است را قورت می دهم و حاضر می شوم.

نشسته ام و دارم اینستاگرام را اسکرول میکنم و حالم بخاطر این اتلاف وقت بهم میخورد.

کم کم حس آشنا و نمور شکست، بار و بندیلش را جمع می کند تا بیاید مهمانی. کنگر بخورد و لنگر بیندازد.

برای اولین بار وا نمی دهم.شاید هم اولین بار نیست.

هر چه باشد نوشتن حالم را خوب می کند. حالم خوب است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *