در ستایش چالش
از کلمه چالش خوشم میآید. زیباست. اصیل است. شکیل است. از اسم مصدر «چالیشماخ» هم خوشم میآید. چالیشماخ در زبان ترکی به معنای تلاش کردن است. در خانواده ما، تنها کسی که از این فعل استفاده میکند من هستم.
سال هزارو چهارصد و یک را با چالش آغاز کردم. بعد از امتحان کردن هزاران راه مختلف و شکست خوردن، این بارنتیجه بسیار دلپذیر بود. به تدریج خط مشی اصلی زندگیام که گمش کرده بودم، از میان همه پراکندگیهای ذهنی سر برآورد و من را قدرتمندتر کرد.
نزدیک دو ماه است سوزن ذهنم روی مبحث «یادگیری» گیرکرده.
با چالشی که استادم دروبسایتش مطرح کرده، روی سوزنِ گیر کردهام کار میکنم. روز اول و دوم برایم مثل آب خوردن است. روز سوم گیردرگیر میشوم.
دست و پای ذهنم در هم گره میخورد. قراراست اولین مقالهام را در مورد یادگیری بنویسم. مینویسم. پاک میکنم. مینویسم. دوباره پاک میکنم. این روند تا نیمههای شب ادامه دارد. کمی از دست خودم دلخور و ناامید میشوم. آخر سر هم نتیجه میگیرم مقاله نخواندنِ کافی عامل اصلی ناتوانیام است.
از چالش خوشم میآید. من را زنده میکند. مثل خوردن آبآلبالو در گرمای تابستان. آب آلبالو کفگیر به دست میرود و ذهن وا رفتهام را جمع کرده و به حالت اولیهاش برمیگرداند. چالش هم دقیقن همین کار را انجام میدهد. شاید بخاطرهمین موضوع است که تا خواستهام دمی بیاسایم، زندگی سر مسلسلِ چالشها را گرفته سمتم.
سراغ روز چهارم چالش میروم. باید چالشی طراحی کنم و در موردش بنویسم. ای بابا. عجب چالش در چالشی شد. عضلات ذهنم سرِ نوشتن مقاله هنوز منبسط نشده.
یک صفحه کاغذ میگذارم جلوی رویم. خودکار. تایمر و… حرکت.
تایمر روی پنج دقیقه تنظیم شده. چالش را با خطی بینهایت زشت، وسط صفحه مینویسم. بعد هرچیزی که به ذهنم میرسد را میچینم دور و برش. پنج دقیقه تمام میشود. نوشتنِ من تمام نمیشود.
در مورد مقاله نویسی و لنگ زدن خودم هم مینویسم. دست از کار میکشم. نگاهی به خط خطی هایم میاندازم. نان و پنیر و مقاله خوردهام.
خب موضوع چالشم خودش را واضحن نشان داده. مقاله.
از خودم میپرسم چقدر خوب که موضوعت مقاله است، اما چطوری میخواهی سر و تهش را جمع کنی عزیزدل من؟ فرزند نازنینم…
خودم میگوید:
برای اینکه بتوانی کاری را خوب انجام بدهی، باید بگردی و ببینی دیگران چطوری آن کار را انجام دادهاند. بعد با دادههای دریافتی، الگوی کار خودت را بساز.
میپرسم:
چطور؟
خودم چراغهای ذهنم را خاموش میکند و می گوید تا جلوی پرده نمایش همراهیش کنم.
پنج نوبت میزنندش بر دوام
نشستهام جلوی آقای دکتر«…» . میگوید هر روز باید پنج مقاله در مورد سلولهای مزانشیمی بخوانم. امیدوارم میکند که اگر به همین منوال جلو بروم، درها یکی یکی جلوی رویم باز خواهند شد.
از خودم تشکر میکنم که این سکانس را برایم پخش کرد. به او میگویم نفسِ یافتن الگو مهم است. آن وقت میتوانی این الگو را روی هرچیزی پیاده کنی. موضوع انتخابی هم میتواند سلولهای مزانشیمی باشد یا هر چیز دیگری. هر دو از جنس دانش و آگاهی هستند.
میروم و سریعن پنج مقاله در ارتباط با خودباوری و یادگیری پیدا میکنم. بعد از اتمام پست امروز، سراغشان خواهم رفت.
سخت میگیرد جهان بر مردمان سختکوش
در حال تحصیل در مقطع ارشد هستم. طبق معمول خودم یک ور و دلم ورِ دیگریست.
هلک و هلک پا شدهام رفتهام دانشکده فناوریهای نوین علوم پزشکی ایران. خواهرم هم کارو بارش را ول کرده به امان خدا و همراهم آمده. قلبم ازاسترس پریده توی دهانم و روی نوک زبانم باله میرقصد. می روم داخل.
.
.
.
آقای دکتر با حوصله به حرفهایم گوش میدهد. به زور خواهرم، زمینههای مورد علاقه تحقیقاتیام را داخل رزومه نوشتهام.
آقای دکتر برگه ها را بررسی می کند. میگوید چرا نمیروم خارج.
مرضِ مقاله گرفتهام. میگویم دانشگاهی که روی این مسیرهای سیگنالینگ کار میکند خیلی خفن بوده و محال است بدون مقاله بتوانم پذیرش بگیرم.
خودم هستم. نگران خفن به نظر نرسیدنم هم نمیباشم. صادقانه ازموضوعات محبوبم حرف میزنم واینکه چرا نمیتوانم عین آدم روی پروپوزالهای فرمایشی دانشگاه کار کنم. میگوید:
من کمکت میکنم. فقط شروع کن روزی پنج تا مقاله بخون. حواست باشه مقالههای چینی رو نخونی. بعدش که پنجاه تا مقاله خوندی برام یه مقاله مروری بنویس و بفرست.
قرار است طی یک ماه آینده مقاله را بفرستم. هر روز مقاله ها را دانلود میکنم و بعد از خواندن یکی دوسطر، دایورتشان میکنم به فایل ِذخیرهی آخرت.
بعد بلند شده و راه میروم و ساعتهای متمادی به این فکر میکنم که چطوری بتوانم یک مقاله استخواندار بنویسم.
ساعتها راه میروم و بعد بی آنکه حتا کلمه ای بخوانم یا بنویسم، به خاطر خستگی ناشی از پیاده روی، عین خرس میخوابم. تازه پروژههای کلاسی هم مانده.
حالا یه کاریش بکن دیگه
یک ماهم تبدیل میشود به دو ماه. آخر سر که حالم ازخودم ومسخرهبازیهایم بهم میخورد، یک شب تا صبح بیدار میمانم و از بین ذخیرههای آخرتم، پنج تا مقاله انتخاب میکنم. حتا اینکه مثلن خبر ندارم یکی ازمقالهها چینی است.
ساعت پنج صبح است و به زور قهوه و چایی خودم را بیدار نگه داشتهام. به به. متنی بلند بالا بافتهام زیبا، جادار و مطمئن. شبیه ترکیب کله پاچه، سس مایونز و شلغم آب پز.
موقع ارسال ایمیل، باورم نمیشود که اینکار را با خودم میکنم. با گروه مهندسی بافت دانشگاه ایران، به صورت انتزاعی خداحافظی میکنم.
.
.
.
گروه مهندسی بافت دانشگاه ایران هم درواقعیت با من خداحافظی میکند.
این خاطره که از میان زونکن بسیار قطور و کلفت ناکامیهایم بیرون کشیدم، یکی از دردآورترین خاطراتم است. چرا دوباره آن را روی میز پهن کردم؟
برای اینکه نشان بدهم من چقدر طفلکی، شکست خورده و احمق هستم؟
نه.
خواستم دلیل سختی نوشتن مقاله را برای خودم باز کنم.
قبول نکردن ضعفهایم، منفی بودن گفتگوهای درونی و اعتماد به نفس پایینِ قایم شده در پسِ تعللهایم، من را همیشه وارد سیکل معیوب کرده و همین باعث شده تا کاری کنم کارستان.
جوری با قدرت و هنرمندانه پروژه هایم را خراب میکنم که همگان انگشت حیرت به دندان بگیرند.
+خب. شما بگو عزیزم. فرزند نازنینم. اول چیکار باید کرد؟ چه کاری نباید کرد؟
_بزرگترو صدا کرد. پنجره ها رو وا کرد. کلید برقو نزد. چراغو روشن نکرد.
با عرض پوزش. میمون درونم میکروفون را از دستم قاپیده بود.
تنها راه این است که به قول همان آقای دکتر شروع کنم و راه بیفتم تا درها یکی یکی باز شوند و خود راه بگویدم که چون باید کرد.
من این روزها از ترفند حالا یه کاریش بکن دیگه استفاده میکنم. جواب داده. خوب هم جواب داده. هر وقت که دوباره نیروی گرانشی در پی آن است که من را سمت زمین بکشاند با گفتن این جمله خودم را از بند آن میرهانم.
البته گاهی وقتها هم نیروی گرانشی زورش میچربد.
در این مواقع برایش توضیح میدهم که من نه عارف هستم، نه فاضل و نه دانشمندی برجسته. من یک عدد دختر معمولی هستم که دوست دارد کاری انجام بدهد. هرچه افتضاحتر بهتر.
نیروی گرانش هم که میبیند من دیگر صبای سابق نیستم، بار و بندیلش را جمع میکند و میرود پی صباهای سابقِ دیگر.
طرحی نو براندازیم
خب دوستان عزیزِ همراه. رسیدیم به کلام آخر.
غرض از قلمفرسایی های بالا این بود که به عرض و سمع شما برسانم، پیرو خودداری کارخانه جمله سازی از ارسال جملات لازم برای بافتن مقاله، تصمیم گرفتهام چالشی یک ماهه برای روانسازی خط تولید کارخانهام کلید بزنم.
طی این یک ماه قرار است هر روز پنج مقاله در زمینه یادگیری بخوانم. البته که قرار نیست آنها را همینطوری به امان خدا ول کنم. بعد از خواندن هر پنج مقاله، یادداشت برداری و علامت زدن پنج پله ی نردبانِ مقالهخوانی، خودم را برای ارائه و تدریس آن به دانش آموزان مشتاق و مستمعین خیالی آماده خواهم کرد.
(ایده نردبان پنج پلهای را از استادعزیزم شاهین کلانتری وام گرفتهام وهر روز مثل ویروس، نردبان جدیدی تولید میکنم.)
نتیجه چالش را یک ماه دیگر همین جا خواهم نوشت. راستی موضوع انتخابی شما چیست؟ چه چیزی همیشه ذهن شما را درگیر ساخته؟ دوست دارید پیرامون کدام موضوع آگاهیتان را بالا ببرید؟ مطالعه، نوشتن و جمعآوری داده پیرامون کدام موضوع شما را یک قدم به خود واقعیتان نزدیک تر میکند؟
.
.
.
من همیشه از کارهای گروهی لذت میبرم وبهترین نتیجه هایم را هم مدیون این موضوع هستم. شما هم دوست دارید یک ماه روی موضوع انتخابیتان تمرکز کنید؟
22 پاسخ
سلام صبا جان
درست زمانی که با حس ناامیدی عجیبی روبرو هستم و دلم به شدن گرفته داشتم یادداشتت رو میخوندم. قبل از اینکه بیام توی سایتت داشتم آزادانه مینوشتم. نمیدونم مرا چه میشود که وقتی غروب و شب فرا میرسه غمی وسط دلم میشینه و قصد بلند شدن نداره. مدام بهش میگم برو چرا اینجا نشستی؟ جا قحط اومده؟ اما اون انگار گوشاش کره و صدامو نمیشنوه. نمیدونم دلیل این حس و حال غم انگیز توی این شبای پاییزی کشدار چیه 🙁
شاید منم به یه چالش نیاز دارم تا بتونم از جام بلند شم و هر روز رو با یه هدف مهم پیش ببرم. ممنونم از این پیشنهادت و به نظرم خیلی خوبه بتونیم هر روز که انجام دادیم به همدیگه اطلاع بدیم.
اوایل امسال بود که مشتاقانه دلم میخواست در رابطه با زبان شناسی و کلمات بیشتر بدونم و یاد بگیرم. چند تا کتاب گرفته بودم که فقط یکیشو خوندم و دیگه ادامه ندادم. شاید خوب باشه با همین موضوع پیش برم.
تو در نظر داری که درباره موضوعت کتاب هم بخونی؟ یا فقط مقاله میخونی؟
امیدوارم با این کار کمی از این حس ناامیدی و دل گرفتی که دارم کم شه و بتونم این چالش رو ادامه بدم.
زهرا جان کاملن درک میکنم چی میگی. من این دو سه روزه که داشتم خودمو، حال و هوامو و رفتارهامو بررسی می کردم، به یه اصل مهم رسیدم. اونم این بود که هر وقت اون کاری که دلم میگه رو انجام نمیدم و براساس مصلحت های بیپایه انجام دادنشونو عقب میندازم، غمگین و بیانرژی میشم. شبای پاییزی خیلی قشنگنا. تو رو شاعر و نویسنده و عاشق میکنن. شبای طولانی با خوندن و نوشتن خیلی دلپذیر و جذاب میشن. چالش خیلی خوبه. ازت خواهش میکنم امتحانش کنی چون از نصیحت کردن بیزارم.
آره خیلی عالی میشه اگه گزارش بدیم، مثلن هر روز در کنار پست های اصلی اون روز یه پست جداگانه واسه روزانه نویسی داشته باشیم و راجع به کارایی که واسه چالشمون انجام دادیم هم بنویسیم. خیلی جذاب میشه.
من از اول سال تا الان حول و حوش چهار پنج تا چالش موفق و دو سه تا چالش ناموفقم داشتم البته. ولی بهت قول میدم این چالشا خیلی تو رو به زهرای ایده آل نزدیکتر بکنه.
راستی من واقعن لذت میبرم از نوشتهها و تمرینهایی که با یه کلمه شروع میکنی و تبدیلشون میکنی به یه متن عالی. خیلی خیلی دوست دارما. مزه کرانچی میده. حتمن اینکارو بکن زهرا و مطمئن باش من مشتاقانه پیگیر کاراتم. زبان برای من یکی از مهمترین و جدیترین مسائل توی زندگیمه.
راجع به منبع خوانش هم باید بگم آره صد در صد کتابم میخونم، اما طرح این چالشو ریختم تا به کمکش توی مقاله نویسی قویتر عمل کنم.
منتظر گزارشاتم. من از فردا شروع میکنم و توی روزانه نویسیهام هم گزارش میدم.
آره سعی میکنم چالش رو دنبال کنم و انجامش بدم. اوهوم میشه توی یه یادداشت چیزایی که یاد گرفتیم و کلن روند کار بنویسیم. منم خیلی چالش گذاشتن رو دوست دارم . یادمه اوایل امسال یه چالش برای خودم گذاشته بودم با عنوان چهارده روز چهارده کتاب که هر روز یه کتاب کم حجم رو میخوندم. خیلی حس خوبی داشت و موفق شدم انجامش بدم.
خیلی ممنونم ازت که هر بار با نظرت زیر پستها بهم انرژی میدی. خلوت با کلمات رو هم برای یه مدت انجام می دادم و مثل یه چالش بود اما ول کردم. میخوام از فردا دوباره شروعش کنم و یه ساعت براش وقت بذارم.
ان شا الله انجامش میدم و گزارش مینویسم.
من واقعن سبک نوشتنتو خیل یدوست دارم زهرا و هر بار با خوندنشون لذت میبرم. منتظر پست خلوت با کلمات و گزارشت هستما.
دربارهی من سایت رو خوندم. چقدر دلنشین و جذاب مینویسی دختر. آدم دلش میخواد بعد از خوندن متنت بره فقط بنویسه. خوشحالم از آشنایی باهات صبای عزیز. خب با یه سال اختلاف تقریبن همسن خواهرمی. و من پنج سال ازت کوچکترم :)) خب تولدت هم که نزدیکه. آذرماهیها دوست داشتنی هستن.
مرسی😍. کیلو کیلو قند تو دلم آب شد. منم خیلی خیلی خوشحالم که شناختمت زهرا خوشقلم. نوشتههات جون دارن و من خیلی دوستشون دارم. تازه با دیدن پست تو به اهمیت و زیبایی میان تیتر پی بردم و واسه همین این شکلی نوشتم اینبار. عزیزم❤. همه آذرماهیهای دنیا سلام میرسونن و میگن که به نظر اونا زهرا صلحدارم خیلی دوست داشتنیه.😍
صبا
صبااا
صباااااا
خیلی ساده و ریلکس با قضیه مواجه شو :
میدونی منم دیروز یا پریروز داشتم به این موضوع فکر میکردم ( گاهی تاریخا رو قاطی میکنم، خصوصن وقتی خواهرزاده ها اینجان) که شروع کنم مقاله نویسی رو هم.
و در طول هفته یه دونه هم مقاله داشته باشم.
که کم کم تو طول هفته کاملش کنمو بعد منتشر.
آخه من قبلن با همون وبینار که آقای کریمی یه نفر رو آورده بود میگفت باید خوب و درست و درمون بنویسید، درباره توسعه فردی در تمام ابعادش تقریبن چند تایی نیمچه مقاله نوشتم، یه 6، 7 صفحه از جستجو های گوگل رو میخوندم ونکته برداری میکردم و بعد هم خودم موضوعاتی که به ذهنم میرسید رو بهش اضافه میکردم و منتشر.
این جمله آقای کلانتری که اومده بود چند تا از مطالب سایتو خونده بود و بهم گفت بود تو مایه مقاله نویسی رو داری و … من قند تو دلم آب شده بود رو با دیدن یادداشتت یادم افتاد . 🙂
راستی صبا دلم سوخت واسه اون صبا وسطیه که مقاله رو کلن گذاشت کنار.
اما بعد این صبای جدید که در حال رشد فزاینده است، خیالمو راحت کرد.
عالیه منم باید شروع کنم، اما قبلش باید فکر کنم ببینم در مورد کدوم موضوع سایتم بهتره بنویسیم
راستی زیبا دختر گل دختر صبالی
چه عکس خوش انرژی گذاشتی
کیف کردم
حالا من باید بیام لپاتو بکشم و انتقام لپهای نکشیده ای که هر روز مضطرب لپ کشی توعن رو بگیرم.
برم درباره من رو هم بخونم بر می گردم به امید خدا
زهرالی منم با آقای کلانتری همعقیدهام. نه تنها زیبا مینویسی، بلکه استعداد بالایی توی مقاله نوشتن داری. زهرا از وقتی استاندارد زندگیم رو توی جمله:
«افتضاح عمل کن ولی فقط عمل کن.»
خلاصه کردم، کارام روی غلطک افتادن و شدم صبای هفت هشت ساله. چشم. خیلی ساده و ریلکس شروع میکنم.
من دیگه دلم برای هیچ کدوم از صباها نمیسوزه.
بعضی وقتها ناکامیها و شکستها باعث تمایز آدم میشن و من این تمایز رو دوست دارم.
زهرا موضوعو انتخاب کن و بیا توی روزانه نویسیهات گزارش بده. خیلی میچسبهها. من امروز روز اولمه.
تازه شم… وعده داده شده پس گرفته نمیشود. اول لپای تو. لپای منو انقدر تو بچگیم کشیدن که الان از فوبیای لپ کشی رنح میبرن.
صبا فوق العاده بود
خلاقیت کلامیتو دوست دارم
همیشه یه حرف جالب و خنده دار یا تامل برانگیزچشم ریز کن تو نوشته هات داری و کلی ازش خوشم میاد
مددیکا و…
چقدر قشنگ اون خاقانی رو رسوندی به خودت
ای ول دختر خلاق و نویسنده
برکانااااااااااااااااااااااا
راستی صبا این عکس کوچولو رو چطوری گذاشتی ؟
دختر من اینو خیللللللللللی دوست دارم
اسپنید به دودان
همونطور که گفتم موضوع لپ کشی منو از این به بعد جدی بگیر.
راستی
زهرالی خبر داری ظرفیت پذیرش هندونه های جدید تموم شد؟ زیر بغلم پر هندونس.
مرسی که انقدر نوشتههام رو دوست داری و با دقت میخونیشون. این منو خیلی خوشحال میکنه. راستی مددیکا رو واقعن استادم گفته بود، خلاقیت من به این جاها قد نمیده.
گونههای مختلف علاوه بر اسم خودشون یه نام علمی خانوادگی هم دارن که فامیلی خیلیهاشون رو به افتخار کاشفشون نامگذاری میکنن. پسوند کا علامت نام خونوادگیه.
خاقانی بیتربیت هم دلمو شکونده بود دیدم وقت مناسبیه برای گله و زاری.
زهرالی دکمه افزودن پرونده چندرسانهای رو بزنی میاره.
عکسمم تو رو خیلی دوست داره.
آخه از اسپند دودانیدن خوشم نمیآید باجی.
همونطور که بارها گفتم اول لپ تو.
زهرا الان فهمیدم کدوم عکسو میگی بذار زنگ می زنم بهت میگم.
راستی صبا بالا چیرگی رو شروع کردم، یادداشت مترجم رو خوندمو
میخوام هر روز 10 صفحه بخونم تو فیدیبو هستش
چیرگی خیلی خیلی قشنگه. باشه منم ده صفحه میخونم. اصلن همین الان رفتم بخونم.
صبا جان میدونی من یه مدتی هست که دیگه خودم نیستم. انگار که فنا شده باشم. حوصله نوشتن مقاله ندارم اما دارم زبان روسی یاد می گیرم. نمی دونم این وسط زبان انگلیسیم رو ناقص گذاشتم رفتم سراغ زبان روسی دیگه چه مرضی بود اما واقعا چون هیچیش مثل زبان انگلیسی نیست مثل یه بچه یم مونم که داره شیشه شیرش رو با لذت می خوره و کلا ازش دارم لذت می برم. با همون نردبان معروف استاد روزی چند نوبت میام سرش میتونم در این مورد بهت گزارش بدم.
سلام لیلا جانم. کمکم داشتم نگرانت میشدما.
همه مون داریم یه دوره گذار رو از سر میگذرونیم. یعنی اینکه نگران نباش طبیعیه. البت به این فکر میکنم که زندگی کردن در ایران یه جورایی طی کردن حالتهای گذار مختلفه. انگار که ایران گیر کرده باشه توی سن بلوغ و ما و هفت نسل اینور و اونورمونم محکوم به زیستن در این بلوغ باشیم. با این حال قشنگه.
وای زبان روسی. منم خیلی دوستش دارم. تو آدم دوست داشتنی هستی. یعنی علاوه بر قشنگ بودن خودت، چون داری روسی یاد میگیری دیگه خیلی خیلی قشنگی.
اینم بدون که سر و کله زدن با زبون روسی کار هر کسی نیست.
بعلع بعله. با کمال میل منتظر پیوستنت به چالش هستم.
قربونت برم و ببخشید که نگرانت کردم. اره سر و کله زدن باهاش سخته ولی وقتی دارم بلند بلند میخونم و مشق مینویسم هستی هی میاد قربون صدقه ام میره که چه مامان درس خونی دارم. میخوام آلزایمر نگیرم دیگه گفتم برم خودم رو به چالش بکشم
خدا رو هزاران بار شکر که حالت خوبه. چه قشنگ. لیلا حتمن راجع به روسی خوندنت، چالششهاش، تفاوت یادگیریش با زبون انگلیسی برامون بنویس حتمن. من بسیار طالب این موضوع هستم. از روسی فقط چند تا کلمه بلدم و دیگه اینکه میدونم b رو شکل d مینویسن. درسته؟ من ممکنه دیر سربزنم ولی نوشتههای همه دوستامو میخونم.
افرین صبا جان. خیلی بامزه و شیرین بود نوشتهت.
به به سلام فاطمه جان. مرسی که خوندیش.😍
سلام.
حالا من دیدم بعضیا به کسایی که زیاد چالیشماخ میکنن میگن: شیطانن فَهلَهسی😂😂
😂😂😂