با هیجان روی کاغذ مینویسم؛
خوب خواندن درست خواندن سرسری نخواندن
خوب نوشتن درست نوشتن سرسری ننوشتن
به خودم میگویم صبا جای عصبانی شدن، جای اینکه خودت را با احساس خطر ناشی از آژیر قرمز به صدا درآمده در ذهنت خفه کنی، کارهای بالا را انجام بده. خوب بخوان. درست بخوان. دقیق بخوان. خوب بنویس. درست بنویس. با دقت بنویس.
آرامش، خونسردی و خوشحالی بعضی ها را درک نمیکنم. ترس بَرَم میدارد. صدای آرامی به من میگوید:
صبا اشکالی ندارد. بترس. ولی من میدانم که تو شجاع هستی. بارها این را ثابت کردی. خیال نکن قرار است همیشه در ترس بمانی. خیال نکن نمیتوانی به آرزویی که سالهاست در ذهن و قلبت پرورشش دادی جامهی عمل بپوشانی. خیال نکن حق با آدمیست که راجع به روزهای سخت پیش رو صحبت میکند، چون تریبون دارد. چون حمایت همتبارانش برایش مطلوب است. چون آدم خوبیست. چون دیدگاهش احترام به مرزها و حاکمیتها و رفع تنش و دوستی با همسایگان است.
خیال نکن حق با کامنت پینشدهی مردی است که نوشته این جنگ سرد علنی باعث خوشحالی اوست و منتظر پیشبینی نشسته. انگار دارد فوتبال تماشا میکند.
خیال نکن چون کلمات را زیبا کنار هم میچینند پس خیلی قدرتمندند. خیلی بلدند.
خواندن جملهی:
بولانماسا دورولماز
(با عرض پوزش الان دل و دماغ ترجمه ندارم)
دیوانهام میکند.
صدای عزیزِ نازنین، فرشتهی روی زمین در سرم طنین انداز میشود:
چه خبرته؟ چـــــــــــــه خبرته؟
به خودم میگویم:
راست میگه دیگه. چه خبرته. چرا مثل گربهها باد کردی و یه وری شدی. قرار بود معنا بسازی. بله قبول میکنم که اشتباهی خیال کردی که قراره معناهات رو در آرامش خاطر و وضعیت تثبیت شدهای بسازی.
خب جلوی ضرر رو از هر کجا که بگیری منفعته. همین الان قبول کن که تو در کشورهای اسکاندیناوی به دنیا نیومدی و زندگی هم نمیکنی. تو ایرانی هستی. قبول کن که ایران هیچ وقت آروم نبوده و احتمالن بخاطر منابع و ذخایرش هم قرار نیست آروم بمونه.
خب حالا یاد بگیر زندگی در این اوضاع همیشه نابسامان رو. جا خالی دادن رو یاد بگیر. نترسیدن رو یاد بگیر. تفکر نقادانه و عقلانی رو یاد بگیر. یاد بگیر ساختن و یک شبه از دست دادن رو. قوی شو. قوی شو. قوی شو. به جای اینکه پرپر شدن رویاهات رو تماشا کنی. بخاطر رویاهات خودت رو، ذهنت رو، قلمت رو و چشمت رو قویتر بکن. فرار نکن. نترس و ثابت قدم برگرد به میدون.
خودت رو از درون تهی نکن. دل به دل صدای آزارگر توی ذهنت که دائم میخواد بترسونتت نده. بگرد دنبال اون کسی که شبیه تو بوده و از هیچ چیز و هیچ کس نترسیده. نترسیده و قدم گذاشته توی اون جادهای که همیشه دلش خواسته. بعد از اینکه ذهنت رو آشفته و مشوش کردی با خوندن کتابای خوب تسکینش بده. با نوشتن تسکینش بده. بذار حقیقت از توی قلبت روی صفحهی ورد جاری بشه. راه برو. فکر کن. بدو. از محیطایی که باعث میشن تو تا گردن توی باتلاق رخوت، یاس و حرفهای بیهوده فرو بری با سرعت نور فاصله بگیر. بو مینیمینجی سری (اینم بار هزارم).
بعد از اینکه خودم را به مقدار کافی نصیحت میکنم راجع به لزوم داشتن برنامه صحبت میکنم. من که نه. سوباسا. قبلیها را هم سوباسا گفته بود. حالا مجددن صحبتهای سوباسا را بشنویم:
صبا. بذار قبل از صحبت در مورد داشتن برنامه یه کوچولو هم نصیحتت کنم. اصل حرف من اینه. ممکنه گاهی وقتا گیج شی، گم شی، حس کنی تو و اندیشههات تنها موندین یه ور و کل آدما و موجودات کرهی زمین یه ورِ دیگه، اما مطمئن باش میتونی با بررسی دقیق مساله و مطالعه و مطالعه و مطالعه راهحل مناسب رو پیدا کنی.
اصلن فکر میکنی همهی این حرفهایی که میخونی و میشنوی از کجا تغذیه میشه؟ از کتابخونهها. از میزگردها. اتاقهای فکر. از پروژههایی که بر اساس مطالعهی دقیق شکل گرفتن. با بررسی و مطالعه دقیق جامعهی تو. با مطالعهی مردمت.
تصور کن میخوای شطرنج بازی کنی. خب حالا تو چهطوری میتونی برندهی این بازی باشی؟ با نگرانی و ترسیدن از کریهای رقیب؟ با ایشالا ماشالا گفتن خیل عظیم آدمایی که اونجا وایسادن؟با ترسیدن از این که تو کوچولویی، درجه و رتبت کمه و اون آدمی که مقابلته خیلی حالیشه؟خیلی وقت صرف کرده. سالهاست کارش اینه؟
نه جانم. تو جای ترسیدن از اینکه خیلی کوچولو و ناتوانی و هیچ حلقهی حمایتی نیست که دلت بهش قرص باشه باید بیای روی تاکتیکهایی که باعث بردت میشن تمرکز کنی.
بعد شب و روزت رو میدوزی به شطرنج. نه اینکه همینجوری پیر پینتی (شلخته) بدوزیها. نه. قشنگ حساب شده. حساب کارم اگه راه بیفتی میاد دستت. اگه اینجوری بری جلو احتمالش خیلی زیاده بدون هیچ حمایت و تشویقی بهترین شطرنج باز دنیا رو ببری.
حالا بریم سر برنامه. باید یه فضا و محیطی برای خودت بسازی که هر روز مطالعه کنی. نه اون مطالعههای شلخته پلختهای که قبلن داشتی. مطالعه رو تبدیل کن به شغل دائمی خودت. تو مجبوری بخونی تا توی زمان مقرر به جای استدلالهای درست و حسابی متوسل به احساسات نشی. چون جواب نمیده. چون پایدار نیست.
باید باسواد شی تا بتونی لفاظیهایی که لباس علم و سواد و خرد پوشیدن اما از درون تهی هستن رو جارو کنی بندازی دور. تُهین چون صداقتی توش جریان نداره. کتاب و سواد و آگاهی که توش صداقت نباشه و بوی تعفن بازیهای سیاسی و احساسات زخم خورده و درمان نشده رو بده به درد سطل آشغال میخوره.
بعد الویتهات رو مشخص کن. برای این کار باید نه گفتن رو یاد بگیری. نه گفتن به هر چیزی که تمرکزتو بهم میریزه و اون آتیش درونیتو خاموش میکنه.
تو باید حس کنی توی اتاق فکریِ بررسی ضعفهای فرهنگی جامعت هستی. تو باید تلاش کنی راهی بسازی که اعتماد به نفس رو در جامعهی همزبونات تقویت کنه. خیلی جدی وایسا مقابل عواملی که این عزتمندی رو تخریب میکنن، تا نامردها و کرکسها بوی کباب به دماغشون نخوره. بخون و بنویس و فکر کن. خدا رو چه دیدی شاید تونستی به چیزی برسی.
میدونی چیه صبا. الان سر اینکه مولانا مال کیه جنگه. به نظرت کسی که واقعن به کُنه حرفها و شعرای مولانا رسیده اصلن تو این سطح گیر میکنه؟ مولانا هم یه آدمی بوده مثل ما دیگه. مگه غیر از اینه. میگم آدم عاقل جای اینکه این سر طنابی که براش ساختن رو بگیره و بکش بکش راه بندازه خودش اِنقدر میخونه و فکر میکنه تا بشه یکی مثل مولانا.
ببین. آدم اگه فقط بخواد مراقب زبان مادریش باشه (چه فارسی چه ترکی چه هر زبون دیگهای) و زیباییهاش رو به جهانیان عرضه کنه، میتونه مثل بچهی آدم رابطهی خوبی باهاش برقرار کنه. مطمئن باش زبان قدرت اینو داره که اونو تبدیل کنه به ستاره خاموش نشدنی آسمون ادبیات.نیازی هم نداره زبان کس دیگهای رو بیارزش کنه.
حالا اگه نه. بخواد که کرم بریزه، بخواد با زخما و گرههای روحش، زبان رو مسموم کنه و زهر چشم بگیره، سریعن به سوی دروازههای جهنم پرواز میکنه. یادت نره که منظورم فقط یه طرف دعوا نیست. هر دو طرفو میگم. دیگه ما با هم تعارف نداریم که. نمیشه هی کاردو تا دسته توی قلب کسی فرو کنی و انتظار داشته باشی گندی که زدی آخر سر یقهی تو رو نگیره و تهدیدت نکنه.
دیگه اینکه صبا خانوم جوری کتاب میخونی انگار قراره دو دیقه بعد بری سازمان ملل سخنرانی کنی. به من ربطی نداره تو چه وضعیتی هستی، دقت خوانشت رو باید ببری بالا تا گفتههات رو بیارزش نکنی.
جوری مینویسی انگار قراره همهی دنیا اونو بخونن. سرسری و از سر وظیفه ننویس. هر بار که مینویسی انگار این آخرین بارته که اجازه داری بنویسی.
یه چیز دیگه. دشمن خودت نباش لطفن. بذار هر چهقدر که دلت میخواد چرت و پرت بنویسی. باید انقدر پرت و پلا بنویسی و تحلیلهای دوزاری و سوراخ سوراخ ارائه بدی تا در نهایت بتونی درست حرفت رو بزنی.
در مقابل وقتی میخوای راجع به مسالهی مهمی بنویسی یا حرف بزنی، سعی کن مطالعه سوخت اصلی تو باشه. نه احساسات حماسی که خیلی سریع میتونه تغییر جهت بده و تو رو گیج و گیجتر کنه. اگه مطالعه و تعمق کافی سر اون موضوع نداشته باشی، مطمئن باش این احساسات خیلی سریع میتونه تو رو توی دام بندازه و طعمهی دست آدمای شیاد بکنه. تو که اینو نمیخوای؟
سعی کن از صبح تا شب بنویسی تا تخلیهی هیجانی شی و نوشتههات شبیه نوشتههای آدمایی نشه که شهوتِ دیده شدن خفهشون کرده.
ببین یه چیزی میگم امیدوارم بدت نیاد. تو دختر خوب و عاقلی هستی اما مَرکب اشتباهی رو انتخاب کردی. یعنی تا تقی به توقی میخوره میپری پشت اسب احساساتت. خب حالا باید چیکار کنی؟
باید مرکب دیگهای رو انتخاب کنی.
مرکب تفکر. مرکب صبر.
ببین. برای اینکه تو یه فسنجون خوشمزه داشته باشی باید اجازه بدی خورشت توی قابلمه جا بیفته. نمیشه که همینجوری یه کمی رب انار و گردو بریزی روی گوشت و بدی دست جماعت گرسنه.
آدما هر چهقدرم که گرسنه باشن، فرق خورشت فسنجون جاافتاده رو با رب انار دَلَمه بسته روی گوشت میفهمن. نگو توی این وانفسا که هیچ کس همچین مسالهای براش مهم نیست، همین گوشت و رب انار هم خودش نعمت بزرگیه.
صبا خانوم. شما کارت رو درست انجام بده. چون که قراره خودتم از دستپختت نوشجان کنی. پس اگه میخوای مسموم نشده و از نعمت زندگی کردن بهرهمند شی باید بذاری غذایی که میپزی جا بیفته.
و در آخر. یه توصیهی خیلی مهم. یادت نره آدم باشی. تو حق نداری کسی رو با القاب زشت خطاب کنی، حق نداری کسی رو با کلماتی که مینویسی یا از زبونت خارج میشه له کنی.
حق نداری جای تمرکز روی کارت بیای و بقیه رو بکوبی. یادت باشه همه مثل تو آدمن. هم خوبی دارن، هم بدی. و البته تو هیچ وقت حق نداری کسی رو قضاوت کنی. کوچیکش کنی یا بهش فحش بدی. یادت باشه به محض اینکه بخوای کسی رو کوچیک کنی خودت خوار میشی و به مقصد نمیرسی. آدم باش. انسان باش. رفتار واکنشی نداشته باش. مقابلِ هر چیزی که میشنوی گارد نداشته باش.
بهت قول میدم اگه آدم باشی، زبان خودش تو رو قدرتمند میکنه. جوری که نیاز به هیچ حلقهی حمایتی نداشته باشی.
خب حالا برو سراغ مقالههایی که در مورد ساختن معنا جُسته بودی. دهنم کف کرد. راستی یادته پسرخالت صدات میزد سوبا؟ تو سوبای منی. همیشه امیدوار بمون و بازی را تا ته پیش برو.
با سوباسا اوزارا خداحافظی میکنم. به معنا و بیمعنایی فکر میکنم. چه چیزی بستر را برای بی معنایی فراهم میکند؟
یاد حرف برنه براون میافتم که میگوید:
وقتی از استعدادهای خود برای پرورش و انجام کار معنادار کمک نمیگیریم، وارد فاز مقاومت و مبارزهی بیهوده شده و احساس پوچی، ناامیدی، رنجش، شرم، ترس و حتا غم و اندوه میکنیم.
کلمههای مقاومت و بیهوده را با اجازهی خودم وارد ترجمه میکنم. من مترجم نیستم و ناوارد به اصول. شاید بعدها آدم شدم و از خودم کلمه به متن اضافه نکردم. فعلن که اصل کلام تغییری نکرده.
.
.
.
به رابطهی خودم و زبان فکر میکنم. تا زمانی که نمیخواستم از استعدادهایم برای پرورش کار معنادار استفاده کنم، درگیر مبارزهای شده بودم که مال من نبود. مثل پرندهای که به هوای دانه بیفتد به دام. بعد از آنجایی که هنوز انسانیت در من زنده بود (مثل بیشتر آدمها)، احساس پوچی، بیمعنایی و دلشکستگی آزارم میداد.
به خودم میگفتم این نسخهی واقعی من نیست. این صبای ضعیف، منگ و عصبانی هیچ شباهتی به آن چیزی که من از درون احساس میکنم ندارد.
خب تصمیم گرفتم به کمک همهی تلخیها معنای جدیدی بسازم. کمی معنا به همهی تلخیها، شوریها، بیمزگیها و بدمزگیها اضافه کنم و با آن طعم جدیدی بسازم که مثل نقل ارومیه دِگَر باشد.
برای همین اولِ کار روح و ذهنم را یک گردگیری حسابی کردم. صداهای منفی را تا جایی که میشد با واگویههای مثبت از بین بردم. کامل از بین نرفتند. رهایشان کردم و روی واگویههای مثبت تمرکز کردم. این شیوه اثربخشتر بود. کم کم معناهای درونم با ترس و لرز سرشان را از انباری بیرون آوردند. خب مثل اینکه همهچیز جور بود. اما نه. یک چیزی کم بود. کمبودش باعث میشد که کارها نصفه بماند. تقصیر آمیگدال و لیمبیک بود.
آمیگدال و لیمبیک گفتند که الکی تقصیر خودم را گردن آنها نیندازم. گفتند خودت فیلتر به آن بزرگی را گذاشتهای جلوی ما. در ضمن آینه چون نقش تو بنمود راست، خود شکن آینه شکستن خطاست.
از آنها خواستم تا اصل حرفشان را بزنند.
آنها هم گفتند که دوست گرامی لطفن برو کتاب کار استدلال را بردار و مطالعه بفرما. هم خودت عاقبت به خیر میشوی و به ساز هر کسی نمیرقصی هم دست از سر کچل ما برمیداری.
آمدم سراغ کتاب کار استدلال. کتاب کار استدلال هم میگفت که بسیاری از پیشنهادهایش هنگامی کارایی بیشتری خواهند داشت که آنها را بهصورت گروهی مطالعه و تمرین کنیم.
من هم تصمیم گرفتم از دوستانم، زهرالی، زهرا و لیلا بخواهم که کتاب «کار استدلال» را تهیه کنند و در مرحلهی بعدی گروه متفکران نقاد کوچک را تشکیل داده و گام به گام تمرینهای هر فصل را پشت سر بگذاریم.
هیچ مانیفست یا مرامنامهی خاصی برای اینگروه در نظر نگرفتهام. اما دوست دارم در این روزهای پر التهاب، قدمِ کوچکی برای ایرانم بردارم. از کجا معلوم؟ شاید قرار است اتفاقات بزرگی به یمن همراه شدن دوستانم رقم بخورد.
6 پاسخ
سلام یولداش جونم
همیشه با عشق تا ته نوشتههاتو میخونم چون برام مهمه. چقدر خوشحالم که همچین تصمیمی گرفتی و باعث افتخاره که کنارت باشم. وقتی با هم پیش بریم قطعن اتفاقی خیلی خوبی رقم میخوره.
همین روزا ان شا الله کتاب کار و استدلال رو تهیه میکنم.
یولداش جون، من خودم از فیدیبو خریدم. تو هم میتونی جای نسخه چاپی الکترونیکیش رو بخری. ایشالا اگه زهرا و لیلا هم آماده باشن تا چن روز آینده شروع میکنیم.
مرسی که با عشق میخونی😍.
سلام سوبا صبا چطوری بالا؟
من با بدرقه خواهر زادگان و عزیزانم و پاک کردن هر گونه اثر مهمانان کوچولوی شیطون و دوست داشتنی عصر هنگام در 5 شنبه روزی چون امروز، آمدم و به کوین ترودو گفتم هییی امروز باید دیگر آرزوی تو دستور توستت را تمام کنم و بحثهاییی که در باره انرژی و دریافت درونی گفته ای را هم در فرصت دیگر بنویسم
او هم گفت اشکالی ندارد ، من که فعلن زندانم و حرفهای جدیدی از 8 سال پیش تا به حال از من به بیرون از زندان درز نکرده، بگذار این 2 سال را هم طی کنم بیایم حرفهای لاپ بتری بگویم، آنوقت تو بیا آنها را ریز به ریز به همه بگو … گفتم باشه و تند و تیز برخی از مواردی که به نظرم خوب و مناسب بودند را علامت زده و در یادداشت امروز به نام دیروز منتشراندم.
و این نظرت را که خواندم تز گونیدم به اینجا (زود جستم )
و گوردوم (دیدم) به به خیلی عالی بود
حس کردم داری به تمام موضوعات و دغدغه های دلم اشاره میکنی صبالی بالا
مممنون و اللرین وار اولسون ( دمت گرم تقریبن)
اتفاقن البته دیگه تکراری شده این اتفاقنای همزمان اتفاقیمون ، داشتم به این موضوع فکر میکردم که باید یه مسیری رو از خودم باز کنم وبه دیگران بتونم نشرش بدم و این تفکر نقادانه و مواجهه منطقی، آگاهی و تامل و … همه اینا چیزیه که همه ما آدما بهش نیازمندیم.
با افتخار همراهم صبالی بالا به امید خدا
و منم مثل زهرا گلی به افتادن اتفاقای خیلی خوب امیدوارم
الاها توکل
گونیدی؟😂 بعدش باید مینوشتی گوریدی تا وزنش جور دربیاد با گونیدی.
سن منیم جانیمسان با😘.
خسته نباشی. عوضش کلی سوژه داری برای نوشتن. بچهها خلاقیت آدمو میبرن بالا.
یاشا. خب پس همزمانی قبلن بهت اطلاع داده بود دا.
با افتخار من هم کیف میکنم. موند لیلا. بعد که کتابو خریدیدن بگین شروع کنیم. منم دیگه دیگه باید دست و پای گزارش نویسی هام رو جمع کنم. البته 14 روزش مونده اما نوشتن برام راحتتر شده بنابراین فکر نمیکنم به مشکل بخوریم برای این گروه کتابخوانیمون. راستی نظر بدین بعد از اینکه کتابو خریدین. بگین چند روز یه بار تمرین کنیم؟ من خودم تو ذهنم بود سه روز یه بار باشه.
صبا جان چی بهتره از این. من موقع خوندنش دلم میخواست با یکی همراه میشدم حالا این پیشنهادت عالیه چرا که نه
ایول پس کتابو داری. بذار من یه پست موقت بذارم بیاین نظرتون رو بدین راجع به اینکه خوانش را چه جوری جلو ببریم. ایول به دوستای گل خودم.