سلام لیلا جانِ قشنگم.
امیدوارم قلب زیبایت پر از آرامش، خانهی پرصفایتان پر از نور و عشق، از طریق کابلهای حسی تو و جناب همسر همیشه در جریان باشد . دوست دارم نوای ویولن نوازیِ هستی هیچ وقت قطع نشود و پرندگان سیمخوارتان هم کم آتش بسوزانند.
لیلا تو یکی از بهترین دوستان نویسندهی من هستی. البته که من بهترین دوستانم را از طریق مدرسهی نویسندگی پیدا کردم.
لیلا، نامهات را خواندم و لذت بردم از جریان آزاد فکر تو که لا به لای قطار کلماتت هویدا بود.
واه واه.
با خودم بودم لیلا. چند وقتی است که دچار مرض قشنگ نویسی شده و نوشتن خودم را هم از یاد بردهام. راستش جملهی بالایی اصلن به دلم ننشست و جملهای که از دلِ نویسندهاش برنخاسته باشد چطوری میخواهد بر دل خواننده بنشیند؟
بگذار اینطوری بگویم که تو خیلی روان و زیبا مینویسی و من تو را تحسین میکنم. البته که کتابخواری تو از پشت غنای متنت پیداست. حمل بر نالهکردن نباشد، من و کتابها هم شدهایم جن و بسمالله نه درستش این است که بگویم بسمالله و جن. یعنی تا میخواهم از صفحهی سوم به صفحهی چهارم کتاب بروم، هفت صفحه یادداشت برداشتهام. آنهم چه یادداشتی. عین نوشتههای کتاب را کپی پیست میکنم روی کاغذپارههایی که قرار بود رویشان تمرین طراحی کنم. دقت کردی؟ قرار بود.
خب. مژده بده مژده بده که کمالطلبی و سختگیریم دوباره برگشتهاند. فعلن دوباره با آنها مدارا میکنم. میدانی تنها راهشان چیست؟ عشق.
البته نه عشق ورزیدن به کمالطلبی و سختگیری ها. عشق ورزیدن به کاری که میخواهم انجام بدهم. یادم میآید آن قدر نقاشی کردن را دوست داشتم که در مهمانیها هم با خودم خودکار و کاغذ میبردم و دخترهایم را خلق میکردم در حالیکه سایر دختربچههای همسنِ من وسط اتاق برای خودشان چرخ میخوردند. یا اصلن صبحها به عشق نقاشی کردن از خواب بیدار میشدم اما الان…
هر روز کمی جلد کتابها را نگاه میکنم و به بهانهی کمبود وقت و داشتن عجلهی فراوان، بی توجه از کنار آدمکهای منتظر که برایم دست تکان میدهند رد میشوم. توی دلم از آنها عذرخواهی میکنم و میگویم شاید دیگر مثل قبل دوستتان ندارم. اما خودم هم میدانم که دروغ میگویم.
امروز تصمیم گرفتم نقشِ کودکیهای خودم را بازی کنم. به نظرم جذابترین کاراکتر برای همهی سالهای زندگیام است. البته مزیت دیگرش این است که خیلی خوب آن را بلد هستم و میشناسمش. میخواهم امتحان کنم ببینم تا شب چه اتفاقاتی خواهد افتاد. به نظرم بازگشت به کودکی بهترین کار ممکن است. امیدوارم دیگر این یکی هم معنایش را از دست ندهد.
البته که پشت همهی اینها، ترس از خوب نبودن است. میدانم که مقالهام در مورد خودباوری را به دقت خواندهای. صحبتهای شکل گرفته در آن را خیلی دوست دارم. اما مثل اینکه کافی نیست لیلا.
دیروز بیماری داشتیم. کودکی شش ساله با تومور گلیوم عصب بینایی. تومور باعث شده بود ظاهر یکی از چشمها عوض شود. دخترکِ بامزه و دوست داشتنیای بود. دوست داشتم برایش وقت بیشتری بگذارم و به گفتن الهی قربونش برم و چه دختر کوچولوی نازی اکتفا نکنم. با خودم فکر کردم قطعن کودک و مادر توی کوچه و خیابان با نگاههای خیره و عجیبِ زیادی مواجه شدهاند. خواستم با گفتگو و توجه بیشتر به دخترک به او بفهمانم که هیچ تفاوتی با بقیهی بچهها ندارد.
با او صمیمیتر شدم. معنی اسمش را پرسیدم و گفتم که اسم من چه معنایی دارد. از کت و دامن سبز رنگ خرسیام برایش حرف زدم که وقتی پنج ساله بودم مامان برایم خریده بود. گفتم که خیلی آن لباس را دوست داشتم. آنقدر که هنوزم مامان آنها را برایم نگه داشته. دخترک بسیار کنجکاو بود. وقتی میگویم بسیار، کل بسیارهای جهان را در نظر بگیر. داشتم کارهای پروندهاش را انجام میدادم اما حواسم را پرت میکرد. کاغذ و خودکاری دستش دادم و از او خواستم تا من کارهایم را انجام میدهم برایم نقاشی بکشد.
از من میپرسید که چه چیزی باید بکشد. آخر سر گفتم من را بکش. گفت که بلد نیست من را نقاشی کند. برایش توضیح دادم هر چیزی که از من در ذهنش ساخته میشود را روی کاغذ بیاورد. نمیتوانست. نه اینکه نتواند، نمیتوانمهایش به او اجازه نمیداد. آخر سر هم هیچ چیزی نکشید. نه گل، نه اردک، نه خانه.
ذهنم درگیر این قضیه شده بود که چرا بچهای در آن سن این همه کلمهی نمیتوانم از دهانش خارج میشود و هیچ تلاشی هم نمیکند. حین آنالیز افکار دخترکوچولو، یک لحظه خودم را دیدم. فرقی ندارد. وقتی کاری را انجام نمیدهی، وقتی منتظر فرصت و شرایط مطلوب میمانی، وقتی دائمن به این فکر میکنی که همین لحظه توانمندترین و آمادهترین آدم روی کرهی زمین نیستی هم انگار داری فعل نمیتوانم را صرف میکنی. یعنی درونت پر شده ار فعل نمیتوانم.
لیلا ذهنم مانده پیشِ قضیهی شاگرد کوچولویت. امیدوارم هر کجا که هست خدا همراهش باشد که هست. نگرش و تجربهای که از آن قضیه گرفته بود عالی بود و لازم. البته که خودت هم بهتر از من حکمتش را میدانی. وقتی داستان لجبازی کودک را خواندم یاد فیلم «مهر مادری»ِ کمال تبریزی افتادم. قطعن تجربهی سختی بوده برایت. خود من گاهی خیال میکردم باید همه را نجات بدهم، زخم قلب همه را خوب کنم، همهی سختیها و بدی ها و تلخیها را به جان بخرم که… . فکر میکنم میتوانی نتیجهاش را حدس بزنی. نزدیک دو سه سال است که هر وقت میخواهم لباسِ دلاورِ جان بر کف را تنم کنم، مچ خودم رامیگیرم و از خودم میپرسم تو از همهی ابعاد قضیه خبر داری؟ مطمئن هستی که میتوانی کمکش کنی؟
اصلن خود من زمانی خیلی جدی خودم را تغییر دادم که به لحاظ روحی، درماندهترین آدم روی کرهی زمین بودم. امروز سپاسگزار تمام آن تلخیها و آشوبها هستم. آرامش و یقین امروزم را مدیون همانها هستم. چقدر خوشحال شدم که از استاد بزرگوارت و شیوههای خردمندانه اش برایم نوشتی. میدانی چقدر دلم گرم میشود وقتی میفهمم آدمهای خوب هستند. همیشه هستند و خواهند ماند. خب گاهی یادم میرود. مخصوصن این روزها که به قول مامان رفتارم عادی نیست.
دیشب حتا از من پرسید:
ننه نیه به بئله الیسن؟
خب میخواستم این جمله را ترجمه کنم که دیدم ای دل غافل. ما هزار مدل تعبیر و تفسیر برای ننه داریم. ننه به کار برده در جملهی مامانم، هنگام محبت کردن به کار میرود. مامانم میخواست بداند چرا همچین میکنم.
بگذار فلش بک بزنم به صبح.
.
.
.
مامان گفته بود سه تا سیب زمینی و دو تا پیاز برایش ببرم. چهار بار رفتم و برگشتم و هر بار هم کلی سیب زمینی و پیاز با خودم بردم و آوردم. مامان خیلی عجیب نگاهم میکرد. شب مهمان داشتیم. رفتم شام خوردم. بعد برگشتم اتاقم و تخت خوابیدم. ساعت دوازدهشب بیدار شدم. گرسنهام بود. مقداری خوراکی بلعیده و خوابیدم. سه بیدار شدم. کمی نوشتم و خوابیدم. دوباره پنج بیدار شدم. هندزفریهایم را چپاندم توی گوشم و دوباره نوشتم. ساعت شش شده بود.صورتم را برگرداندم و بابا را در آستانهی در دیدم. مثل همیشه کمی به من خیره شد و رفت.
نمیدانم چرا بابا اعتقادی به صحبت کردن ندارد. مثلن میآید و ده ساعت نگاهم میکند. انگار دارد مستند میمونها را تماشا میکند.
پرسیدم:
+بابا؟
_ناوا… هَن؟
( ناوار و هن هر دو به معنی چیه هستن. از قضا هردو کلمه هم هنگامی به کار برده میشود که میخواهیم طرف مقابل حرفش را ادامه ندهد. هن آبرومندانهتر از ناوار است)
+ ایشین وار منن؟
(کاری داری با من؟)
_یوخ
(نه)
+ به نیه گلمیشدین اتاما؟
(پس چرا اومده بودی اتاقم؟)
_ یو. هاواخ؟
( نه. کِی؟)
مامان همچنان انگشت حیرت در دهان متعجب است از گیجی، حواسپرتی و کپک زدن در اتاقم. با خودم میگویم من از همان اول هم غیر عادی بوذم منتها نقش آدمهای عادی را بازی میکردم. شما هم باورتان شده بود.
لیلا جانم این روزها دماغم بوهای غریبی استشمام میکند. کمی نگران هستم. اما نه آن قدر زیاد. میخواستم راجع به این بوهای غریب با تو صحبت کنم. اما دلم نمیخواست نامهی تو هم تبدیل شود به قَهرنامه.
راستی. حال دوستم ریحانه که برای زهرالی نوشته بودم نگرانش هستم، خوب است. با گوشی همسرش پیام داد و جمعی را از نگرانی رهاند. حالا منتظر هستم تا گوشی جدید بخرد و بعد بگویم بیاید زیر پستم بنویسد «خل نشو صبا من حالم خوبه».
شاید در پستهای بعدی راجع به بوهای غریب هم نوشتم. سپاس خداوند را که حرفهای من در مورد این بوهای غریبی که میخواهند تبعیدمان کنند سمتِ غریبستان تمامی ندارد.
قربان هنرهای روان از انگشتانت.
8 پاسخ
صبا این نامه رو دوبار خوندم اما تمرکز ندارم که بتونم جوابت رو بدم. صفحه ورد رو جلوی روم باز کردم و به دخترک التماس میکنم بره حموم که در سکوت بتونم جواب نامه ات رو بدم اما هنوز موفق نشدم. داره به پرنده کلمه خدا رو یاد میده. به پرنده میگه اگه بگی خدا 18 تا تخمه بهت میدم. اون پرنده بیچاره هم با دیدن تخمه هی جیک و جیک میکنه و اون تشویقش میکنه. میزان تخمه ها رو بالا برده اما پرنده جز جیک جیک کاری نمیکنه. حالا ببین من با این وضعیت میتونم تمرکز داشته باشم.
لیلا می خوای خودت بری بشینی تو حموم بخونی😁. عزیزم هر وقت فرصت داشتی دوباره بخون. ابن نامه تا آخرین ثانیهی برپایی آفرینش در کرهی زمین مال شماست❤
صبا جان، نامهات صمیمانه و دلنشین بود. دخترک داستانت را روست داشتم. امیدوارم با کمالطلبیاش به توافق برسد تا روزها را با شادی پشت سر بگذارد.
مرسی از نظر زیبات عهدیهجان. دخترک قصهی ما بیشتر از این که کمال طلبی اذیتش کنه، حس ناتوانی جلوشو میگرفت و امیدوارم که هر چی زودتر بهبود پیدا کنه.
صبا جان جواب نامه ات رو برات نوشتم. چون طولانی بود پستش کردم
لیلا جاناومدم و خوندم و لذت بردم. الان میام دوباره بخونم و کامنت بذارم. نامه روخیلی دوست داشتم❤
قربونت برم. خدا شکر که دوسش داشتی
😘🥰