چیرگی ذهنی | دنیای گُنگِ بزرگسالی

خشاب‌ها پر شده و جواب‌ها از پیش تولید شده. خبری از یادگیری و رشد شناختی نیست. هدف فقط یک چیز است: «چیرگیِ ذهنی»

ده ساله هستم. دست‌های مامان را نگاه می‌کنم که مدام بالا و پایین می‌رود. سه تا از زیر سه تا از رو. میل‌ها را به دست چپش می‌دهد و با دست راست یک‌چهارم از پیش‌تولید شالی را که هنوز شال نشده، نوازش می‌کند و می‌گوید: «این اسمش کش‌بافه. یا یکی از زیر برمی‌داری یکی از رو. یا دو تا زیر دو تا رو یا هم، سه تا زیر سه تا رو.» بعد دوباره دستانش بالا و پایین می‌روند. شیفته‌ی رقص میل بافتنی در دست‌های مامان هستم.

دوران کودکی را دوست دارم. همه‌چیز واضح و روشن بود و من با دنیای گُنگِ بزرگسالی آشنا نبودم. راه آشکار بود و چاه نمایان. هنوز شیره‌ی جان واژه‌ها کشیده نشده بود و معنای‌شان لوث. گمان می‌کردم همه‌چیز مثل بافتن شال، ساده است؛ فقط کافی‌ست سه تا از زیر بردارم و سه تا از رو. تا این‌که یک شب خوابیدم. صبح که بیدار شدم، خودم را نشناختم. انگار یکی موقع خواب آمده و من را دزیده، بعد هم در کشوری غریب رهایم کرده.

وارد دنیایی شدم که می‌خواست با چیرگی ذهنی، عقیده‌ی قلبی مرا در اختیار خود بگیرد. همه‌چیز با شبِ گذشته فرق داشت؛ آدم‌ها، حرف‌ها، رفتارها و حتی معناها. این‌ها به کنار، دردِ شدیدی که در ساق‌ها و ران‌هایم احساس می‌کردم، امانم را بریده بود. «داری قد می‌کشی». مامان این جمله را می‌گفت و مطمئنم می‌‌ساخت که این درد خطرناک نیست و قصد و نیتش هم معلوم است؛ قد کشیدنم. ابتدا و انتها واضح بود؛ ابتدا: قد ِکوتاه، انتها: قدِ بلند، هدف: رشد، عوارض جانبی: درد.

 اندیشه‌ام حالا_در اولین سالِ پس از سی‌سالگی_ هنوز برای حفظ تعادل نیاز به نقطه‌ی اتکایی دارد. این نقطه‌ی اتکا را تا به امروز در جاهای مختلفی جسته‌ام؛ از چیرگی فکریِ نظام خانوادگی و آموزشی بگیر تا الگوبرداری کورکورانه از افراد به‌ظاهر کاردان. البته که هیچ‌گاه به نتیجه‌ی مطلوب نرسیده‌ام. علاقه‌ی قلبی من به اندیشه‌ی نو‌ و بلوغ روانی هر بار به بن‌بست خورده و گسیختگی فکری موجود در جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنم، با نیشخندی از من می‌خواهد که این خیالات خام را فراموش کنم و تن به ذلتِ همرنگیِ فکری با جمعیتی بدهم که ذره‌ای برایم آشنا نیستند.

در روزگاری به سر می‌برم که  همه‌ی ارزش‌های والا و انسانی خلاصه شده در چیرگی. همگی گیر کرده‌ایم داخل یک جنگ مغلوبه؛ جنگی که واماندگی در عبور از سنت به تجدد را برای ما به ارمغان آورده و نتیجه‌اش شده زیستِ شترگاوپلنگ‌گونه‌ی ما. گیر کرده‌ایم در جنگ میان روشن‌فکران و سنت‌گرایان، جنگ میان روشن‌فکرانِ تقلبی و سنت‌گرایان و در نهایت جنگ میان روشن‌فکران واقعی و ‌روشن‌فکرانِ تقلبی. گیرکرده‌ایم میان مروجی که بر طبل ابتذال فکری می‌کوبد و آن دیگری که مقید به عقب‌ماندگی فکری‌ست. البته که کوشش برای درک نیتِ هر دو مروج بی‌فایده است، چون همه‌ی رودخانه‌ها به یک دریا می‌ریزند؛ دریایِ «فقط من دستور می‌دهم.»

جریان فکری در این زمانه، شکل کامواست. اما دست‌هایی که میل‌های بافتنی در آن جاخوش کرده مدام عوض می‌شوند. این دست‌ها میل‌ها را به سازِ دلخواهِ خودشان می‌رقصانند، سازی که راه را برای برتری آن‌ها فراهم می‌آورد و سرانجام نمایش با انبوهی از پراکنده‌گویی‌های نامنسجم و به‌دردنخور به پایان می‌رسد.

تکلیف منِ نوعی در این وضعیت بلاتکلیف و خنده‌دار چیست؟ نیاز طبیعی‌ام برای یافتنِ پناهگاهِ استوارِ فکری را سرکوب کنم؟ سربازِ گوش‌به‌فرمان یکی از این جبهه‌ها شوم؟ پس تکلیف عقل چیست؟ جایگاه اندیشه در زندگی من کجاست؟ آیا اندیشه یک وسیله‌ی تزئینی‌ست تا با سخن‌گفتن از آن نقابی برای پنهان‌کردن گره‌های بازنشده‌ام بسازم؟ آیا جهان‌بینی‌ام را ببندم به دُمِ اندیشه‌‌های ناهمسانی که در جامعه‌ام مد شده؟ آیا من محکوم به ماندن در زندانِ فکریِ سابق خود هستم؟ چشمانم را به روی گسیختگی‌های فکری موجود در پیرامونم ببندم و همچون موجودی بی‌خاصیت، فقط نظاره‌گر باشم و روزگارم را بدین سان بگذرانم؟

2 پاسخ

    1. ممنونم آقای طاهری. منظورم از زندان فکری بیشتر اشاره به کهنه بودن افکار و دونسته‌های روز قبله. هر روزی که می‌گذره، من بیشتر می‌خونم، یاد می‌گیرم و می‌دونم. همین موضوع باعث می‌شه بهتر تحلیل کنم همه چیزو. در نتیجه چارچوب فکری من در روز(های) گذشته برام کوچیک می‌شه، مثل لباس. چارچوبی که کوچیک می‌شه، فشار فکری بیشتری بهم وارد می‌کنه. در نتیجه، می‌شه اونو به زندان فکری شبیه کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *