یکی از کرامات ذهن و افکار آوارهاش این است که اگر رهایش کنی به امان خدا، مثل کش تنبان ول میشود و تو را به هر سمتوسویی که دلش بخواهد میکشاند. بارها در مدح و ثنای شستن چشمها و داشتن نگاه متفاوت خواندهایم و تشویق شدهایم تا مشکلات را _بدون داشتن شناخت کافی از مشکل_ شکلات کنیم اما چگونه؟
صدای آشنا تقدیم میکند
ذوق از سرورویت میبارد، از بندبند وجودت انرژی و عملگرایی میزند بیرون. درست همان لحظه که میخواهی عمل کنی، صدا بلند میشود:
اگر با همهی وجودت کار کردی و نتیجه نگرفتی چه؟ اگر بقیهی کارهایت برود روی هوا چه؟ اگر زمانت تمام شد و پروژه را به سرانجام نرساندی چه؟ اگر وسط راه انرژی واماندهات افت کرد چه؟ اگر دلسرد شدی چه؟ اگر فهمیدی که برای این کار مناسب نیستی چه؟ ای وای… اگر اصلا این کار همان شغل رویاهایت نباشد چه؟ اگر کاری که میخواهی انجام بدهی اصولی نباشد چه؟ اگر این کار مطابق اصول پذیرفتهشده در نزد دانشگاهیان پیش نرود چه؟ اگر این کار به لحاظ آکادمیک مورد قبول دانشگاهیان باشد اما خشک و رسمی باشد چه؟ اگر این کاری که میخواهم انجامش بدهم، خلاقیت دیگران را بخشکاند چه؟ اگر تو هم شبیه استاد فلانی شوی چه؟ آنوقت من خودم را نمیبخشم. اگر ذهن من در حال سفسطهکردن باشد چه؟
اینبار متفاوت عمل کن
سوال آخر را با صدای بلند بخوانید؛ اگر ذهن من در حال سفسطهکردن باشد چه؟ از دیگر تواناییهایی ذهن، ارائهی راهحلهای بهظاهر منطقی و عاقلانه است که در پوشش یک عالِم دانا، ما را سالیان سال پشت آرزوهایی که حالا بنجل شدهاند نگه میدارد. ذهن با نگرانیها، خاطرات بد، ورودیهای ذهنی نامناسب، باورهای محدودکننده و راحتطلبی غریزی که سرجهازی هر انسانیست، آش خوشمزهای میپزد و به زور به خوردمان میدهد. و البته که ما مجبور به میلکردن آن آش نیستیم. دست کم اگر _طبق عادت_ بخش زیادی از زندگی خود را به آشخوری سپری کرده باشیم، میتوانیم روزهای پیش رو را از گزند فلسفهبافیهای تخیلی ذهن حفظ کنیم. کافیست از این به بعد هر بار که ذهنمان خواست طبق شواهد محکم، ما را از انجامدادن کاری باز بدارد، لحظهای درنگ کنیم و با وراجیهای ذهن همراه نشویم. اما چگونه؟ بنویسید؛ درست مثل یک بازجو.
حالا نوبت شماست
خیال کنید شما زیرکترین کارآگاه روی کرهی زمین هستید که قرار است دست یک خلافکار حرفهای را رو کند. ابزار کارتان هم یک ورق کاغذ و یک عدد قلم است یا مثل من دهانگشت و یک صفحهی کیبورد. هر وقت به هنگام کار احساس کردید ذهنتان موانع متعددی لیست کرده، اول کارتان را متوقف کنید و سریعا بروید سراغ آزادنویسی. با بالاترین سرعت ممکن هر چیزی که از پشت گوش، بالای سر، قسمت پیشانی، پس گردن، ترقوه و قفسهی سینه میشنوید با جزئیات فراوان یادداشت کنید. به احتمال بسیار زیاد بعد از دستبهکارشدن شما، صدا(ها) قطع شود. اشکالی ندارد، یکی از همان جملههایی را که مدام توی سرتان بازپخش میشد و ته دل شما را خالی میکرد، بنویسید. به احتمال زیادتر آن جملهی آزاردهنده بعد از رویارویی با نوشتن، دیگر به همان ترسناکی و پلیدی چند دقیقهی قبل نباشد و شما را قانع کند که همهچیز حل شده، اما شما باور نکنید، به محض دوری شما از نوشتن، باز پیادهروی روی اعصاب شما را آغاز خواهد کرد. حالا که او از درِ مکر و حیله وارد شده، چرا شما همین روش را به نفع خودتان و برعلیه او به کار نگیرید؟
شکار باورهای محدودکننده
اگر ذهن وراج شما مثل بچهی آدم همکاری نکرد به نوشتن ادامه دهید. اول از همه درمورد چیزهای نامربوط بنویسید؛ از صدای گربههای متعدد خانهتان، صدای یوزارسیفی که با یکتاپرستی چشم کاهنان معبد را درآورد، لفاظیهای قاضی شریح و دسیسههایش، ونگونگ شیرخوارهای که ترسیده و پدرش زیر پنجرهی اتاق شما در حال آرام کردن اوست. صدای فن لپتاب و خلاصه هر چیزی که به موضوع اصلی بیربط باشد. کمکم سروکلهی جملههای آزارگری که قایم شده بودند، پیدا میشود. حالا بهترین زمان برای خفتکردن آنهاست. بنویسید. از احساسات عجیبی که چند دقیقهی قبل تجربه کردهاید، صدایی که شما را متقاعد میکرد تا خیال کنید دنیا به آخر رسیده و از چرخهی معیوب تکراری که گیرتان انداخته بود، بنویسید.
بالاخره بیمعنایی بهدرد خورد
حالا نوبت تفهیم اتهام است. سخت شد. راحتتر میگویم؛ حالا وقت آن است که تکتک جملههایی را که فضای پاکیزهی فکری شما را سمپاشی کردهاند بخوانید و بعد نادرستی آنها را اثبات کنید.
گاهی اوقات ذهن لجوجتان در مقابل پذیرش دلایل شما سر باز میزند و به هیچ صراطی مستقیم نیست. میتوانید برای حل این مشکل از تکنیک «معنایی ندارد» استفاده کنید.
چوب لای چرخ
از راث تشکر میکنم و برمیگردم سراغ بحث خودمان. بهترین راه برای حل مسئلههای مختلف زندگیتان این است؛ واگویههایی را که به خیال خودشان توانستهاند دربروند، بیمعنا کنید. معنایی را که تا دیروز به گفتههای آنها میدادید از آنها پس بگیرید و بیهویتشان کنید. نخستین روزهای زندگیتان را به یاد بیاورید؛ با کنجکاوی فراوان در پی کشف معنا و حقانیت پدیدههایی دوروبرتان بودید. کمی که گذشت باورهای شما با توجه به پیامدهای اتفاقهای گذشته و رفتارها و باورهای محیط پیرامون شکل گرفت. بعد با آنها عینکی ساخت و بیآنکه از شما اجازه بگیرد، روی چشمتان قرار داد و شما مجبور شدید همهچیز را از پشت شیشههای دودی باورهای محدودگرتان ببینید. همین باورهای بهظاهر عاقلانه، موذیانه چوب لای چرخ عملگرایی شما گذاشتند، بیآنکه بدانید.
نگران نباش
خب حالا که فهمیدیم چهطوری باید مچ ذهن ناقلای خودمان را بگیریم، دیگر وقت آن رسیده با صدای بلند بخوانیم: « قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خونش نرسید». نهخیر دوست عزیز. اگر خیال میکنی که قرار است با همین یکبار همهچیز ختمبهخیر میشود، با عرض پوزش باید بگویم که اشتباه میکنی. مگر تو برای سیرکردن شکمت یکبار غذا میخوری و باقی روزها به فتوسنتز میپردازی؟ مگر تو فقط یکبار میخوابی و بقیهی عمرت قرص خواب میخوری و شبوروز بیدار میمانی؟ البته که جواب هر دو پرسش نهخیر است. پس چرا توقع داری با یکبار کنترلکردن ذهنت، چرخ عملگراییات برایت بچرخد؟ البته اگر این روش را در پوشهی عادات روزمرهات بگنجانی، میتوانی بهتدریج نگرشت را نسبت به اتفاقات عوض بکنی و بدانی فقط خودت هستی که به همهچیز معنا میبخشی. آنوقت میتوانی بهراحتی بهترین نگرش را انتخاب کنی و دیگر نگران عملگراییات نباشی.
4 پاسخ