موانع یادگیری را از سر راه بردار | تچان وارد می‌شود

نمی‌دانم کدام شیر پاک خورده‌ای آدرس آزمایشگاه من را داده دست این و آن و من را به عنوان دانشمندی خفن معرفی کرده. بابا منِ بیچاره تازه تصمیم گرفته بودم اینجا را آزمایشگاه کنم. حالا قرار است به دختری ده ساله کمک کنم تا با هم موانع یادگیری‌ او را از میان برداریم.‌

کمی دل‌وا‌پس هستم. راستش نمی‌دانم قرار است چه بپرسد. هر آتشی هست از گور همین موانع یادگیری بلند می‌شود. وای خدایا. کاش کسی هم می‌آمد و به من کمک می‌کرد. تقه‌ی کوتاهی به در می‌خورد. کمرم را صاف می‌کنم و با صدای بلند و رسا می‌گویم: «بفرمایید داخل.» نفس عمیقی می‌کشم. حالا می‌توانیم آغاز کنیم. البته اگر دخترک رضایت بدهد و در آستانه‌یِ در نمایان شود. حوصله‌ام سر می‌رود. می‌روم جلو تا ببینم چه مشکلی پیش آمده. در را باز می‌کنم. دختری با لپ‌های آویزان آن‌جا ایستاده. تعارف می‌کنم که وارد آزمایشگاه شود. اشاره‌ای به دست‌هایش می‌کند و می‌گوید که دلش می‌خواهد ولی نمی‌تواند. دستانش را از آرنج خم کرده و آن‌ها را چسبانده به دو طرف کمرش. آرنجش را صاف می‌کنم تا بتواند از چارچوب در وارد شود. با آرامش عجیبی می‌گوید تا زمانی که خودش نخواسته، مدل ایستادنش را عوض نمی‌کند.

جور عجیبی ایستاده. شکل قندان شده. مجبور می‌شوم او را به پهلو بچرخانم و بعد هلش بدهم داخل آزمایشگاه. سکندری می‌خورد. همه‌ی حواسش پی آن است که مبادا خدای نکرده دست‌هایش از کمر رها شود.

نفس عمیقی می‌کشم و با لبخندی تصنعی می‌گویم:

_ کمی از خودت بگو. چه خبر؟

_ بی حال هستم

_ بچه‌ای به سن تو، چرا باید بی‌حال باشد؟

_ چه ربطی دارد؟ مگر من نمی‌توانم بی‌حال باشم.

_ خب تو هنوز کوچولو هستی و سرد و گرم روزگار را نچشیده‌ای.

_ عجب. بگذار من هم سوالی بپرسم. شما که سرد و گرم چشیده هستید، چرا گرسنه‌تان می‌شود و غذا می‌خورید؟

_ چه ربطی دارد؟ معده‌ی خالی که این‌ چیزها حالی‌‌اش نمی‌شود. همان‌طور که یک بچه گرسنه‌اش می‌شود، یک بزرگسال هم می‌تواند گرسنه شود.

_ آفرین. دقیقا. همانطور که یک بزرگسال بی‌حال می‌شود، یک بچه هم می‌تواند بی‌حال شود.

عصبانی می‌‌پرسم:

_ ببینم چند سال داری که نشسته‌ای این‌جا و به من درس زندگی یاد می‌دهی؟ اصلا بگو ببینم، مشق‌هایت را نوشته‌ای؟

_ متاسفانه شما علاوه بر اینکه آمادگی کافی برای دانشمند بودن ندارید، بی‌ادب هم هستید.

_ بله؟ که من بی‌ادب هستم؟

_ بی‌ادب بودن که فقط به فحش‌دادن و تف‌کردن توی خیابان نیست. من می‌گویم شما بی‌ادب هستید چون به جای کمک‌کردن می‌خواهید من را دست کم بگیرید و آخرسر هم مشکلم را بی‌اهمیت تلقی کنید. چرا؟ چون من بچه هستم و همه‌ی فکر و ذکر الانم باید پی نوشتن مشق‌هایم باشد.

شانه‌هایش از دو طرف آویزان شده. خبری از بلبل‌زبانی‌های چند لحظه پیشش نیست. بلند می‌شود و دست به کمر می‌رود سراغ میز وسطی آزمایشگاه و با جانِ شیرینش کلنجار می‌رود.

می‌خواهد دست به کمر از میز برود بالا. حوصله‌ام سر می‌رود. می‌پرسم که چرا از دست‌هایش کمک نمی‌گیرد. می‌گوید شرایط محیط این‌طور ایجاب می‌کند. دوست دارم بزنمش.

خودم را کنترل می‌کنم. در اصل وقتی تقلاهایش را می‌بینم دلم برایش می‌سوزد.

_دلت برای خودت بسوزد.

بند دلم پاره می‌شود و یکهو قلبم می‌افتد داخل جورابم.

_ تو از کجا فهمیدی که دلم تصمیم گرفته برایت بسوزد؟

_ تکه‌ی سوم گفت.

_ قربان شکلِ این تکه‌ی سوم که آلو در دهانش خیس نمی‌خورد.

بالاخره میز را فتح می‎‌کند. عجب جانوری‌ست. به هیکل گرد و قلنبه‌اش نمی‌خورد این‌قدر فرز باشد. همه‌ی هیکلش را روی میز جا می‌دهد، دراز می‌کشد و خیره می‌شود به سقف. به او توضیح می‌دهم که این‌جا آزمایشگاه است نه اتاقِ درمان. چشمانش را باز و بسته می‌کند. یعنی خودم بلد هستم. می‌پرسم که اصلا برای چه آمده سراغ من. بعد هم نام مُعرف را می‌پرسم. نام معرف را هم نمی‌گوید. حیف شد. می‌خواستم معرف را یک گوشمالی درست و حسابی بدهم. انگار مشکلی در کتاب‌خواندن دارد. حرف «ر» را خیلی غلیظ تلفظ می‌کنم تا مثلا حرفه‌ای به‌نظر برسم.

می‌پرسم:

_ عزیزم درر کدام بخش از یادگیرری گیررر کررده‌ای؟

_ حس می‌کنم یادم رفته چطور باید یاد بگیرم.

_ هن؟

_ یادگیری برایم عذاب‌آور شده. دیگر نمی‌توانم کتاب بخوانم. تا می‌خواهم یک سطر بخوانم، کلمه‌ها از توی کتاب سقوط می‌کنند. می‌آیم یک کلمه را بگیرم، چهار کلمه‌ی دیگر از روی کاغذ سر می‌خورند و می‌افتند روی زمین. دلم برای کلمه‌ها می‌سوزد. پامال می‌شوند. بعد که برمی‌گردم سمت کتاب، کلمه‌های برجای مانده به نشانه‌ی قهر، رخ برمی‌گردانند. هر چه ‌می‌خوانم نمی‌فهمم. اصلا کار به فهمیدن نمی‌رسد که. بعد هم کلافه و دلزده کتاب را رها می‌کنم.

با او همدلی می‌کنم:

_ من هم گاهی وقت‌ها آن‌قدر درگیر استحکامِ بنای کلمات هستم که پایم داخل بتنی که برای محکم کردن ساختمان ریختم باقی می‌ماند و نمی‌توانم تکان بخورم. مثل موشی که داخل تله گیر افتاده. هم‌سن تو که بودم، عشق اول و آخرم کتاب بود. همیشه‌ی خدا هم بعد از خواندنش، دچار بارش کلمات می‌شدم. برای همین با قلم و کاغذ می‌رفتم زیر درخت کلمات تا هیچ کدام حیف و میل نشوند. حالا درخت و مِرَخت را ول کن. می‌خواهم راجع به چیزی حرف بزنم. ببینم تو تا حالا غرق شده‌ای؟

_ رفته بودیم شمال. صبح زود رفتیم دریا. بلد نبودم شنا کنم. آنجا سر مسئله‌ای ناراحت شدم. حس کردم کسی من را درک نمی‌کند. تصمیم خودم را گرفتم. رفتم قسمت کم‌عمقِ دریا تا خودم را غرق کنم و در اثر خفگی بمیرم. دماغم را گرفتم و رفتم زیر آب. لحظه‌ی مرگم را تجسم کردم و بعد حسرت اطرافیان را.

سؤالی برایم پیش آمده:

_ موقع اقدام به خودکشی هم شکل قندان بودی؟

_ ببین نمی‌گذاری حرفم را بزنم ها.

_ ببخشید. بفرمایید.

_ هر بار که برای خفه شدن تمرکز می‌کردم، جای مردن می‌آمدم روی آب. چند باری با یکی از دست‌های آزادم شن‌ها را چنگ زدم تا زیر آب بمانم. اما آن‌ها می‌چسبیدند کف دستم و با هم می‌آمدیم بالا. چندباری این قضیه تکرار شد. آخر سر خسته شدم. دیگر دوست نداشتم غرق شوم. از طرفی شناور شدنم روی آب خیلی لذت‌بخش بود. به حدی که تشویش چند لحظه‌ی قبل را فراموش کردم و با خوشحالی بقیه را صدا زدم تا شناکردن من را ببینند. می‌خواستم خودم را در قسمت کم‌عمق دریا غرق کنم اما شناکردن یاد گرفتم.

_ چه تجربه‌ی جالبی. اما منظور من از غرق شدن، ممزوج شدن با یک کار ویژه بود. یعنی تک‌تک سلول‌هایت با کاری که انجام می‌دهی گره بخورد.

ادامه می‌دهم:

_ اصلا پروسه‌ی غرق‌شدن خودت را در نظر بگیر. تو از غرق‌شدن به شناورماندن روی آب رسیدی. منظور من هم همین است. یعنی جوری تمرکز کنی که به لذت شناورماندن روی آگاهی و دانشی که آن لحظه در حال کسب‌کردنش هستی برسی. شناورشدن، مقدمه‌ی رسیدن به سرچشمه‌ی لذت است. هدف همه‌ی انسان‌ها رسیدن به این سرچشمه‌ است. حتی می‌توانم بگویم تمام برنامه‌ریزی‌ها و تلاش‌های بشر به‌خاطر رسیدن به منبع نامحدود و لذت‌بخش غرق‌شدگی است.

_ من این چیزی را که می‌گویی تجربه کردم. راستش مدرسه‌رفتن را دوست ندارم، اما یکی از کارهایی که از آن خوشم می‌آید و رفتن به مدرسه را برایم تحمل‌پذیرتر می‌کند، حل کردن سوالات به‌صورت گروهی است. یعنی معلم، ما را به گروه‌های پنج‌نفری تقسیم می‌کند و بعد می‌گوید که با هم سوال‌های امتحان‌های گذشته را حل کنیم. توی گروه هر بار به نوبت یکی از بچه‌ها این کار را انجام می‌دهد. هر بار که به این شیوه، سوال‌ها را مرور می‌کنیم من غرق در لذت می‌شوم و نمی‌فهمم کی زنگ تفریح می‌خورَد. تازه یک چیزی. گاهی وقت‌ها دلم می‌خواهد باز بمانیم آن‌جا و با هم سوال حل کنیم. این کار به اندازه قورت دادن همه‌ی شکلات‌های عالم لذت‌بخش است

ذوق می‌کنم از مثالی که می‌زند:

_ آفرین منظور من هم همین بود. نام آن لذتی که می‌گویی، تِچان یا درواقع نوعی از خود بیخودشدگی است. یعنی تو با هوشیاری بالا خودت را وقف کاری می‌کنی که در آن لحظه در حال انجامش هستی.

_ تِچان… . چه جالب. این تچان که می‌گویی ژاپنی است؟ تچان بر وزن لینچان. دوست دارم بیشتر درباره‌اش بدانم. اصلا چرا اسمش تچان است؟ اولین بار چه کسی آن را کشف کرد؟ چطور جرئت کرد راجع به چیزی که قبلن در موردش صحبت نشده بود حرف بزند و تازه برایش اسم هم انتخاب کند؟ ما چگونه می‌توانیم از این تچان خان کمک بگیریم؟ می‌تواند موانع یادگیری را از سر راه بردارد؟

_ یک دقیقه زبان به کام بگیر قندان جان. تچان یعنی همه‌ی وجودت را بگذاری پای کتابی که می‌خوانی. یعنی بدون جان‌کندن، تمرکز بیشتر روی کار را تجربه کنی.

نفس راحتی می‌کشد:

_ یعنی دیگر قرار نیست سردرد بگیرم و حالم از همه‌ی کتاب‌های عالم بهم بخورد؟

_ البته که نه. کافی‌ست آت‌وآشغال‌های داخل مغزت را موقع خواندن بریزی دور و نگرانی برای روزهای نیامده را تعطیل کنی. اصلا تو چرا موقع کتاب‌خواندن سردرد می‌گیری؟ مگر عاشق کتاب‌خواندن نیستی؟

_ البته که هستم. ولی نمی‌دانم چرا مغزم همیشه در حالت آماده‌باش به‌سر می‌برد. یعنی می‌دانی؟ تا می‌خواهم بیفتم توی حوضچه‌ی کلمات کتاب و با آن‌ها آب‌تنی کنم، آژیر هشدار مغزم بلند می‌شود و به من می‌گوید که مواظب همه‌چیز باشم.

_ مواظب چه‌چیزی باشی؟

_ چه می‌دانم. با یک‌سری احتمالات بی‌سروته، اتفاق ناگواری می‌سازد و ذوق‌وشوقم را می‌اندازد داخل یک چارچوب و اجازه‌ی رفتار عمل‌گرایانه را به من نمی‌دهد.

کتاب روانشناسی شناختیِ رابرت استرنبرگ را ورق می‌زنم و می‌رسم به سطرهایی که برای خودم نشان‌دار کرده‌ام. با صدای بلند برای قندان می‌خوانم:

در یک مطالعه وقتی آزمودنی‌ها درباره راهبرد خود برای حل مسئله بلند صحبت کردند یا به‌نحوی آن را نوشتند که متمرکز بر اهداف مسئله بود، کیفیت حل مسئله آن‌ها بهبود یافت. در مطالعه‌ دیگری نیز وقتی آزمودنی‌ها راهبرد حل مسئله خود را مکتوب کردند، در مقایسه با زمانی که درباره راهبرد خود سخن گفتند، توانایی حل مسئله آن‌ها تقویت شد.

برای قندان از مشکلات و موانع یادگیری‌ام حرف می‌زنم. به او توصیه می‌کنم که نوشتن را جدی بگیرد و هر وقت موقع خواندن کتاب یا یادگرفتن یک موضوع جدید، سردرد گرفت و حسِ کندن کوه به او دست داد، برود سراغ نوشتنِ آزادانه . همین که چرندبافی‌های مغزش را واژه‌به‌واژه روی سپیدی کاغذ یا فایل ورد بریزد، تنش فکری‌اش کم می‌شود. تازه می‌تواند از زاویه‌ی دیگری به آن‌ها نگاه کند و مسائل غیر قابل حل را به شیوه‌ای راحت‌تر حل کند. نمونه‌اش همین مشکل کتاب‌خوانی‌اش. خوب شد که امروز آمد آزمایشگاه و با من صحبت کرد. معلوم شد که منشأ موانعِ یادگیری‌اش، چارچوب فکری محدودگرش بود نه چیز دیگری. همان‌طور که از روی کتاب خواندم، صحبت‌کردن و نوشتن درباره‌ی مشکلات و مسائل غیرقابل حل، بهترین راه‌ها را برای ازبین‌بردن موانع یادگیری پیشنهاد می‌کند. خدایا شکرت. هرچند که به‌جای آزمایش‌‌کردن، نشستم پای درد‌ودل‌های قندان، اما خوشحالم که توانستم به او در شناسایی موانع‌ یادگیری‌اش کمک کنم.

23 پاسخ

  1. صباااالی
    نمیری دختر
    عالی بود
    دست دست دست
    میدونی به چی فکر میکردم، خب دقیقن میری وسط موضوع و مشکل و یه جوری چنبره میزنی که موضوع از ترس میگه من تسلیمم عزیزم

    صبا تو با این قلمت میتونی مشکلات نوجوانو در زمینه های مختلف ارتباطی ، یادیگری و … همینجوری حل و فصل کنی
    آزمایشگاه این مدلی طرح جالبیه و به نظرم ایده های فوق العاده ای داره توی ذهنت چشمک میزنه.
    نوشتن جدیتو دوست دارم
    اینو خاص تر دوست درام
    حس میکنم دقیقن نشستی تو صفحه داری همه متنتو برامون به تصویر میکشی

    زنده باشی گلم
    بهت افتخار میکنم بالام

    1. زهرالی ممنونم از این مدل ابراز لطفت.
      واللاه من نمی‌خواهم بمیرم😂. عاشق نمیری گفتنای تو و لیلام با.
      💃💃💃 اینم به افتخار دست دست دستای تو.
      نه خیــــــــــــــــــــــــــر خانیم زهرالی خانیم. شوما کی دوست من هستی این حرفو می‌زنی. فعلن که چند هفتس با موضوع‌های مختلف در حال کشتی گرفتنم و دهانم همی صاف گشت باجی.
      زهرا بابت همین اومدم سمت نویسندگی. یادمه سر مصاحبه‌ی نویسندگی خلاق، شاهین کلانتری پرسید چه کتابی می‌خوای بنویسی. گفتم یه کتابی که به نوجوونا کمک کنه و بهشون قوت قلب بده. اینتاسی بعدش فهمیدم خودم انقدر باگ دارم که یکی باید واسه خودم کتاب بنویسه.
      😍😍😍 من عاشق آزمایشگام.
      نوشتن جدیم سلام می‌رسونه و می‌گه زهرا خودش می‌دونه که باید چی کار کنه با لپاش.
      سلامت اول. مین یاشا منیم گوزل زهرالیم.
      منم به نظم و تعهد تو افتخار می‌کنم و غبطه می‌خورم.

  2. چقدررر از قندون خوشم اوومد .
    منم همیشه قندون کنجکاو کلمات میشم ، که فلان کلمه از کجا اومده ؟ چرا این ترکیب ؟ چرا این حروف؟ اولین بار چه کسی این کلمه رو به کار برد؟ این کلمه چه تغییراتی کرده؟ و …
    منم کنار قندون دراز می کشم(میز جا داره؟) و دوتایی باهم سوال طرح می کنیم و به جواب های احتمالی فکر می کنیم ، تا شما با جواب برگردی .

    1. ** منم همیشه مثل قندون کنجکاو کلمات میشم .
      مثل جا مونده بود.

    2. الهه. یه دیقه همین‌جا وایسا. جایی نمیاد. بله آزمایشگاه من کلی میز آزمایش داره. قندون روی میز وسطیه ولو شده، کلی جای خالی رو میزای کناری هس. کیفتو زودی بذار و جا بگیر. بعدشم خیلی مشتاقم سوالاتت رو راجع به تچان اینجا برام تو کامنتا بنویسی. چون امروز می‌خوام دنبال جوابای قندون بگردم و براش یه پست برم. تو هم سوالاتو اگه بنویسی خیلی خوب می‌شه.

      1. 1) چرا این حالت به تچان نامگذاری شد؟
        2)ریشه ی کلمه تچان؟
        3)چه کسی این حالت را کشف و نامگذاری کرد؟
        4)آیا آن فرد خود دچار تچان بود؟
        5)تچان حالتی که به صورت غریزی در ما وجود داره(مثل استعداد) یا باید این حالت را ایجاد کرد؟
        6)چطور می شود تچان را در خودمان ایجاد کنیم؟
        7) تچان یک حالت پایدار است ؟ یا از بین می رود؟
        8)چه عامل یا عواملی موجب از بین رفتن یا کمرنگ شدن این حالت می شود ؟
        9)چه عواملی تچان را تشدید و قوی تر می کنند؟
        10)ایا تچان عنصر لازم و کافی برای یادگیری و پایبندی به یک موضوع است؟
        11) تاثیرات تچان در یادگیری؟
        12)ایا تچان اثرات منفی هم دارد؟ در چه حالتی موجب اثرات منفی می شود؟
        13) زندگی فرد دچار به تچان چه شکلیه ؟‌این فرد خیلی زندگی لذت بخشی داره؟
        14) ایا تچان در انسان ها وجود دارد؟
        یا حیوانات و گیاهان و … هم دچار تچان می شوند؟
        15) اگر یه گل یا یه گربه یا یه خر دچار تچان بشه ، چه شکلی میشه ؟
        16) چند درصد از ادم ها این حالت را در خود تجربه کردند؟ آیا میزان شدت این حالت در همه ی افراد یکی ست؟

        فعلا این سوالا
        اگر باز سوالی داشتم ، کامنت میذارم.🙏💚

        1. عجب سوالای قشنگی. دختر تو چقدر باهوشی. باید از روی اینا نت بردارم. بذار قبل اینکه برک دنبال جواباش بهت بگم که گربه‌ها تچان سرخود هستن. از صبح ساعت پنج تا نه صبح در زمینه جفتک انداختنن و سقوط آزاد از بالای کمد به نقطه‌ی ثقل شکم در حالت تچان به سر می‌برند. شب‌ها هم در نبرد با دشمن فرضی تچان زده هستن.

          1. چه جاااالب !!
            چه باااحال !!
            صبا داری منو متحول می‌کنی .
            از انِ‌شرلی خوشم نمی‌یومد که اومد.
            از گربه ها خوشم نمی‌یومد که الان دارم درموردشون کنجکاو می‌شم .
            ممنووون از تو❤
            از خلاقیتت ، ذهنت ، مثالات ، گفتگوهای خودت با خودت خوشم می‌اد.

            پس بعضی از موجودات تچان سرخودن.
            همه ی گربه‌ها اینجورین؟
            گمونم به زندگی به گربه‌ها خوش می‌گذره.
            اما نه. بین گربه‌ها هم اختلاف طبقاتی وجود داره.

          2. گربه‌ها خرن. گربه‌ها رو دوست داشته باش الهه جون. خیرشو می‌بینی.
            منم از خودت، دقتت توی خوندن، هوش فراوونت و حباب سوال‎‌ساز مغزت خیلی خوشم میاد الهه جون😘.
            آره گربه‌ها ذاتن یوگیستن. (کسی که سالیان سال یوگا کار کرده.)
            نه من فکر نمی‌کنم زندگی به همشون خوش بگذره. گربه‌ها هم مثل آدمان. بینشون هم گربه‌ی خوشبخت هست هم گربه‌ی بدبخت.

  3. آفرین به خانم صبای مددی گرامی
    اصلن حوصله و وقتشو نداشتم که داستانی به این بلندی بخونم. همین‌جوری چند خط خوندم. متوجه شدم نمی‌شه نصفه و نیمه رهاش کرد. تا آخرش رفتم. این همه خلاقیت مایه حیرتم شد. چقدر ساده اما با محتوا نوشتید. شاید من هم از این به بعد این‌طور بنویسم نه سخت و کم محتوا. ظنز زیبایی هم دارید. از کامنتهاتون پیداست. من هنوز منتظر نسخه کامل نمایشنامه چوراوغلو هستم.

    1. آقای طاهری مایه خوشحالی منه که شما ترغیب شدین به خوندن ادامه‌ داستان. من قلم شما رو تحسین می‌کنم. اتفاقن هنوزم اون نامه‌ای که واسه دخترتون نوشته بودین توی ذهنم هست و یادمه چقدر لذت بردم از خوندن ابتکار شما در سنین جوانی.
      راستی منم وقتی جوونتر بودم، مثلن ده سال پیش، هر وقت هر جا کم میاوردم، می‌نشستم و واسه دختر و پسر فرضیم نامه می‌نوشتم و بهشون قول می‌دادم که یه مامان قوی واسشون بشم. انگار هزار سال از اون روز می‌گذره. چشم اقای طاهری. یه مقدار کارهام بهم گره خورده و خودم هم این روزا متناوبن دچار تحول فکری می‌شم😂. توی زمان مناسب حتمن این کارو می‌کنم.
      راستی اون کوراوغلو هستا. به معنای پسرآدمی که کوره یا کورزاد. تلفظ حرفِ «ک» توی بعضی شهرا از جمله تبریز مثل «چ» هست و بری همین من موقع گفتن کوراوغلو جوری می‌گم که شما «چ» می‌شنوین. بعضی شهرای دیگه همون «ک» رو میگن. پس نوشتار صحیحش همون کوراوغلو هست. تازه بذارین یه چیز دیگه هم بگم. ما گاهن بسته به کلمه‌ای که به کار می‌بریم به جای «ک»می‌گیم «ه» یا «ح». مثلن جای اینکه بگیم اکبر می‌گیم احبر. یا جای اینکه بگیم بانک می‌گیم باه.

  4. فقط یه نکته در مورد جمله‌ی “موش آزمایشگاهی‌ام”. معنی این جمله یعنی من موش آزمایشگاهی هستم. پس بهتره بنویسید : “موش آزمایشگاهیم”. “ام” مخفف استم و همون هستمه. اما “م” ضمیر ملکیه.

    1. وای آقای طاهری من دیوونه شدم سر این رسم‌الخط که چسبیده بنویسم یا جدا. کاملن درست می‌گین مرسی از توجه و دقتتون.

  5. صبا جونم چقدر از خوندن این متن لذت بردم.
    قندون جان خیلی خوب بود. تچان رو اولین بار بود شنیدم. ممنون که ما رو با اصطلاحات جدید آشنا می‌کنی.
    به نظرم می‌تونه یه داستان آموزشی بلند باشه که توی هر قسمت به سوالات بیشتری پاسخ بدی. خیلی عاااالی و کاربردی می‌شه.
    من جدیدن دارم یه داستان آموزشی می‌نویسم و توی سایتم هر قسمتش رو منتشر می‌کنم. امیدوارم بتونم به جاهای خوبی برسونمش:/

    1. زهرا این نوشته رو یک سال و یک ماه پیش نوشته بودم، الان فقط بازنویسی کردمش. این حالت غرقگی رو مطمئنم هزاران بار خودت تجربه کردی و ازش لذت بردی. اتفاقا پارسال همین قصدو داشتم و می‌خواستم هر سری یه موضوع تازه توی آزمایشگاهم اتفاق بیفته، اما الان نظرم عوض شده. چندروز پیش توی سایتت بودم و خوندم داستانتو. اون قسمتی رو که تارا می‌ره سراغ دست‌نوشته‌های پدرش خیلی دوست داشتم. ایشالا سرم خلوت شد میام برات کامنت‌های گنده گنده هم می‌نویسم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *