چه باورهای نادرستی در ضمیر ناخودآگاه ما دفن شده؟|گزارش‌نامه‌ی هشتم

تا حالا شده موقع انجام کار مهمی هی ناخودآگاه دلت بخواد بلند شی از جات و هر کاری بکنی، جز اون کار؟ اکثرن همه‌مون این شرایطو موقع امتحانا تجربه کردیم. من خودم روزای قبل از امتحان، به‌جای خوندن واسه درس اصلی کلی کتاب غیر درسی می‌خوندم. این قضیه برای امتحان درسایی که دوست داشتم هم صدق می‌کرد. اما چرا این‌جوری می‌کردم؟

ساعت دوازده‌وچهل‌وهفت‌دقیقه‌ی بامداد/نوزدهم مردادماه/ایران-تبریز

شیرین جانم

بیا یه داستان جالب برات بگم از اینکه ضمیر ناخودآگاه ما تا چه اندازه می‌تونه خر باشه. سر صبحی نشسته‌ بودم به خوندن یه مقاله راجع‌به اینکه چرا روان بشر به شغل شریف شلنگ‌تخته‌اندازی مشغول می‌شه. همین‌طوری که داشتم می‌خوندم، کم‌کم یه حس رهایی‌بخش و خوبی توی جونم پخش شد. دفتری که بغل‌دستم بود رو برداشتم واسه نکته‌برداری. جالبه که من زیاد واسه یادداشت‌برداشتن حوصله نمی‌کنم، اما خب این موضوع می‌ارزید.

همین که تصمیم گرفتم این مطالب رو چندین‌بار مرور کنم، یه‌هو ورق برگشت و هرچی حس خوب بود رفت قایم شد لای دلمه‌های برگ موی مامانم که توی فریزر خوابیدن. نمی‌دونم چرا گزینه‌ی انتخابی، دلمه‌ی برگ مو بود. شاید چون دلم هوس دلمه کرده. به‌قول گفتنی:

خوشبختی تو دل آدمه.

حالا چرا خوشبختی تو دل آدمه؟

حالا شاید برات جالب باشه که چرا دلمه عامل خوشبختی منه. اینو ولش کن، دیالوگو بچسب. یادته؟ این دیالوگ عزت‌الله انتظامی بود. خودش نیست اما دیالوگش هست. مثل مادرجون تو که جسم نازنینش نیست اما حرفا و خاطره‌هاش هست. من از اون اولش هم دوست نداشتم اون‌جوری که عرف می‌پسنده تسلیت بگم. دوست ندارم به کسی که غم توی دلش جمع شده بگم ایشالا غم آخرت باشه یا همین‌جوری تند‌تند سرمو تکون بدم و بگم: «روحشون شاد.» البته که درد اون آدم رو نمی‌تونم هضم کنم و شاید اصلن هضم‌کردن دردش به من مربوط نباشه.

دوست دارم حالت خوب باشه، سالم باشی، غم تو رو از روال طبیعی زندگیت ندزده. دوست دارم همه‌ی اینا واست اتفاق بیفته و برات دعا می‌کنم. برای خودم هم این کارو می‌کنم. بیا در عین سوگواری برای عزیزهای ازدست‌رفته‌مون به خاطرات خوبی که باهاشون داشتیم فکر کنیم. به لحظه‌های قشنگی که اونا بهمون هدیه کردن. به‌خندیدنامون خصوصن اون لحظه‌هایی که از ته دل احساسِ خوشبختی کردیم و گفتیم: «خدایا شکرت.» مطمئنم حالمون با این کار بهتر می‌شه و با دست پر از این مرحله عبور می‌کنیم.

این ناخودآگاه من است، هر کس شناسد خر است

ببین از دلمه رسیدم به کجا. داشتم راجع‌به لزوم شناختن ضمیر ناخودآگاه و جفتک‌اندازی‌های مربوطه‌ش حرف می‌زدم. از سر تبخیرشدن حسِ خوب مونده بودم. خوش‌خوشان، در حال نوشتن بودم که یه لحظه احساس کردم باید همین الان پاشم برم و رخت‌چرکامو بندازم ماشین لباسشویی. هی به خودم گفتم: «صبالی بالا اینو بخون بعد.» به گوشش نرفت که نرفت.

گفتم برم لباسا رو روبه‌راه کنم، شاید دست از سرم برداره و برگردم سراغ کارم. لباسا رو چپوندم توی ماشین و دکمه‌ی شروعو زدم. خب همه‌چیز مهیای برگشتن به سراغ مقاله بود امــا، یه صدایی گفت که برم یه سلام‌‌واحوالپرسی مشتی با یخچال داشته باشم. یخچال رو جوریدم و اونم بهم یه هلو داد.

هلو رو همون‌جا سرپا خوردم تا واسه دورانداختن هسته‌ به زحمت نیفتم. همون‌‌لحظه بود که کک گوش‌کردن به موسیقی در وجودم جنبیدن گرفتو هندزفری تو گوش شروع کردم به پیاده‌روی توی خونه. چندلحظه‌ی بعد، پیاده‌روی و آهنگ دست‌به‌دامنم شدن که برقصم. یه‌ذره دستامو الکی تکون دادم. حوصله‌ی رقصیدن نداشتم. در نتیجه گفتم کمی روی مبل دراز بکشم تا درباره‌ی «تاثیر زبان و قومیت‌های مختلف بر تشتت فرهنگی ایران» فکر کنم و ببینم آیا من می‌تونم چاره‌ای پیدا کنم یا نه.

و چرا اختیار کار از زیر دستم می‌گریزه؟

در ادامه رسیدم به مکالمه‌ای که دیروز درباره‌ی بهره‌برداری سیاسی خوک‌های قدرت‌طلب از زبان داشتم. دوستی معتقد بود که… خوشبختانه خیلی وقته حوصله‌ی همچین مکالمات دلخراش و بیهوده‌ای رو ندارم، سعی کردم زودتر مکالمه رو با دوست تموم کنم. بعدش دوباره همون حس عصبانیت در من شعله‌ور شد. یه لحظه متوجه رکب‌خوردنم شدم. ذهنم دوباره داشت بازیم می‌داد.

راه افتادم سمت اتاقم. تا برسم به لپ‌تاب خوابم گرفت و همون‌جا روی زمین دراز کشیدم. همچنان متوجه بازی‌‌های ذهنی که این نمایشو مدیریت می‌کردن، بودم. روی زمین خزیدم و خودم رو به مقاله رسوندم. با خوندن خط بعدی، دیگه نه خوابم می‌اومد، نه گشنه بودم نه دلم می‌خواست آهنگ گوش بدم. چند خط خوندم و دوباره احساس کردم شوهرم به برقه و بچه‌م روی گاز داره کباب می‌شه و دادا دادان دادان دادادادا… بالاخره دلیل این کارا رو یابیدم.

خوندن اون مطالب مثل چراغ‌قوه‌ای بود که بخش‌هایی از باورهای نادرست و افکار محدودکننده رو برام روشن کرد. درست اون لحظه‌ای که قلب من التیام پیدا کرد و تصمیم گرفتم که تارگت رو بذارم روی همین افکار، ضمیر ناخودآگاهم در نقش یه ملجیک ظاهر شد تا حواس منو پرت کنه.

من نمی‌خوام برم به اون خراب‌شده

بذار یه مثال بهتر بزنم. فکر کن بچه‌ای رو که از مدرسه متنفره، بخوای بیست‌وچهارساعت شبانه‌روز بفرستی مدرسه و حالا شرح مثال:

مامان دلم درد می‌کنه. آی سرم. دندونم درد می‌کنه. خوابم میاد. چشمم نمی‌بینه. گلوم درد می‌کنه. مامان یکی از بچه‌های کلاسمون مثل من سرفه می‌کرد، بعدش مرد.

تمام این جمله‌ها فقط یه چیزو نشون می‌ده:

من حالم از مدرسه بهم می‌خوره و نمی‌خوام برم اون خراب‌شده.

حالا ضمیر ناخودآگاه ما چه مرگی داره که نمی‌ذاره عین فرزند آدم بریم و عیب‌وایرادامونو برطرف کنیم؟ واضح‌ترین دلیل اینه که بدن ما یه سیستم عظیمه که کلی میتوکندری صبح تا شب مشغول کاروگفتمان هستن تا براش انرژی تولید کنن، در نتیجه ضمیر ناخودآگاه می‌ره دستگاه عصبی مرکزی رو گول می‌زنه و تو گوشش می‌خونه که:

این قرطی‌بازیا رو معلوم نیس کی باب کرده، از کجا اومده و چه نیتی داره. ببین وظیفه‌ی من بود که بگم فرداروزی نگی که نگفتما.

دستگاه عصبی مرکزی هم گوسفندبازی درمیاره و به ضمیر ناخودآگاه می‌گه: «چشم سرورم.»

اسکلت اول چون نِهی بسیار کج

این‌طوری می‌شه که کک میفته به تنبون بدن و ناخودآگاه دلش می‌خواد فرار کنه از اون موقعیت. همه‌ی این آتیشا از گور ناآگاهی و عدم خودشناسی اصولی بلند می‌شه. اما تصمیم گرفتم دیگه کاری به آتیش و ماتیش نداشته باشم. همین که می‌فهمم مشکل از کجاست جای خوشحالی داره. می‌دونی شیرین؟ وقتی آدم می‌فهمه عیب از کجاس، کلی انرژی می‌گیره که بالاخره یه گوشه از کارو بگیره و درستش بکنه. دیگه اون موقع نیازی نیست به کنه همه‌چی برسه و توی حال بد گیر کنه. مثلن دیگه به من مربوط نیست که چرا ضمیر ناخودآگاه انقدر خبیثانه می‌ره و دستگاه عصبی مرکزیِ خجسته رو سر کار می‌ذاره، همین مهمه که بدونم دلیل حال بدم و ناقص‌موندن کارم چیه. حالا ایشالا بعدها اگر خواستم یه ضمیر ناخودآگاه ابداع بکنم می‌رم سراغ ناخودآگاه‌شکافی. فعلن مهم‌ترین کار اینه که برگردم سر خونه‌ی اول و اسکلت کج‌وکوله‌ی ضمیر ناخودآگاهم رو سروسامون بدم.

برام از خودت و حال این روزات بگو، گوش می‌دم و سعی می‌کنم بدون کوچیک‌ترین دخالتی، باهات همدلی کنم. راستی برای خوندن حسابداری چه کردی؟

قربانت:

صبا

 

 

19 پاسخ

  1. قلم جالبی داری صبا جان👏👏 تمثیل‌های قشنگی توی متن بود.

    1. لیلا خانم جان من🥰
      من که میام می‌خونم چرا اینو می‌گی؟ درضمن شما که خیلی خوشگل‌تر از من می‌نویسی چرا اینو می‌گی؟ اصلن شوما کی معلمی چرا اینو می‌گی؟😂

  2. سلام صبا
    ساعت 1:35 دقیقه‌ی شبه. به خودم گفتم امروز حتمن باید یه یادداشت برای سایتم بنویسم. تازه منتشرش کردم. فردا ان‌شاالله میام این یادداشتت رو می‌خونم.

  3. ضمیر ناخودآگاه ما مدام داره طبق برنامه‌ای که از بچگی بهمون دادن پیش می‌ره و البته میل به آسودگی داره و نمی‌خواد ما به زحمت بیفتیم.
    دقیقن هر موقع می‌خوایم یه کار مهمی رو انجام بدیم بهونه می‌تراشه که الان برو فلان کارو بکن بعد اینو انجام بده. موقع امتحانا حتا گلای قالی هم قشنگ می‌شدن. وای یادمه چرت‌ترین فیلما هم برام جذابیت داشتن و دلم می‌خواست بشینم ببینم غافل از اینکه ناخودآگاه داشتم فرار می‌کردم. خلاصه ما با این ضمیر ناخودآگاه داستان‌ها داریم.
    خوشحالم بازم اومدم به خونه‌ی نوشته‌هات و یادداشتت رو با عشق خوندم یولداش قشنگم.

    1. زهرای قشنگ من خیلی خوش‌برگشتی به خونه‌ی خودت عزیز دلم. کاملن باهات موافقم. من موقع امتحانا همیشه می‌نشستم یا مجله می‌خوندم یا کتابای جلال و جمالزاده و باقی دوستانو. الان می‌خوام بشینم از جمالزاده بخونم منو هل می‌ده سمت ژنتیک امری😂 کلن خره دیگه خر. اما جدیدن یه موردی رو که فراموش کرده بودم، دوباره دارم مرور می‌کنم و متوجه استواری و درستیش شدم؛ زندگی رو نمی‌شه با چرتکه جلو برد. انسان نمی‌تونه فقط با تکیه بر اعداد، شواهد قطعی و اثبات شده زندگی بکنه. زندگی چیز عجیبیه. خیلی عجیب‌تر از اون چیزی که بخواییم با گره‌زدن هویت، انرژی و جوونی‌مون به به قوانین بهره‌وری و هدفگذاری، احساس رضایت خوشبختی برسیم. ببین ساده‌تر بگم؛ تو یه پلنی می‌چینی واسه خودت به خیال اینکه تونستی به همه‌چی مسلط بشی و زندگی و دنیا بهت لبخند می‌زنه و همه‌چی رو می‌ریزه بهم تا اثبات بکنه که تو در عین اینکه اختیار داری واسه ساختن زندگی خوب اما به همون مقدار هم بی‌ارده‌ای در مقابل قوانین پیدا و ناپیدای خدا. در کل زندگی یه مفهوم بسیار جذاب، قشنگ و بی‌نهایت گیج‌کننده‌ و دهن‌سرویس‌کنیه که تو فقط می‌تونی با جاخالی‌دادن تعادلتو حفظ کنی تا کله‌پا نشی. چند روز پیش داشتم به این فکر می‌کردم چه خوب می‌شد یه واحد دانشگاهی به اسم هنر زندگی‌کردن داشتیم، بعد با خودم گفتم همینو اگه می‌خواستن به شکل یه الگوی واحد یا دفترچه‌راهنمای مرجع در نظر بگیرن، چه فاجعه‌ای به‌بار می‌اومد. اینارو گفتم که برسم به مبحث اِگو. زهرا حون این روزا خیلی به اِگو و تاثیری که توی زندگی‌مون داره فکر می‌کنم و شاید راجع‌بهش نوشتم. شایدم فقط واسه‌ی خودم بنویسم. این روزا احتیاج دارم خودمو بسپرم به جریان زندگی و بالا‌پایین‌شدناش. نمی‌خوام براش هیچ باید و شایدی هم تعیین کنم. نیاز دارم با دقت و بدون تظاهر به دانندگی برم ببینم چی توی روان و مغز ما می‌گذره.

      1. اوهوم گاهی هم یه جوریه که اگه بخوای زیاد دربارش فکر کنی دیوونه می‌شی. اگو تا حالا نشنیده بودم. چه جالب. خانم بیا بنویس دیگه از وقتی من اومدم چرا دیگه یادداشت جدید نمی‌ذاری؟

    1. سلام آقای کریمی. خیلی ممنونم از نظر لطف‌تون. سلامت باشید🙏🙏🙏

      پ.ن: حالا چی می‌شه نوشته‌ی منم بخونین😁

  4. وای صبا امان از ضمیر ناخودآگاه. لعنتی انقدر قویه که نمیدونی یهو از کجا ازش خوردی. به خودت میای و میبینی یه عمره داره بهت میگه نمی‌تونی، از پسش برنمیای و… . همه اینا رو یه عمر نهادینه می‌کنه تو وجودت؛ درحالی‌که تو اون چیز لعنتی نیستی که اون می‌گه

    1. سارا درکل بشر موجود جالبیه. نزدیک یه سال یا بیشتر بود که از مراقبه دور افتاده بودم و الان متوجه اهمیت و تاثیر چاکراها توی زندگی شدم. یعنی تو فکر کن به لحاظ ذهنی کلی افکار و باور چرت‌وپرت و به‌دردنخور داری بعد از اون‌ور هم انرژی بدنت نامتعادله و خود همین موضوع چقدر زیبا و شاعرانه تو رو به فنا می‌ده. تازه اون وقته که می‌گی ای بابا الان فهمیدم چرا نمی‌تونم یه تصمیم قطعی بگیرم، مرزهامو مشخص کنم و هر رفتار یا صحبتی رو تحمل نکنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *