یادگیری بدون اجبار | جهنمی که اجبار میآفریند
مقاومت میکند، ذهنم را میگویم. کارها سروسامان پیدا نمیکند. مسیرها هموار نمیشود. همهی اینها زیر سر یک کلمهی پنج حرفیست؛ اجبار. یاد نمیگیرد، ذهنم را
مقاومت میکند، ذهنم را میگویم. کارها سروسامان پیدا نمیکند. مسیرها هموار نمیشود. همهی اینها زیر سر یک کلمهی پنج حرفیست؛ اجبار. یاد نمیگیرد، ذهنم را
فرایند یادگیری من کاملا متفاوت بود. یک روز با دنبالکردنِ خطوط کتاب و جزوه به شناخت بهتری میرسیدم و روز دیگر با بلندخوانی. گاهی وقتها
زبانزدِ گَهی پشتبهزین و گَهی زینبهپشت را شنیدهای؟ حکایت ما آدمها در مسیر طیکردنِ مسیر خلاقیتمان است. یک وقت شناختی از موقعیتی که در آن
گاهی مواجهه به ناشناختهها، در ظاهر همهچیز را تلخ و زشت مینمایاند. یک طعم ناخوشایند یا یک کتاب جدید میتواند همهچیز را زیرورو بکند، اما
چرا یادگیری در مدرسهها و موسسات عالی کشور بهجای سازنده بودن تبدیل میشود به کابوسی که همهی رویاهای فرد یادگیرنده را برباد میدهد؟ شاید عدم
نفسکشیدن؛ همهی ما شناخت خوبی از اهمیت نفسکشیدن برای ادامهی حیات داریم، اما آیا از تاثیر آن بر یادگیری باخبریم؟ در میان نفسبریدهها اول صبح
کتاب را میبندی. نیازی به اذیتکردن خودت نداری. یکبارخواندن کافیست. حالا نشستهای سر جلسهی امتحان. برگهها را پخش میکنند. با بیخیالی خاصی، نگاهت را میدوزی
سال سوم دبیرستان بودم که یک روز هنگام بالاپایینکردن کانالهای تلویزیونی توجهم به صحبتهای یک آقای عینکی خندان جلب شد. صحبت دربارهی ادبیات بود و