نفسکشیدن؛ همهی ما شناخت خوبی از اهمیت نفسکشیدن برای ادامهی حیات داریم، اما آیا از تاثیر آن بر یادگیری باخبریم؟
در میان نفسبریدهها
اول صبح بود. توی آزمایشگاه بودیم. روپوش سفید برتن و سرخ آسمان همرنگ گونههامان بود. کروماتوگرافی ما را میطلبید. هر گروه سر میز خودش ایستاد و مسابقهی دمیدن آغاز شد. دقیقا خاطرم نیست که چرا ولی باید ستونهای کاغذی را فوت میکردیم. واضحتر بگویم، میدانم چرا ولی شرحدادنش حوصله میطلبد. البته که بیانِ دلیلِ «فوتکردن» خیلی راحتتر از جملههاییست که بههم میبافم. در دورهی دبستان تنها کسی که همیشه برندهی مسابقهی بادکنکفوتکنی میشد، من بودم. به مدد مرور خاطراتِ رشادتها و دلاوریهای آن دوران، خاطرِ همگروهیهایم را جمع کردم که نگران نباشند و تا من هستم چه معنی دارد زانوی غم بغل بگیرند. همهی مراحل پیشدَمَندِگی را انجام دادیم و نوبت رسید به فوتکردن. مثل گربهای در کمین یاکریم، سرم را بردم جلوتر و با بیاعتنایی شروع کردم به فوتکردن.
رویش زرد، بیمار است
گمان میکردم لکههای تنبلی که روی ستونِ کروماتوگرافی جاخوش کرده بودند به محض چاقسلامتی با نفسِ بادکنکپرورِ من تسلیم میشوند و رنگ از جمالِ مبارکشان میگریزد. البته که ماجرا آنطور که من حساب کرده بودم پیش نرفت. یعنی جور دیگری پیش رفت. بهجای آنکه رنگ از جمال لکهها فراری شود، گونههای من را به مقصد نامعلومی ترک کرد. بدن نیمخیزشدهام را مهرهبهمهره بالا آوردم. نگاهی به سایر دوستان انداختم. سرخ آسمان دیگر همرنگ گونههای هیچکسی نبود. سرم گیج رفت. نشستم روی صندلی و گونهی زردرنگم را بیمعطلی رساندم به خنکای سنگ میزهای آزمایشگاه. دوستم جای من را گرفت و مشغول دمیدن شد. دیری نپایید که او هم تلوتلوخوران آمد بالای سرم ایستاد و گفت: «نمیدونم چرا خوابم میاد؟» و بعد نشست کنارم و پیشانیاش را چسباند به میز آزمایشگاه. زیرچشمی بقیهی گروهها را پاییدم. بهتر از ما نبودند؛ هر جا که ذخیرهی فوتشان تمام میشد، بیمعطلی ولو میشدند روی صندلی. نیمساعت گذشت. دورنمایِ آزمایشگاه آنالیز دستگاهی دیدنی بود. انگار که تمام درزهای آزمایشگاه را به بزرگترین منبع مونواکسید کربن وصل کرده باشند. جان ما تمام شده بود اما آزمایش نه.
متاسفم، انبارِ نفسمان را موش زده
مثل جنازههای متحرک راهی نمازخانهی دانشکده شدیم و سرمان به زمین نرسیده، خواب آمد و ما را ربود. البته بهتر است بگویم، ما رفتیم نمازخانه کمی خواب برباییم تا سرپا بایستیم و انتهای آزمایشِ دمبریده را به ابتدایش گره بزنیم. بعد از آنکه کمی خواب به کمرمان زدیم، بلند شدیم تا با قدرت هرچه تمامتر پنجهدرپنجهی لکهها بیفکنیم. برگشتیم بالای سر آزمایشهای نصفهکاره. با شروع اولین فوت… بله، آش همان آش بود و کاسه همان کاسه. بعد از اینکه سهمیهی فوتمان تمام شد، جان آزمایش هم بالا آمد و تمام شد. خاطرم هست چند روز طول کشید تا بتوانیم به حالت آدمیزادی سابق برگردیم. حین عبور از مرحلهی آدمیزادی تا توانستیم به طول و عرض و پهناهای مختلف، استراحت کردیم. یکی از فواید خوابیدن زیاد آن بود که توانستیم علاوه بر آفریدن افتخار برای آزمایشگاه آنالیز دستگاهی، گویِ خوابآلودهترین و خستهترین موجودات عالم را از دست تنبل و کوآلا و سایر دوستان برباییم.
کبود شدی، نفس بکش
دیروز مشغول خواندن کتابی بودم که فهمیدم ذهنم در سطرهای پیشین جامانده و چشمانم میان عالم بیداری و خواب برای خودش پرسه میزند، پشمک میخورد و هر از گاهی هم بشکن میزند. زمان با سرعت سپری میشد و من گیر کرده بودم اندر خم لایههای رویا و خواب. یاد کروماتوگرافی و دمیدن افتادم. چه عاملی باعث شده بود که یک هفتهی تمام مثل سنگ بیفتم روی تختم و فقط بخوابم؟ جواب پیشِ اکسیژن بود. مقصر این خوابآلودگی در حین مطالعه هم که آمده بود سراغم، همین اکسیژن وزه بود. حالا چرا همهی کاسهکوزهها سر اکسیژن شکست؟ در پاسخ اجازه بدهید اول به موضوعی اشاره بکنم؛ بدن برای همان سرپا ایستادنِ سادهی ما کلی واکنش و عملکرد راه میاندازد. در ادامه گردش خون اکسیژن را به همراه خوراکیهای خوشمزه سوار سبد میکند و میفرستد سراغ اندامها. اکسیژن که غذای اصلی اندامها از جمله مغز است، انرژی لازم را برای ادامهی فعالیت فراهم میکند. حالا اگر اکسیژن به مغز و سایر اندامها نرسد چه اتفاقی میافتد؟ هیچی همگی بیکار میشوند و ناگهان همهچیز خاموش میشود. درست همان اتفاقی که برای کروماتوگرافیستها* که ما باشیم رخ داد.
ختم روضه | که چی حالا؟
مراقب اکسیژن خونتان باشید؛ همین. منگیِ دستهجمعی ما در آزمایشگاه بهخاطر عدم تعادل جریان ورودی و خروجی اکسیژن بود. خوابآلودگی من هم در هنگام مطالعه بهخاطر بدنشستنم بود. چه ربطی داشت؟ ارتباطش آنجاست که قوز کردن و پهنشدن روی میز مطالعه، ریههای بیچارهی من را مچاله کرده بود و جریان ورودی اکسیژن را محدود، از طرفی نبود گردش هوا هم مزید بر علت بود. مغز من به هنگام مطالعه نمیتوانست پسماندهایش را با اکسیژن تاخت بزند؛ بنابراین بهترین راه ممکن آن بود که پناه ببرد به خواب و رویا.
*کروماتوگرافیست یک واژهی تزئینیست.
7 پاسخ
چقدر جذاب روایت کردی یولداش جون.
بعضی وقتا خوابیدنهای زیاد بخاطر کم خونی و فقر آهنه و البته همونطور که گفتی اکسیژن مورد نیاز به به اندامهای بدن نمیرسه.
منم بعضی روزا یه جور عجیبی موقع انجام یه کار نشسته مثل نوشتن و کتاب خوندن خوابم میبره. کنترلش از دستم خارج میشه انگار.
اولین واکنشم در مقابل کامنت تو این بود: «لالای لای، لیلینلین». صادقانه بگم خوندن کامنتهای تو رو خیلی دوست دارم، چون میدونم از ته دل و قربهالیالله میخونی نوشتههامو. دومین دلیلشم اینه که یولداشمی و دوست دارم. سومین دلیل اینه که الان دیدم چه نکتهی مهمی رو گفتی و من قرار بود بنویسم که گلبول قرمز، کالسکهچیِ اکسیژنه و کمخونی همونجوری که باعث میشه خون به مغز نرسه مانع رسیدن اکسیژن به مغز هم میشه.
زهرا برای خارجنشدن کنترل از دستت موقعیتت رو عوض کن، یعنی اگه نشستی پاشو یکم راه برو موقع خوندن، اگه داری با چشم مطالب رو دنبال میکنی شروع کن به نوشتن برداشت خودت از اون چیزی که خوندی. بعضی وقتا تصور کن که معلمی و سر کلاس داری اون مطلبو به سیتا بچه که هی دارن دهندره میکنن، توضیح میدی و توضیح جذاب تو خوابو از کلهی اونا میپرونه. گاهی وقتا هم اصلا از روی متن، مشق بنویس. خلاصهی کلام که هر چالشی یه راه حلی داره، غم مخور 🤗❤
قربونت برم، عزیزمی. منم دوستت دارم صبااا.
❤😍☺💃😘
فقط میتوانم بنویسم که از خواندنش لذت بردم خیلی خوب بود.
واااااای خدای من چقدر دلم براتون تنگ شده بود خانم مهرآیی نازنین من. خیلی خوش اومدین. دیدم اومدنی همهجا پر از نور و روشنایی شده، نگو شما اومده بودین😍😍😍 باعث افتخارمه که دوستش داشتین. خیلی برای من عزیزین.