تماشای جوشیدن آب برایم لذتبخش است؛ دیسکهای هوایی کوچک یا بزرگی که برای کندهشدن از تهِ قابلمه، تقلا میکنند. عاشق آن حباب بادکنکی گندهی کفِ قابلمه، قبل از ورودِ رشتههای عصاقورتدادهی ماکارونی هستم؛ سرگردان، دور محوری میچرخد و برای رهایی از ته قابلمه میکوشد. بعد به ارتفاع قابلمه پرواز میکند و میرسد به مرز میان آب و هوا. از آنجا به راحتی میتواند دانههای عرقِ روی پیشانیام را ببیند. پس دنیایی به جز قابلمه هم وجود داشته و نمیدانسته. دیگر شناورماندن روی سطح آب برایش بیمعنی میشود. احساس میکند پیرحبابهای قبلی به او رودست زده و عروج از تَه به سطح را حدِ غاییِ کمال معرفی کردهاند. درست مثل استادِ ایکییوسان که خرش کرد و گفت عسل برای تنبیه و مجازات است. شاید تصمیمگیری درست، راهِ نجاتی برای حبابِ آشفتهی داستان من باشد. اما از کجا بداند چه چیزی درست است و چه چیزی اشتباه؟
ماجراهای ایکییوسان و سهروردی | عنصری برای تصمیمگیری درست
ایکییوسان کار اشتباهی کرد و برای مجازات خودش، رفت سراغ کوزهی عسل و دلی از عزا درآورد. حباب داستان ما هم مثل ایکییوسان زود قانع نمیشد و تصمیم گرفت بهجای ماندن روی آب، بترکد و برود سراغ دنیایِ خارج از قابلمه. چه حباب نابغهای. درست مثل سُهروردی که پشتِ انگ انحراف جا نماند و در زمانهای که تفکر فلسفی امری ناپسند به شمار میرفت با جسارتی خللناپذیر رفت سراغ علومِ عقلی ادیان دیگر و با وامگرفتن از سنتهای فکری مختلف، مکتب خودش را ساخت. اما چه عنصری باعث میشود که سهروردی و ایکییوسان، متفاوت عمل کنند؟ نبوغ؟ جدیت؟ پشتکار؟ گمان میکنم علاوه بر این سه مورد، نیروی مهمِ دیگری هم باعث تمایز آنها شده؛ همان عنصری که باعث تصمیمگیری درست میشود و رابرت الکس جانسون آن را رشتههای نازکی برای هدایت نامیده، یعنی شهود. به بهانهی آشنایی بیشتر با دیدگاههای رابرت جانسون میروم سراغِ کتاب راهبری زندگی با شهود درونی.
فصل اول | دیگر دیر شده
جانسون کتاب را با خاطرهای از دوران کودکی خودش آغاز میکند. خاطرهای ناخوشایند که نگرش و جهان تازهای را به او هدیه کرده. خاطرهی روزی که زانویش بین آجر و آهن گیر کرده.
او احساسش را از آن لحظهی دردناک، اینگونه توصیف میکند:
در همین لحظه آدرنالین و همزمان احساس بیمارکنندهای که میگفت دیگر دیر شده، در من بالا گرفت. پای من بین آجر و کروم گیر کرد؛ در آن زمان گویی همه چیز آهسته حرکت میکرد. اگر این اتفاق یک ثانیه زودتر میافتاد، هر دو پایم گیر میکرد و اگر یک ثانیه دیرتر، آنگاه هر دو پایم صحیح و سالم به داخل فروشگاه رفته بود. اما در آن لحظه، درست در آن لحظه بود که همه چیز با هم هماهنگ شد تا ضربهای مهلک بر من وارد شود، اما در عین حال مانع از مرگم نیز بشود.
رابرت جانسون به زیبایی از حسی که هنگام تجربهی مرگبار بر او مستولی شده نوشته و اسمش را گذاشته احساس بیمارکننده. این احساس بیمارکننده را بارها و بارها تجربه کردهام.
احساس بیمارکننده | تجربیاتی که روند تصمیمگیری درست ما را مختل میکنند
تجربهی زندگی سیویکسالهام به من نشان داده که این احساس فقط طی تجربههای مرگبار جسمانی به سراغ آدم نمیآید. سردرگمی بر سر دوراهیها هم میتواند میزبان این حس آزاردهنده باشد. عاملش هم میتواند نوع نگرش خودم یا عوامل بیرونی باشد. بههرحال جنس همهی این اتفاقها یکسان است؛ دلسردکننده و بیمارگونه. هدفشان هم تخریب فرایند تصمیمگیری و حرکت روبهجلوست. کنجکاو هستم بدانم جانسون چگونه با این احساس کنار آمده.
جهان طلایی | بزرگترین گنجینهی شناختهشده برای بشر
در ادامه از اتفاق عجیبی که در بیمارستان برایش رخ داده نوشته؛ خونریزی پایش او را انداخته داخل مارپیچی که انگار دری به عالم دیگری گشوده بوده.
رابرت جانسون دربارهی آن دنیای باشکوه نوشته:
حقیقت این است که ما برای این بخش از واقعیت واژگانی داریم، اما برای توصیف آن بخش دیگر واژهای نداریم. آنجا تمام آن چیزی بود که تمام عارفان تا امروز در مورد بهشت وعده دادهاند و میدانستم که در آن لحظه مالک بزرگترین گنجینۀ شناخته شده برای بشر هستم. بعدها شنیدم که محقق دینی میرچا الیاده از این قلمرو باشکوه با عنوان جهان طلایی نام میبرد که کاملاً درست است و من نیز از آن زمان، از همین نام استفاده میکنم.
سرگردان میان دنیاهای مختلف | وابستگی فکری، دشمن تصمیمگیری درست
قرار بر این بوده که جانسون مهمان کره خاکی بماند. بارها دربارهی انواع سرگردانی میان این دنیا(ها) و آن دنیا(ها) خواندهام. کلمهها و عبارتها دور سرم میچرخند؛ روانشناسی عامهپسند، فیزیکالیسم، اصالت وجود، سیر و سلوک، شناخت، نظریههای رنگارنگ، مغالطهها، تفکر قالبی، راه درست. پشت سرش یک لشکر دیگر هم روان شده؛ برندسازی، بزرکدوزکِ حرفها برای درگیرکردن ذهن مخاطب، سرگرمی، آزادی، گلهپروری، دعوت از گله برای نوشتن کامنت، افزایش ورودی گوگل، کسب رتبهی اول در گوگل، الگوریتم، کسبوکار، حقیقت، کارآفرینی، تصمیمگیری درست، بیزینس، راست، دروغ و… اِستُپ. صبر کن. چطور است بدون پیشداوری ذهنی همهی نظریهها و آموزهها را بررسی کنم؟ این روش را میپسندم. ترجیحم این است که بهجای یقهپارهکردن بهسود و زیان مکتب خاصی، سرم گرم کار خودم باشد و در معرض بدترین نوع وابستگی (وابستگی فکری) نباشم. آنوقت لازم نیست برای تصمیمگیری درست، آوارهی این مکتب و آن مکتب شوم.
در جستوجوی تعادل | ارمغان روزهای دشوار
کودکِ داستان ما بعد از یک مبارزهی جانانه به زندگی برگشت، اما متأسفانه به دلیل عملکرد نادرست سیستم خونی یک پایش را از دست داد. پس از آن زندگی برای جانسون دشوار شد. اما این دشواری فقط به سازگاری با وضعیت جدیدش برنمیگشت، بلکه دوری از آن جهان طلایی که در لحظات نزدیک به مرگ سپری کرده بود برایش دردناک بود.
در این باره نوشته:
هیچ زمینهای برای درک آنچه رخ داده بود، نداشتم. شاید باور کرده بودم که تجربهام از جهان طلایی ناشی از مواد بیهوشی یا شوک فیزیکی بوده است. اما در شانزده سالگی دوباره شکوه بهشت را دیدم و اینبار حتی باشکوهتر هم بود؛ زیرا کاملاً خودآگاه بودم.
او دوباره همان جهان طلایی را در شانزدهسالگی، بعد از خستگی مرگبار کارکردن در کارخانه درک کرده و همانجا فهمیده که آمادهی خارجشدن از یک زندگی معمولی و آشنایی با یک زندگی دیگر است. همین موضوع باعث شده تا بخش زیادی از زندگیاش را صرف جستوجو برای ایجاد تعادل بین این دو زندگی بکند.
رشتههای نازکِ هوشمند | خودسازی و خودشناسی تا ابد ادامه دارد
به عقیدهی جانسون، تصادفش در مقابل فروشگاه، اتفاقی نبوده چرا که زندگی ما تحت کنترل رشتههای نازک هوشمندیست که بسیار فراتر از هوش خود ماست.
بعدها یکی از معلمان معنویام به من گفت:
اگر در یازده سالگی در یک تصادف آسیب ندیده بودی، این تماس را بهصورت یک روانپریشی تجربه میکردی.
خواندن این سطر مرا به فکر فرو میبرد. زندگی مثل ماهیتابه بوده و من هم ماهی خامی که مدام به اینور و آنور چرخانده شدهام تا خوب مغزپخت شوم. تجربههای مختلف، آدمهای گوناگون، لحظههایی لبریز از شگفتی، حیرت، آرامش، تردید، تعجب، خشم و نفرت در نگاتیو زندگی من بهچشم میخورند. هر اتفاقی بخشی از وجودم را تراشیده و مجسمهای زیبا از من ساخته. اما بعد از مدت کوتاهی مجبور به شکستن آن مجسمه و ساختن از نو بودهام. این یعنی یک جریان خودسازی پیوسته. قبلترها خیال میکردم این جریان باید در سنی متوقف شود. تا اینکه یک روز پایم پیچ خورد و این پیچخوردگی _بر خلاف تجربهی دردناک رابرت جانسون_ باعث قطع عضو نشد، اما نگرشم را حسابی درهم کوبید و به صداهای ذهنیام میدان داد. تا ظرفیت فکری و روانیام بیشتر شود. تا بدانم جریان خودسازی و خودشناسی تا ابد ادامه دارد.
جستوجوی یک زندگی درونی | در انتظار رویش پوستی جدید
نکتهی جالب داستان اینجاست که فقدان پا برای جانسون در عین آزاردهندهبودن، بینشی فرا زمینی را برایش به ارمغان آورده است.
او در اینباره نوشته:
زمانبندی آن تصادف و نتیجهاش که از دست دادن یک پا و نه دو پا بود، همیشه از این نظر برایم جالب بوده که مرا به اندازهای زخمی کرد که زمینگیر شوم، ولی نه آنقدر که زندگیام از دست برود. این زخم کافی بود تا من به جستوجوی یک زندگی درونی و وفاداری به جهان طلایی برآیم، اما آنقدر شدید نبود که از لزوم ساختن یک زندگی بر روی زمین همزمان با این سفر درونی تبرئه شوم. تجربۀ بینش الهی در سن کم بسیار خطرناک است، تحمل آن به مراتب برای یک شخصیت بالغ راحتتر است.
ترسناک، اما واقعیست. قوانین زندگی در این دنیا را میگویم؛ اینکه باید همیشه آمادهی لحظهای باشی که برای کسب معرفت، چیزی را از دست بدهی. سخنگفتن از آن بسیار ساده است و شاید نقطهی اتکایی برای سخنران، که بتواند به این واقعیت استناد بکند و بیشتر از هر سخنران دیگری روی مخاطبش تأثیر بگذارد، تا به جمع مریدانش بیفزاید. اما در واقعیت، پشت سر گذاشتن این تجربه برای هر کسی مثل دریدن پوست و منتظرماندن برای رویش پوست جدیدیست.
کز نیستان تا مرا ببریدهاند | از کمال ناخودآگاه به کمال خودآگاه
در ادامه از ابری که روی زندگیاش سایه انداخته بوده مینویسد؛ ابر بیمعنایی که میوهی دورماندن از جهان طلایی برای جانسون بود و نتیجهی تفکری قطعینگر برای من. بارها حس گمگشتگی گریبان همهی آدمها را گرفته؛ انگار که داخل یک بازار شلوغ، پر از آدمهای ناشناس گم شوی. انگار که بچهی شیطانی، دست مادرش را رها کند و از او جدا بماند.
رابرت جانسون به زیبایی این احساس و شاید بهتر باشد که بگویم روند را توضیح داده:
همۀ ما با آن حس تجلیل و شادی از عظمت زندگی به دنیا میآییم، سپس از آن میوۀ شگفتانگیز و وحشتناک که در داستان باغ بهشت به تصویر کشیده شده میخوریم و زندگیمان جدا میافتد. ما در کودکی دارای یک تمامیت و یکپارچگی معصومانه هستیم که اندکاندک به جدایی آگاهانه تبدیل میشود. یک ضربالمثل این موضوع را اینگونه مطرح میکند که وظیفۀ ما در زندگی، رفتن از کمال ناخودآگاه به نقص خودآگاه و سپس به کمال خودآگاه است.
از همان دوران کودکی افتادم داخل هزارتوی عملگرایی، اما نمیدانستم عملگرایی در چه زمینهای. لازم هم نبود. زمینهها را کاسبکاران علم و آموزش از قبل جلویم پهن کرده بودند. پدرم میگوید: «صبا مطمئن باش که هر خندانلبی دوست تو نیست و هر کسی که اخمهایش را مثل چارقد ننهجان خدابیامرزش بهم گره زد دشمنت.» راست میگوید. خندانلبها با تفکرهای راهبردی سفرهای را جلوی کودکان کمسنوسال پهن کردند تا با عَلَمکردنِ پرچم نابغهپروری و تبدیل بچهها به ربات کارگری که جز اطاعت وظیفهی دیگری ندارد، شپشها را از جیب مبارک برانند. البته این استراتژیستها از قبل فکر کسانی را که روحیهی پرسشگری داشتند و تهدیدی برای کسبوکارشان محسوب میشدند، کرده بودند. تلهای ساختند به نام شکست و کارگاههای شکستهراسی راه انداختند و شبانهروز داخل بوقوکرنا دمیدند تا آدمها را به تصمیمگیری درست تشویق بکنند.
مرگ تدریجی یک رؤیا | تصمیمگیری درست با نشانهها
پشت جلد کتاب «راهبری زندگی با شهود درونی» نوشته شده:
وقتی سرگذشت رابرت جانسون _شاگرد برجسته پروفسور کارل گوستاو یونگ_ را در این کتاب میخوانی با خود میگویی:
«چقدر از دنیا پرتی که دائماً هر قدم را با محاسبه برمیداری.» وقتی در زندگی همهچیز برایت حساب و کتاب دارد یعنی به ترس و محافظهکاری خوشآمد گفتهای. به مرور هر چه سن بالاتر رود، نوعی رخوت، سستی و تنبلی با ما همراه میشود که از انگیزههایمان میکاهد. گویی به مرور فقط دست روی دست گذاشته و به تماشای مرگ تدریجی رویاهایمان مینشینیم.
تجربههای تویی که این نوشتهها را میخوانی نمیدانم. تجربههای خودم هم با حفظِ سمت، قلابی شدهاند و مرا هر دم از این سر میکشند به آن سر. آن سرِ ناپیدایی که عجیب است، غریب است یا احتمالاً یک معمای پیچیده است. شاید، تجربههای تو هم از جنس سردرگمی باشد یا یک معمای پیچیده. پس وقت آن رسیده که چرتکه را به گوشهای بیندازی و بروی دنبال نشانهها. خواندن این کتاب تو را در دنبالکردن نشانهها یاری میکند.
5 پاسخ
حقیقتا از شروع و مقدمه انتظار همچین پستی رو نداشتم:)))
از رابرت جانسون یک کتاب خیلی خوب خوندم به اسم ( بخش های نزیسته ی وجودت را زندگی کن)
سلام. خیلی خوش اومدید.
این پست به مرور کامل میشه و ممکنه در ادامه بیشتر غافلگیر بشید.
کتاب خیلی خوبی رو معرفی کردید، ممنونم.
صبا بعد از مدتها بالاخره تونستم بیام بهت سری بزنم. اعرین دختر حسابی در حال کندو کاو هستی. موفق باشی عزیز جان