شروع میکنم به خواندن یادداشت. همان بار اول میفهمم کجا نیمفاصله را رعایت نکرده و کجا گزارهی درستی برای نهادش انتخاب نکرده. خودم شروع میکنم به نوشتن. بعد از کشتیگرفتن و امتحان انواع فنهای متفاوت، نگاهی به متن میاندازم. مشکلی ندارد. نوشته را منتشر میکنم. نوشته منتشر میشود و من دوباره متن را میخوانم. یک جا حرفی جا افتاده. درستش میکنم. یادم رفته میان «بی» و کلمهی بعدی نباید فاصله بیفتد، سریعن اصلاحش میکنم. تعجب میکنم. چرا همان بار اول ایرادها به چشم نیامد؟
اصلن چه کسی صداها را خلق کرد؟
صدایی جاریست. قبلن خیال میکردم صدا بیوقفه حرف میزند. تازگیها اما فهمیدهام که اشتباه متوجه شده بودم. قدرتمندی این صدا بهخاطر ممتدبودنش نیست، بهخاطر قدرتمندبودنش است. خسته نباشم. چه کشف درخشانی. اصلن تعریف قدرتمندی در چیست؟
قدرتمندی به نوع خاصی از کیفیت حضور گفتهمیشود که انسان را از کاروزندگی انداخته و فرمانروای کل زندگی میشود. و حالا یک پرسش؛ قدرتمندی چگونه فرمانرواییست؟ چه تاثیری روی زندگی دارد؟ از چه طریقی اعمال نفوذ میکند و انسان را از کاروزندگی میاندازد؟
پرسششمارهی دو؛ آیا انسان از کاروزندگی میافتد یا خسته میشود؟ یا دلزده میشود؟ یا ناامید میشود (+)؟ به گمانم انسان برخلاف هارتوپورتی که میکند، یک پذیرندهی فوق قویست. میپذیرد.
بار دیگر پرسش؛ قدرتمندی صدا در چه بود؟ در این بود که پذیرش را در انسان تقویت میکند. میپذیرد. میپذیرد که ناتوان است و باید این ناتوانی را قبول کند.
وقتی صدا خلق شد
خرچ… شترق. پای سمت چپی از مچ خم میشود و من با تمام یالوکوپالم سقوط میکنم، مثل خانهی کلنگی همسایه که امروز بود و فردا نبود. انگار تیانتی جاسازی شده. باور نمیکنم. صدای خرچ و شترق این امر را باورپذیر میکند. عین لواشک پهن شدهام روی زمین و رهگذرها دورم جمع شدهاند. هر کسی سوالی میپرسد:
پاتون خوبه؟ تکون بده ببین میتونی روی زمین بذاری؟ ببریمت دکتر؟ زنگ بزنم اورژانس بیاد؟ بمیرم خیلی درد داری؟
میان همهمهی آدمها به آن صدا فکر میکنم. در جواب آدمهای دوروبرم فقط یک چیز میگویم:
صدای بدی داد. گفت خرچ.
مردی سفیدپوش به اصرار من را سوار ماشین میکند و آدرس خانه را میپرسد، پایم را با دودستم گرفتهام و میگویم:
گفت خرچ… صدای بدی داد.
صدا چشمانم را بسته بود
فهمیدم. موقع خواندن متن دیگران صدایی در سرم پخش نمیشود، برای همین خیلی زود عدم رعایت نیمفاصله به چشمانم اصابت میکند. موقع خواندن متنِ خودم صدایی در سرم میپیچد. شروع میکند به خواندن متن. بعد هم چشمانم را میبندد و میگوید که خیالم راحت باشد، همه چیز رعایت شده.
برشی از صحنهی محاصره با صداها
با تمام یخهای خانه رفتهام به جنگ صدایی که گفت خررچ. دوستانم اصرار دارند بروم دکتر. صدای استادم توی سرم پخش میشود:
حقته. حالا پاشو برو بیمارستان شهدا هزاربار از پات عکس بگیرن و اشعهی ایکس بدن به خوردت. هزاربار نگفتم اولین کار اینه که زیر پات یه چیزی بذاری و بعد کمپرس یخ استفاده کنی؟
صدا مجابم میکند که چیزی نیست. به پدرومادرم اطمینان میدهم که چیزی نیست و سعی میکنم بخوابم. صبح بیدار میشوم. انگار دیشب باران باریده به تختم. لحاف را میزنم کنار. کمپرسم سوراخ بوده. به به. به به ها. پا ورم کرده، اما درد زیاد آزارم نمیدهد.
صدایی در گوشم نجوا میکند:
مگه دیروز نشنیدی گفت خرچ؟ خب پس حتمن یه اتفاقی افتاده دیگه فرزند آدم. تازه یادت نیست چند سال پیش به پات آسیب دیده بود موقع دویدن؟
صدایی از گوش دیگر نجوا میکند:
تو نازنازی هستی. تو زودرنج هستی. تو لوس هستی.
جایی برای صدای دیگری نمانده، پس از قسمت لوب پسسری اکو میشود:
خانم چرا شما انقدر بیخیالین؟ میدونین اگه دیرتر اومده بودین باید با دستتون خداحافظی میکردین؟ البته الانم قول نمیدم مثل روز اولش بشه. شاید جراحی بکنیم.
صدایی بم از لوب پیشانی وارد میشود:
آقای مددی، چرا همون اول نیاوردین پیش خودم آخه. شما به حرفای این جوجهدکترای سهمیهای گوش نکنین. اینا فرق دست و دماغو نمیدونن. آخه برای زخم عفونی کمپرس یخ تجویز میکنن؟ دخترم دستتو بده به من… چیزی نشده که عفونت کرده. مراقب باش دفعهی بعدی گربه گازت نگیره.
صداهای دیگر نیازی به اجازهی ورود ندارند. چسبیدهبهاکسیژن در هوا پخش شدهاند و من آنها را نفس میکشم:
_ اینا همهش برمیگرده به صنعت دارو. سودجووییه. بدن خودش داروخونهست.
_ چی میگن این جماعت احمق و بیسواد. عقل که نباشه جون در عذابه. صبا جان ببین من کی گفتم. هر دختری باید این واکسن رو تزریق بکنه. بعدن پشیمون میشیا؟ نمیخوای؟ هر جور راحتی.
_ ذهنت رو کنترل کن. ذهنت رو کنترل کن.
_ همهی اینا برمیگرده به تروماهای حلنشده در کودکی.
_ باز از این کتاب انگیزشیا میخونی؟ اه اه نیارشون جلوی چشم من. ببین فلان دوستم فال قهوه میگیره… معجزه میکنه. اصلن یه چیزایی گفت که من خودم خبر نداشتم.
_ چرا انقدر کسلی؟ چرا انقدر ترسویی؟ چرا از این شاخه میپری به اون شاخه؟ چرا یه جا بند نمیشی؟
_ تو دختر عجیبی هستی.
_ اگه این کارو نکنی، با سر میری توی دیوار.
_ لبنیات نخورین، سردی میاره و استخونا رو پوک میکنه. نمیدونی پادرد توی فامیل ما ارثیه؟ ما همهمون به لحاظ استخونی و این چیزا ضعیفیم. یادت نره چشمامونم ضعیفه. خبر نداری کلیه و کبدمون هم حساسه.
_ اینا کار تو نیست. تو نمیتونی انجامش بدی. میدونی باید چقدر قبلش تمرین کنی؟
_ خرچ. خررررچ. خــــــــــــرچ. خرچ خرچ.
ته ماجرا
استخوان درشتنی دردش گرفته. روی انگشتانم درد میکند. کف پاهایم را حس نمیکنم. لپتاب را بغل میکنم و شروع میکنم به نوشتن. تایپ میکنم. مینویسم. یخها آب شدهاند. انگار قرار است دوباره باران ببارد. ورم روی قوزک پا مثل جیوه، غلطان شده. درد ندارم. سرم دیگر نمیگوید: «خـــــــــــــرچ»
5 پاسخ
چقدر خوب این صداهای تو مغزت رو میاری روی صفحه کاغذ من نمیتونم مخصوصن احساسات زمان حالم رو نمیتونم بیان کنم مدام دچار خودسانسوری میشم
خب لیلا جونم چرا از همین الان شروع نمیکنی بنویسی اونا رو؟
یکم سخته برام. سعی میکنم بنویسم اما به بن بست میخورم. چند وقته تو کلاس ها نیستی. کم پیدا شدی.
ادامه بده آخرش خیلی راحت درا باز میشه. آره لیلا تصمیم گرفتم برای یه مدت طولانی از کلاسا فاصله بگیرم و این یعنی قراره بیشتر ازم بخونی😉😘