ماجرای سرسره‌بازی ذهنی من | چرا اسیر چنگال تفکر سالمند شدم؟

مهمان ناخوانده را برمی‌دارم و شروع می‌کنم به خواندن. کتاب را دانیال هدیه داده. روی دومین صفحه نوشته:

برای صبالی که هر هفته تا تهران سر می‌خورد و سرسره‌بازی می‌کند.

یاد شبی می‌افتم که تا خود تهران نتوانستم بخوابم. صحنه‌ی عجیب، خنده‌دار و رقت‌انگیزی بود. تاخ تاخ تاخ. «تاخ» در ترکی نام‌آوای برخورد یک جسم به جسم دیگر است. صندلی‌های اتوبوسی که لحظه‌ی آخری گیرم آمده بود از دم مخمل بود و طاقت نگهداری کتف، کمر و ماتحت مسافران را نداشت. بنابراین من و همه‌ی بیست‌وچهارمسافر دیگر تا خود تهران سر می‌خوردیم و تبدیل به فرش‌ زیر پای مسافران جلویی می‌شدیم. سرسره‌بازی همیشه برای من چالش‌آفرین بوده؛ چه فکری و چه جسمی.

داستان من و سرسره‌ها

_ صبا ایاخلاریوی اُوتور، زویولده گَل اَشایه. برکانا بالام (صبا پاهاتو رها کن و سر بخور بیا پایین. آفرین دخترم).

_ گلیرم دا (دارم میام دیگه).

_ هانی گلیسن؟ ایندی دالینداکی اوشاغین ایاخلاری دَیَه‌جاخ تَپَوه (کو داری میای؟ الانه پاهای بچه‌ی پشت سریت بخوره تو فرق سرت).

_ گلیرم. گلیرم (میام. میام).

_ سن گلین‌جان صاباح اولار. بیز گِتدوخ. سن ده صاباحا جان قال گوی‌ده (تو از قرار معلوم فردا می‌رسی. ما رفتیم. تو هم تا فردا بمون توی آسمون).

دیالوگی که خواندید، بخشی از مکالمات همیشگی من با خانواده پیرامون سرسره‌سواری بود. آن زمان که من طفلی بیش نبودم همه‌ی سازندگان سرسره با ما پدرکشتگی داشتند و چنان زاویه و شیبی به سرسره‌ها می‌دادند که انگار ابتدا ارث پدری آنها را بالا کشیده و سپس از خانه بیرونشان کرده‌ایم.

جنس‌شان هم فلزی بود و وای به روزی که وسط تابستان با دامن یا شلوارک هوس سرسره‌بازی به سرمان می‌زد. انتهای سرسره هم مقداری سنگ ماکادام به‌عنوان پذیرایی برای ما در نظر گرفته بودند که همیشه‌ی خدا مقدار متنابهی از شیشه‌های شکسته مثل خنجر برافراشته منتظر ما بودند.

من با درنظرگرفتن اقتضای زمان و مکان، قسمت بیرونی ساق پا، مچ و جفت‌پاهایم را می‌چسباندم به لبه‌های سرسره تا سرعت سُرخوری! دست خودم باشد. این یک راهکار جایگزین مناسب برای کله‌پا نشدن، کنده‌نشدن قلفتی پوست و عدم هم‌آغوشی با شیشه‌های همیشه سرافراز منتظر در انتهای سرسره بود.

بعدها این راهکار را برای دیگر مسائل، از جمله مصیبت‌های فکری خود به‌کار بردم.

من، سرسره و سالمندی فکری

«شک» اما همیشه مهمان ذهن‌های جویاست. هر چند که سوی دیگر ظلمت شک، نورانیت فهم ناب و عمیق است و این دانایی حکایتی جدای از دانستن‌های دیگر دارد.

این را وحیده نعیم‌آبادی مترجم کتاب «مهمان ناخوانده» گفته. به خودم فکر می‌کنم. به سالمندی فکری که طی شش‌ماه گذشته تجربه‌اش کردم؛ علی‌رغم میل و غریزه‌ی همیشه‌جوانم.

شش‌ماه تمام من بودم و کشمکش‌ فکری و درنهایت وادادن و تسلیم‌شدن. معلق بودم میان دانستن و ندانستن. مثل سرسره‌سواری‌هایم که معلق بودم میان آسمان و زمین. برخلاف همیشه که راه درست سرانجام به دیدارم می‌آمد، این بار من را زیر سایه‌ی تنهایی، وحشت و رخوت تنها گذاشته بود.

چرا مغلوب سرسره‌بازی ذهنی شدم؟

داستان از جایی شروع می‌شد که… نه دوست ندارم با این سبک‌وسیاق، ماجرا را بیان کنم. من از همان کودکی معتقد بودم برنده‌ی نهایی تمام پیکارها، چه ذهنی، چه جسمی، چه جهانی و چه انفرادی خوبی‌ست. فقط و فقط خوبی. برای همین با خیال راحت به دنبال ساختن دنیای هیجان‌انگیز و زیبای خودم بودم. از قضا… یا شایدم ناقضا _من که نمی‌دانم_ دستی آمد و من را از جزیره‌ی رویایی خوشبختی دور کرد و دور کرد و دور کرد و دور کرد. (در نظر گرفتن حوصله‌ی مخاطبان باعث شد تا من جلوی بچه‌زایی بیشتر «دور کرد» را بگیرم.) تصور من از سال‌های آینده محدود می‌شد به خواندن کتاب، بازی با مورچه‌ها و کشیدن نقشه‌های مختلف برای یافتن خوراکی‌های پنهان‌شده در سرتاسر شکاف‌ها و درزهای خانه‌وکاشانه‌ی قدیمی و باصفایی که داشتیم.

تنها چیزی که از دوره‌ی بزرگسالی دریافته بودم، این بود که مثل «ظریفه» دانش‌آموز مادرم در نهضت سوادآموزی، عاشق داود بشوم و برایش بنویسم:

 شهر رقیه فلانی است و شهر من داود. شهر من داود، تو را دوست دارم. وقتی به محله‌ی ما می‌آیید، کادوهای بزرگ‌بزرگ بیاورید.

پ.ن: باید بگویم که منظور از شهر همان شوهر است. اما ما آن را با فتحه می‌خواندیم. داود هم همان داوود است دیگر، این را هم باید من بگویم؟

اما زمانه‌ی بی‌تربیت، نقشه‌ی دیگری برای من چیده بود. مسیری سخت و پر از درد. مثل اولین دردهایی که با ورود به دوره‌ی نوجوانی بر من فرود آمد. ترسیدم. راه را گم کرده‌ بودم. انگار مرا پست کرده بودند به «جزیره‌‌ی سرگردانی».

بپا از ترس سرسره‌سواری نروی توی دیوار

خب الان وقت آن بود که «خانم مارپل» شوم. با دقت همه‌چیز را چیدم کنار هم. بعد از بررسی‌های فراوان حالا نوبت آزمایش‌کردن بود. هر چیزی را که از کتاب‌ها یاد گرفته بودم در چک‌لیستم می‌نوشتم و دانه‌دانه‌ی آنها را پیاده می‌کردم. اما اعتمادبه‌نفس پایین من باعث می‌شد که ناخواسته دنده‌عقب بگیرم و بسیار مقتدرانه دیوار را به سمت آسمان بروم بالا و در نیمه‌ی راه سر بخورم و برگردم جای اولم.

گمان می‌کنم به نفرین مورچه‌هایی که در سال‌های ابتدایی زندگی از دست من شاکی بودند، دچار شده بودم (+). خلاصه آن‌قدر بالاوپایین رفتم که خسته و درمانده شدم، اما هنوز فتیله‌ی انگیزه‌ام خاموش نشده بود.

وقتی که فتیله برای همیشه خاموش شد

تصمیم گرفتم جلوی چریدن احساساتم را بگیرم غافل از اینکه این کار قرار بود مرا تبدیل به عقل‌چرانی درجه یک بکند. مدتی همه چیز را از دیدگاه تئوریک بررسی کردم. حالم بهم خورد. به سمت شهود روی آوردم. اوضاع کمی بهتر شد، نه بهتر است بگویم اوضاع خیلی بهتر شد.

ذهنم همین روش را به عنوان راه‌ حل و روش مرجع انتخاب کرد و برای من خط‌ونشان کشید تا بدانم قرار است این روش را تا آخر عمرم ادامه بدهم. قبول کردم. چون زندگی مرا تغییر داده بود. نمی‌دانستم بازیچه‌ی دست مطلق‌گرایی شده‌ام.

ته‌مانده‌ی توازن و تعادل هم از زندگی من پر زد و رفت. کار هر شب‌وروزم این شده بود که همه‌چیز را با دیدگاه شهودی بسنجم و چماق‌به‌دست بالای سر احساسات متناقضم بایستم تا کار دستم ندهند. اما این کار معنای همه‌ چیز را از چنگم درآورد.

من مثل همه‌ی موجودات دیگر دوست داشتم ببینم، تحلیل کنم و آخر سر از چیزی که خودم کشف کرده‌ام لذت ببرم. قوانین سخت‌گیرانه‌ی ذهنم به من این اجازه را نمی‌داد و می‌گفت فقط یک راه و یک روش و یک مرجع می‌تواند راست‌ودروغ هر چیزی را برایم نمایان کند. قانع شدم و پذیرفتن این موضوع به‌مدت شش‌ماه فتیله‌ی من را خاموش کرد.

بالاخره اندیشه‌ی آزاد یا سرسره‌سواری با اعمال شاقه؟

عادت کرده‌ایم. از خانه‌هامان آغاز شده. انگار به قول دکتر اقدسی مغز مرا ویروس زده. البته که از خیلی وقت پیش زده و رد آن در افکار، گفتار و رفتارم مشاهده ‌می‌شود. همین ویروس من را راضی به هم‌زیستی با رطوبت و خفگی تفکر سالمند کرده؛ چشمت را ببند. مراکز تحلیل ادراکات را خاموش کن. چه معنا دارد از فیوز کشف و معناسازی خودت استفاده کنی آن هم وقتی قبل از تو راه و مسیر درست مشخص شده؟

وظیفه‌ی تو هم این است که سرت را بیندازی پایین و مانند یک گوسپند از آنها تبعیت کنی. البته این کار مزایایی هم دارد؛ آن که دیگر برچسب‌های رنگارنگی از قبیل:

پرخاشگر، پاچه‌ورمالیده و «برای ما آدم شدی؟ »

وصله‌ی تن تو نمی‌شوند. چشم‌هایت را می‌بندی، گوش‌هایت را می‌بندی، زبان به کام می‌گیری تا به تو نگویند پرخاشگر. چه معامله‌ی خوبی جوش خورده. هر دو طرف معامله راضی، گور پدر ناراضی.

حواست هست که مچ تمام اندیشه‌ها را بگیری تا بر اندیشه‌ی دیگری غلبه نکنند، اما خبر نداری که روح جست‌وجوگر و کاشف تو از قفسی که برایش می‌سازی بیزار ست. خودت را از تمامی مواهبی که به تو داده شده محروم می‌کنی و شروع می‌کنی به وانمودکردن.

پاهایت را می‌چسبانی به لبه‌های سرسره‌ی ذهنت و سال‌های سال می‌مانی همان جا؛ میان زمین و آسمان. سرسره‌سواری‌ ذهنی با اعمال شاقه پاداش پرخاشگر‌نبودن در جایی‌ست که فقط یک راه مستقیم برای رسیدن به خوشبختی تعریف شده؛ راهی که در آن پرواز را برای همیشه فراموش کنی.

6 پاسخ

  1. نوشته‌هایی از جنس صبا، مثل همیشه دلچسب. خیلی خوشحالم که می‌بینم دوباره اینجا می‌نویسی. قلمت مانا❤️

  2. انگار برای ماندن در جایی میان آدم ها جایی که مدام بهت انگ نزنن باید پرواز رو فراموش کنی. من هیچ وقت پرواز کردن رو بلد نبودم فقط یک برهه خیلی کوچکک توی چند ماه پیش خواستم پرواز رو یاد بگیرم که دیدم نه من جانتان نیستم. من نمیتونم صدای شکستن قلب پدر و مادرم رو بشنوم و برم که خودم باشم.
    چند روز پیش یک کتاب خونده بودم درباره قدرت کلمات اینکه به جای نمیتونم بگین نمی خوام. بعد توی یه مهمونی همه قرار گذاشتن سفر زنونه برن. من نمی‌خواستم با اون جمع همراه بشم. چون برام سخت بود با جمعی همراه بشم که فقط به فکر خندیدن و مسخره بازی هستن پس گفتم نیمخوام مقر فرماندهیم رو ترک کنم ولی خاله ام دلش میخواست بره و می دونست همسرش نمیزاره مدام میگفت من که نمیتونم گفتم خاله بیا و برای خودت ارزش قائل بشو و بگو میتونم ولی نمیخوام کارای مهمتری دارم
    بعد چند دقیقه بعد به زنداییم توپیدن که تو چرا سر قرارها دیر حاضر میشی . گفتم مرلین مونرو هم همینطور بود از بس که به خودش اهمیت میداد اینجوری میشد. بعد همه بهم توپیدن که داری تاثیر منفی روی دیگران میزاری ها.

    دیگه فهمیدم همون به که سکوت کنم والا با این کتاب خوندنم

    1. لیلای من❤❤❤❤ آفرین به تو. نمی‌دونی چقدر دلم گرم می‌شه وقتی می‌بینم تو به جای شعارای دوقرونی، واقعن جلوی ارزش‌های کپک‌زده‌ی جامعه‌مون وایمیسی🙏🌹😘

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *