سند بی‌اعتمادی ده‌ساله|مزد ترس

دنبالش رفت بیرون و از پله‌های آشپزخانه تماشایش کرد:

پیش خودش چه فکری کرده؟

و بعد دستش را به نشانه‌ی خداحافظی برای او تکان داد. ذره‌بین‌دردست افتاده بود به جان جمله‌های ردوبدل شده‌ی چنددقیقه‌ی پیش:

مطمئنم این همکاری فوق‌العاده خواهد بود.

سعی کرد حالت چهره‌ی او را موقع گفتن این جمله به‌یاد بیاورد. چشمانش به کدام سمت می‌چرخید؟ اصلن چشمانش تکان می‌خورد؟ یادش نمی‌آمد. باید می‌رفت سراغ حرف‌هایی که پیش‌کشیده بود. آیا از کلمات خاصی استفاده می‌کرد؟ جمله‌هایش توالی خاصی داشتند؟ ابروهایش موقع ادای برخی جمله‌ها بالا می‌رفت؟ حرف‌هایش جدی بود یا فقط می‌خواست نظر او را جلب کند؟

کشوی لباس‌های راحتی را کشید بیرون و شروع کرد به مرتب کردن لباس‌ها. این کار از آشفتگی ذهنش می‌کاست. دنبال قطعیت می‌گشت. چیزی که بتوان به آن استناد کرد و رنگ اطمینان به روی همه‌ی حرف‌هایی که ده دقیقه قبل شنیده بود، پاشید. نگاهی به لباس‌های مچاله‌شده انداخت. فایده‌ای نداشت، آشفته‌ترش می‌کرد.

نباید بی‌گدار به آب می‌زد. هنوز او را کامل نمی‌شناخت. شاید داشت زیادی سخت می‌‌گرفت. رفت سراغ دفتریادداشت‌روزانه‌اش. داخل انباری قایمش کرده بود تا دست کسی به آن نرسد.

از پله‌های انباری پایین رفت اما از نیمه‌ی راه برگشت. اگر شروع می‌کرد به نوشتن، نمی‌توانست افکار سرگردان‌شده‌اش را جمع کند. درست مثل کشوی نامنظم لباس‌های راحتی. نگاهی به ساعت انداخت. باید هر چه سریع‌تر می‌رفت سراغ تلفن و با او تماس می‌گرفت و می‌گفت که بی‌اندازه هیجان دارد برای شروع این پروژه‌ی مشترک… اما نه کاملن. یعنی هیجان دارد اما از او می‌ترسد. می‌ترسد که سرش را کلاه بگذارد و به ریش او بخندد.

به‌سختی نفسش را بیرون داد. دوباره سروکله‌ی وسواس لعنتی پیدا شده بود. افکارش مثل سوال‌های چهارگزینه‌ای امتحان، حالش را می‌گرفت. باید خیلی دقیق روی سوال را می‌خواند تا حواسش به همه‌ی نکات پنهانی گمراه‌کننده باشد. انگار که واژه‌ها دهان باز می‌کردند و زمان را می‌بلعیدند. نباید داخل گرداب افکارش غرق می‌شد. دستش را دراز کرد سمت تلفن تا با او حرف بزند، اما نجوایی هشدار می‌داد که این کارش اشتباه است.

با استیصال سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. با این کار می‌توانست کمی از طوفان فکری چندلحظه‌ی پیش در امان بماند. خوابش برد. ده‌سال بعد درحالی‌که آن پروژه و پروژه‌های دیگر با همکاری افراد دیگری تکمیل شده بودند از خواب بیدار شد.

7 پاسخ

  1. صبای عزیز چقدر قشنگ ترس و وسواس رو درمورد هدف هامون نوشتی اینکه تا بنبی میبنی ای داد بیداد من هنوز تو انجام بدم یا انجام ندمم بقیه انجامش دادن که هیچ بسته بندیش هم کردن

  2. چقدر خوب بود صبااا. ما آدما برای شروع کارای جدید یسری ترس‌ها میاد سراغمون و این طبیعیه اما ممکنه ترس زیادی باعث بشه کاری که خیلی به نفعمونه رو انجام ندیم و بعدن حسرتش رو بخوریم. پس به نظرم بهتره ترسمونو بذاریم کنار و اطلاعات درست بدست بیاریم و چیزی که خوبه رو شروع کنیم.
    این روزا دارم با ترسام روبرو میشم و سعی می‌کنم یکی یکی کنارشون بزنم. جالبه که دیروز کتاب قهرمان رو از کتابخونم برداشتم و یه صفحه‌ای رو باز کرد اتفاقن می‌خواستم امشب اون قسمت از کتاب رو استوری کنم.

    لرد هامیلتون: مردم می‌گویند:« تو نمی‌ترسی.» نه، اینطور نیست. من هم می‌ترسم. من فکر می‌کنم ترسوترین فرد روی زمین هستم. من از آن موج‌های عظیم می‌ترسم. اما خیال آدمی بزرگ‌تر از واقعیت است. رویارو شدن با آنچه از آن می‌ترسی، بهترین شیوه‌ی چیز شدن بر آن ترس است. هنگامی که روبرو می‌شوی با ترس خویش، هیبت و هیمنه‌ی ترس تو فرو می‌ریزد.

    1. به به لذت بردم یولداش جونم😍
      دارم به تعادل می‌رسم زهرا… یه زمانی خیلی راحت به آدما اعتماد می‌کردم و یه برهه‌ای هم در حال زدن رد دشمن فرضی بودم. الان اما دارم به وسط نمودار نزدیک می‌شم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *