ششصد کلمه. با کلی جنگلوکبازی. بهنظرم متن قشنگی هم شدهبود. اما چیزی در نوشته آزارم میداد. نوعی مقاومت، مخفیکاری یا… یا… یا چیزی که نمیدانم.
البته که میدانم. خیلی هم خوب میشناسمش. آدم ممکن است بعضیها را فراموش کند اما دشمنانش را نه. نه، از دشمن بدتر. آدم میتواند بعضیها را فراموش کند اما خائنان را نه. نه، از خائن بدتر. آدم میتواند بعضیها را فراموش کند اما ناکسان را نه. نه، از ناکس بدتر… اَه یاخچیدا. قویسان صاباحاجان هی یازاجاخ نه از فیلانکس هم بدتر… نه از بهمانکس هم بدتر (اَه بسه دیگه. ولش کنی همینجوری میخواد تا صبح فردا بنویسه نه، از فلانی هم بدتر… نه، از بهمانی هم بدتر).
_ داشتم متن جدی مینوشتم. چرا جفتپا میپری وسط بحث زیبای من؟
_ چون داشتی حوصلهمو سر میبردی. کمگوی و گزیدهگوی چون… .
_ یاخچی بابا (باشه بابا) تا زاندک تو جهان شود پر. حالا میذاری حرف بزنم؟
_ آف کورس.
صحبت پیرامون ناکسی بود که در حق من خیانت و دشمنی کرده بود. از سالها پیش.
دوست ندارم آخرِ این نوشته بگویم خیلیخب این هم از ناکسی که جلوی رشد و پیشرفت من را گرفته بود، دوانگشتی یقهاش را گرفتم و انداختمش بیرون.
و بعد بگویم:
حالا من یک زن موفق هستم که مثل تیراختور (تراکتور) جادههای سنگلاخی بیراهه را شخمزده و آنها را با طلا سنگفرش میکند.
چون امکانپذیر نیست. امکان ندارد که بتوانم او را با دوانگشت از زندگیم بیرون انداخته و شادمان و شنگول زندگی کنم.
باید واضحتر توضیح بدهم. خیلی زود فهمیدم اگر بخواهم ناکس را از زندگی خودم بیرون کنم از در دیگری وارد میشود. انگار که با آهنربا جذبش بکنی. هر چه بیشتر با او بجنگی، بیشتر اذیت میشوی. هر چه بخواهی او را نادیده بگیری بیشتر تو را نادیده میگیرد. هدف نهاییاش هم این است که تو را تبدیل به بزبز قندی کرده و بِکشد دنبال خودش. از اینجا به آنجا. راهبهراه هم از تو بپرسد:
آهای بزبز قندی چرا نمیخندی
خب حالا بزبز قندی، جدن چرا نمیخندی؟
دلیل اول:
چون بزبز قندی خیلی راحت هویت و اعتمادبهنفسش را سپرده دست ناکس. البته مفهوم اعتمادبهنفس این روزها کمی تا خیلی بیمایه شده. طوری که مفهوم مربی و مشاورانی که سعی میکنند اعتمادبهنفس را به مراجعانشان برگردانند وصل شده به کراوات، کتوشلوار ماماندوز و ریش پروفسوری.
یادتان نرود کراوات خیلی مهم است. یعنی حتا اگر مربی کتوشلوار و ریش پروفسوری نداشت حتمن باید کراوات داشته باشد ولواینکه لخت مادرزاد باشد.
دلیل دوم:
پیرو آنچه دربارهی اعتمادبهنفس گفته شد زینپس بهجای واژهی نامأنوس اعتمادبهنفس، واژهی اتکابهنفس بهکاربرده میشود. خب برگردیم به بحث. حالا نوبت آن فرارسیده که ناکسِ درون، تو را مجبور به حمله یا دفاع بکند. حمله به چه چیزی؟ حمله به چه کسی؟ همه چیز و همه کس. دفاع از چه کسی؟ دفاع از چه چیزی؟ همه کس و همه چیز.
شگردش هم این است که اول تو را وارد یک فضای خلسهآوری میکند. حالا نوبت چه چیزی است؟ خلع سلاح. چرا؟ چون در این صورت میتواند خیلی راحت تو را با تردیدهای رنگارنگ بمباران کند.
تبریک میگویم. مصدوم آماده است. تو در قامت یک فرد بیچارهی کاملن ضعیف ظاهر شدهای.
دلیل سوم:
و حالا نوبت چیست؟ داداادااادان.
وابستگی آمده است، وای وای. در کل تمام مشکلات بزبز قندیهای عالم، نشأت گرفته از وابستگی میباشد. شاید در ظاهر امری پیشپاافتاده و اصطلاحی تکراری بهنظر برسد، اما قضیه پیچیدهتر از این حرفهاست. وابستگی به هر لباس و شکلی درآمده و دهان او را بهصورت متوالی مورد عنایت قرار میدهد. مکرر و متوالی.
بزبز قندی را به سرمنزلی میرساند که دو راه بیشتر نداشته باشد:
یا رشتهی سرسپردگی خود را هزارجداره کرده و آن را تحویل ناکس میدهد تا ببرد هر جا که خاطرخواه اوست.
یا از این شرایط ذله میشود و تصمیم میگیرد خلل و فرج روحی خود را شناسایی کرده و بعد جای آن که درونِ سوراخسوراخ شدهاش را با خاکِ شفاهای موقتی، متبرک کند یک بار برای همیشه با بتونهکاری ترمیم کند.
فلسفهی وجودی ناکس درون چیست؟
ناکس درون همان وجودی است که ارادهی ذاتی شما را سرکوب میکند. بعد شما از خودتان بیزار میشوید و به مبارزهی او میروید. در طی این سفر متوجه میشوید مبارزه با ناکس درونی یک بازی دوسرباخت است. پس تصمیم میگیرید ذرهبین بهدست مسیرها و ردپاهای ناکس درونی را دنبال کنید و مثل یک کارآگاه از سازوکاری که برای پیشبرد اهداف شومش بهکار میبرد باخبر شوید.
بهطور مثال من خودم جدیدن متوجه شدهام که بخش اعظم بیمعنایی معلق در وجودم کارِ خود ناکسش بود. شگردش هم این بود؛ بخش اعظمی از من را که شامل رنجها، نقصها و زخمهایم بود نادیده میگرفت و بهرسمیتنمیشناخت.
نمیشناخت و نمیدید. نمیشناخت و نمیدید و قبول نمیکرد. نمیشناخت و نمیدید و قبول نمیکرد که هیچ بدتر نقش هم بازی میکرد. منِ حقیقی هم متوجه نقشبازی کردن او شده بود. تنها کسی که خبر نداشت خودم بودم. من هم امروز ساعت دوازدهونیم بعدازظهر فهمیدم.
از فلسفهی وجودی ناکس خبری ندارم اما من را یاد این جمله از سروش حبیبی در مقدمهی کتاب خداحافظ گاری کوپر میاندازد:
تمدن چون خداوندی قهار، از آدمها و اقلیمها میخواهد که شگفتانگیز نباشند و از راز ببرند و عریان گردند.
البته که کاملن مشخص است؛ تمدن در این جمله نقش ناکس درون را کِش رفته.
13 پاسخ
ینی انقدر بینظیر و خاص مینویسین یه جاهایی از متن ادم نمیدونه الان همراه بشه با طنزِ جمله، بخنده و لذت ببره یا به مطلب عمیقی که پشتش هست فکر کنه😍😂 از هیچکدومشم نمیشه گذشت انصافا❤️
مرضیه جان خیلی دلم میخواست این متنو جدی و باکلاسانه بنویسم… نمیشه که. میمون درونم اجازه نمیده.
واقعن با خوندن کامنتای قشنگت کلی انرژی میگیرم و شارژ میشم. مرسی 😍😍😍
عزیزم😍😂از طرف من از هرچیزی که درونت میجوشه و مینویسه تشکر کن بهش بگو بینظیر و خاصه، با همین فرمون بره جلو من از طرفدارای پرو پا قرصشم❤️😍
عزیزم به توان دو. میمون درونم گفت تشکر از بندهس و بینظیری و خاصی فقط مخصوص مرضیه است. در ادامهی اخبار گفتش که چشم چشم با همان فرمان جلو خواهم رفت.😍😂
از میمون درونم به میمون درونت: به به وقتی داری با همین فرمون میری جلو منم تو ماشین نشستم و برات میخونم دیش دی ری دیدین ماشالا دیش دی ری دیدین ماشالا 😂😍🤦🏻♀️
از میمون صبا به میمونِ مرضیه:
هالالالالی لالای لالالای لای
هالالالالی لالای لالالای لای
ناکس درون خیلی جالب بود. به کودک درون و خر درونم اضافه شد😂😂💙💙
مرسی میترا جانم. منم خر درون دارم😍😍😍
تازه میمون و گراز درون هم دارم.
وای صبا خیلی خوب بود مخصوصن طنزی که توی نوشتههات هست باحالترش هم میکنه.
با این ناکس درون نمیشه وارد مذاکره شد فقط کافیه نادیدش بگیریم وگرنه از دستش خل میشیم.
یولداش. ای یولداش. ای یولداشی که بالاخره غیبت کبرایت را شکستی. کامنتدانم بسیار بسیار دلتنگ تو بود. مشعشع و منور گشتیم. من مخالف هرگونه جاندارآزاری هستم اما میتونم جای گوسفند زبانبسته، مگس سرکهای چیزی برات سر ببرم. مردن مگس سرکه اصلن ایرادی نداره. و اما ناکس درون. میدونی ناکس درون همون خودمونیم که ولش کردیم به امان خدا. بهعبارتی همون ناخودآگاه طفلکی ماس که چون ولش کردیم اونم هر چی دیده و شنیده و تجربه کرده رو ثبت کرده و تبدیل به هیولای انسانخوار شده. بنابراین باید تبدیل به استاد جکی چان شده و اون رو از شر کثافات نجات بدیم تا خل نشیم.
الان جای کامنتای زهرالی خیلی خالیه. درگیر دندونشه برم ببینم میتونم اونم ترغیب کنم بیاد اینجا تا جمعمون جمع شه؟ راستی لیلا هم خبری ازش نیست و دودشده رفته هوا. وای که چقدر کار دارم… .