ایده‌هایم را پس بده| کوششی برای زنده نگه داشتن عناوین زرد

آشفتگی ظاهریِ من خوشبختانه جان‌به‌لبم کرد و باعث شد برگردم به حالت سابق.

اگر از حالت سابق بپرسید، حالتی بود که می‌نوشت و می‌نوشت و می‌نوشت تا می‌نوشت.

بنابراین من هم شروع کردم به نوشتن و نوشتن و نوشتن تا شاید پاک‌کنی بیابم برای پاک‌کردن صبایی که من نبودم. البته فورن به این نتیجه رسیدم که صبا مجموعه‌ای‌ از تمام حالت‌ها می‌باشد؛ از فعال و پرانرژی گرفته تا منفعل‌ و بی‌انرژی و خب این هم نعمتی است. مثل چهارفصلی که داریم.

مثل ایرانِ چهارفصل که یک بخش از آن کوهستانی‌ است و بخش‌های دیگرش را جنگل و دریا پوشانده. دلش هم مثل کله‌ی دکتر لالای لای استاد ریاضیِ معروف دانشگاه تبریز، ذلتِ حاصلخیزی را قبول نکرده.

لالای لای را برای استتار گفتم… کسی که پست‌های قبلی من را خوانده می‌داند که منظورم دکتراقدسی است. اوه خدای من، پاک اخلاقیات را از خاطر برد‌ه‌ام.

لطفن در این مکان زرت‌وپرت نفرمایید

در پست‌های قبلی از لوئیزا یگانه‌فرشته‌ی زندگی خود صحبت به‌میان آوردم.

نه، یک دقیقه صبرکن. صحبت را از میان برداشته و به‌ جای قبلی‌اش بازگردان. کدام پست‌ها؟ فقط یک پست بود… .

مشکل رفع شد. حالا صحبت را بیاور وسط. داشتم در مورد لوئیزا و فرشته حرف میزدم… یادم رفت.

نگاهم به زرت‌وپرت افتاد و یادم آمد چه می‌خواستم بگویم:

بیر*. روزی سیزده لیوان آب بخورم.

ایکی. بیرون غذا نخورم و چیزی تحت عنوان خوراکی از بیرون خریده نشه.

اوچ. هر روز یک ساعت پیاده‌روی داشته باشم

دورت. هر روز تمرینات ابتدایی یوگا رو کار کنم.

بِش. هر روز یک ساعت ساز تمرین کنم.

آلتی. هر روز چهار ساعت در ابتدای روز بنویسم.

یِتی. هر روز یه فیلم ببینم.

این‌ها را می‌خواستم بگویم؟

_ نه.

_ پس چه‌چیزی می‌خواستم بگویم؟

_ حالا حتمن قسمت نبوده بگویی. در مورد چیز دیگری سخن‌بگو.

_ خب سررشته‌ی کلام از دستم رفت. نمی‌دانم هم کجا رفت. شاید رفته آن دوردورها. صبر کن. پس این ایده‌ای که دارد موهایم را می‌کشد چه می‌گوید؟

گوشم را می‌برم نزدیک‌تر. ایده زبانش را می‌آورد بیرون و تکان می‌هد. صورتم پر از تفِ ایده شده. با عصبانیت می‌گویم:

_ چرا صورت من را تف‌اَندود می‌کنی ایده‌ی خاک‌برسر؟

_ هالولالا.

_هان؟

_ لَه لُه لولوولو لالاه لاه.

نمی‌دانم به چه زبانی حرف می‌زند. خودکار و دفترم را می‌گیرم سمتش. تندتند می‌نویسد. عجب خط قشنگی هم دارد. نوشته را می‌گیرد سمت من. می‌خوانم:

تقصیر ناکس درونیه. من قبلن خیلی خوب حرف می‌زدم. قبلن یعنی حدودن دو اپسیلون اونورتر. می‌خواستم بهت یه پیشنهاد خوب بدم تا کلی خوشحال شی. اما ناکس، اخماشو کشید تو هم و گفت حق ندارم چیزی بهت بگم. تو الان سرت مشغوله و کلی کار داری. بعد زبونمو از تو حلقومم کشید بیرونو باهاش پاپیون درست کرد.

الانم دارم بهت می‌گم حواست باشه. برای خودش یه پایگاه مخفی اون زیر ساخته. تازه یه دستگاهی هم اختراع کرده که باهاش در یک صدم ثانیه زبون تموم ایده‌ها رو پاپیون می‌کنه و بعدش اونا را قاچاقی می‌فرسته توی این سمینارا که آره… همون سمینارایی که توش یه قاشق مرباخوری کراواتو با یه بشکه حرف مفت قاطی می‌کنن. حواست باشه صبا. حواست باشه. اون از بی‌حواسی تو خیلی خوشحال می‌شه.

راستی یه کاری هم کرده که هر کی بخواد حرفی بزنه، یه تابلو جلوش ظاهر می‌شه که روش نوشته: «لطفن در این مکان زرت‌وپرت نفرمایید.»

که دیگر حوصله ندارم ببینم چه مرگش شده

ناکس درونی را می‌گویم. اگر بخواهم این کار را بکنم باز ذهن و وجودم را زباله‌اندود می‌کنم. در حالی‌که از ایده‌ی زبان‌پاپیونی تشکر می‌کنم، می‌گویم:

اجازه بده هر تابلویی که دلش خواست ظاهر کند. برای مقابله‌ با زرت‌وپرت‌های خودش باید نقشه‌ی دیگری بریزم. من ناکس را می‌شناسم. آن اول‌ها خیلی بچه‌ی خوبی بود. لبخند از لبش نمی‌افتاد و سبزی برگ‌ها و علف‌ها او را امیدوار می‌کرد.

آرزو داشت برای الاغ طوسی‌رنگی که گل سرخابی پشتِ گوشش گذاشته کتاب بخواند اما الاغ، گل‌ سرخابیِ بغلِ گوشش را در هوا چلاند تا ابرها بندری برقصند و چوپان، سگ‌ گله را سوسیس کند.

ایده‌ی زبان‌پاپیونی از تعجب دهانش بازمانده. اشتباه‌کردم. نباید به این زودی او را با سرزمین عجایب نهفته در درونم آشنا می‌کردم. سعی می‌کنم خیلی سریع بحث را جمع کنم:

_ ببین ایده جانم. خلاصه‌ی کلام این است؛ نگران نباش. من بلدم چه کار کنم. این ها را ول کن… چرا من دارم با زبان کتابت با تو سخن می‌گویم؟ این هم از عجایب روزگار است. لالای لای… هاه داشتم می‌گفتم که من بلدم کاری کنم که ناکس مسیر دیگری را انتخاب کند. فعلن برای شروع، یک برنامه‌ی یک ماهه چیده‌ام. البته این یکی ویژه است. یعنی متعهد می‌شوم که تک‌تک این هفت‌کار را انجام بدهم، درغیراین‌صورت می‌شود آشِ شله‌قلمکار.

_ منظورت همون هفت‌ تا کاریه که اون بالا نوشتی؟

_ بله.

_ موفق باشی.

_ یا اذهان عمومی و خصوصی… یا الهه‌ی مقدس ایده‌ها. تو… تو چه‌طوری داری حرف می‌زنی مگه زبونت رو ناکس پاپیون نزده بود؟

_ درست همون‌طوری که تو دیگه کتابی صحبت نمی‌کنی.

_ خب آخه چه‌جوری؟

_ با نوشتن. تو به خودت قول دادی چهار ساعت پشت‌سر‌هم بنویسی و چون سر تعهدی که به خودت داده‌بودی موندی، جایزه‌ گرفتی.

_ اون جایزه چیه؟ کو؟

_ چه‌چیزی بالاتر از اینکه تو و ایده‌های‌توی‌سرت زبون همو می‌فهمین؟

_ گِش گِت گوراخ بابا… منی سریبسن ( برو بینیم بابا… منو سرکار گذاشتی)؟

_ نه کاملن جدی بودم و بو ایندی کی سوزون منه چوخ گیران گَلدی (این حرفی که زدی برای من خیلی سنگین بود هضمش). برای همین می‌رم پیش ناکس تا دوباره زبونمو پاپیون کنه.

_ برو. چیزی که زیاده ایده.

یک دقیقه بعد

صبای درون و بیرون و چهار فصل باهم ترکیب شده و هیولایی در درون او برپاکرده‌اند:

خب عزیز گندتو زدی؟ حالا نوبت اینه که افسارتو بدیم دست ناکس درونت. خوش بگذره.

 

*بیر در زبان ترکی همان عدد یک است

10 پاسخ

  1. اوه اوه، ناکس درونی و ایده با هم دست به یکی کنن، چه شود😃😃 راستی صبا جان سیزده لیوان آب در روز یه مقدار زیاده‌ ها. 😅😅💙💙

    1. نمی‌ذارم که. برا هر دو تاشون نقشه دارم.
      والا میترا جان حدودن پنج سال پیش حالم خیلی بد شد و دکتر اون روز بهم گفت تو بدنت کم‌آبه و روزی سیزده لیوان آب باید بخوری. من یه ماه امتحان کردم و سطخ انرژیم خیلی بالا رفت. شبیه فرفره شده بودم. امروزم اتفاقن تا الان که یه ربع مونده به نه هفت لیوان آب خوردم و شبیه فرفره شدم. از اون‌جایی که متعهد شدم دیگه باید تا آخر سی روز سیزده لیوانه رو بخورم. امیدوارم کلیه‌ جان همراهی صمیمانه‌ای با من بکنه.

  2. صبا خانومه عزیزم❤️من از ناکس درون که توی نوشته هات استفاده میکنی برداشت هایی داشتم. شاید یه چیزی درونم که به من احساس ناتوانی میده یا باعث میشه خودباوریمو از دست بدم… اما دلم میخواد بدونم منظور شما از این کلمه چیه؟ من درست متوجه شدم؟

    1. همون نیرو، افکار، احساس که جلوی خوشی، رشد، پیشرفتمون می‌گیره. همون خائنه که فرمون زندگی رو از دستمون می‌گیره و ما رو عاجز می‌کنه. همون ناخودآگاهِ تربیت نشده و رشد نیافته.

      1. ممنونم که وقت میزاری کامنتامو جواب میدی و توضیح دادی ❤️❤️❤️

  3. این ناکس درون رو تربیت کنیم می‌تونیم دنیا رو بگیریم والا.
    می‌دونم تو هم داری روی ناخودآگاهت کار می‌کنی. سال‌ها الگوهای محدودکننده به خورد ذهنمون دادن، الان دیگه خودمون باید تمام تلاشمونو بکنیم تا مدام باورهای درست و مثبت بهش بدیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *