همهی ما یک «آن» داریم. شاید هم چندین آن داریم. آنهایی رنگارنگ. آنهایی از همه رنگ که درون را هزاران رنگ و بیرون ما را شهر فرنگ میکنند. اما یک آن هست که در لامروتی روی همهی پهلوانان را سفید کرده. در ظاهر میگوید من آنم اما فقط لباس «آن» را به تن کرده. در بهترین حالت ستونپنجم دشمن است و در بدترین حالت خودِ دشمن (+).
با دهان پر حرف میزند. با شکم خالی حرف میزند. با گوش بسته حرف میزند. با موی پریشان حرف میزند. هست. همهجا، همهوقت. احساس میشود. پاک نمیشود، حتا با هیدروژن پراکسید. بیدعوت میآید. همهجا را پر از گل گلاب میکند. وقتش هم که برسد عین گاوهای جادههای شمال بروبر نگاهت میکند. زیر پایت را خالی میکند.
راستی چرا زیرپایت اینقدر برای تو مهم است؟ راستی تو چرا از خالیشدن زیر پایت اینقدر هراسانی؟ راستی چرا همهی زندگانیات را جمع کردهای زیر دوپایت؟ شاید چون یاد گرفتهای که همیشه نگران نتیجه باشی (+).
اصلن نتیجه چیست؟ نتیجه چه معنایی دارد؟ نتیجه چه زمانی معنا پیدا میکند؟ چه کسی نتیجه را ارزشمند کرده. چه کسی تاج پادشاهی بر سر نتیجه گذاشته؟ نمیدانم چه کسی بوده اما خیلی خوب توانسته کلاه مردم را بردارد. خوب توانسته ته دل مردم را خالی کند. خوب توانسته دل مردم را در مشتش بگیرد.
تا حالا به واژهی مردم دقت کردهای؟ من امروز سعی کردم آن را بشکافم تا ببینم چه میخواهد بگوید. مردم گاهی به کلنی انسانها گفته میشود. گاهی وقتها هم یک فعل اول شخص مفرد است که خبر مرگش را میدهد. زمانهایی هم جملهی کوتاهیست برای اثبات مردانگی. خب برگردیم سر اصل مطلب.
چرا زیر پاها تا این اندازه مهم شدهاند؟ من جوابش را نمیدانستم. رفتم گوگل را جویدم. گوگل هم گفت چون کنجکاوی کودکانهات را از دست دادهای و مثل دائمالنگرانها به دنبال نتیجه میگردی تا ببینی که آیا آخر شاهنامه خوش است یا ناخوش؟ آیا آخرسر مجنون فهمید که لیلی زشت بوده یا نه؟ آیا حسنخان ظالم فهمید که نباید چشمهای پدر روشن را کور میکرد یا نه؟ آیا ابی فهمید که نباید قبول میکرد «ای ایران» را نخواند یا نه؟
«نتیجهگیری»؛ همین کلمهی ساده. همین «نتیجه» و «گیری»، زندگی ما مردم را دونیم کرده. بیآنکه بدانیم. بیآنکه درنگ کنیم. بیآنکه… .
خلاصهی صحبتم این است؛ ببین. مشاهده کن. با کنجکاوی. با ذهنی عاری از قضاوت. صفرکردن را بلد باش. بلد نیستی، یادبگیر. یادگیری را بلد نیستی؟ یادگیری را یادبگیر. از اول یاد بگیر. از صفر یاد بگیر. از آغاز. مثل کودکی که مواجهه با دنیا او را ترسانده اما وا نمیدهد، دست از کشف و کنجکاوی برنمیدارد، گیر نمیکند. پرسشگر باش. قانع نباش. قضاوتگری را از مردم یاد نگیر. تکلیف مردم با خودشان مشخص نیست؛ روزی انبوهی از آدمها هستند و روز دیگر خبر مرگشان را میدهند. اما فراموش نکن که اگر حواست نباشد، اگر یادگیری بلد نباشی، اگر کنجکاو نباشی و اگر تبراندیشهات را با پرسشگری تیز نکنی، روزی همین مردم، خبر مرگ تو را میدهند.
7 پاسخ
صبا😍
خب دوباره میگم که خیلی خوشحالم از اینکه درمورد این موضوع نوشتی.
من همیشه مسئلهی پرسشگری تو ذهنم هست. نه از اون بودنهای باکلاس که برم درموردش تحقیق کنم و بخونم و فلان. خب راستشو بگم بیشتر برام عقدهس. یعنی یقهی همه رو، از دوستام تا مامانم و شیشه شیر بچگیم رو میگیرم که تقصیر شما بوده که قوهی پرسشگری من آسیاب شده. ولی حق با توعه. عقدهها را باید ریخت جور دیگر باید یاد گرفت. ولی صبا من تا اومدم عقدهها رو بریزم پاراگراف آخر سلولهای عقدومیم رو فعال کرد. چون یاد شبا افتادم که من میگفتم من خوابم نمیاد، مامانم میگفت بخواب خوابت میبره.😂😐
بعد جالب اینه که، جالب که نیست، ناجالب اینه منی که قلم دست گرفته بود و فهرست قاتلان کنجکاوی کودکانهام رو مینوشتم اصلن شناخت درستی به کنجکاوی کودکانه نداشتم. الان با خوندن متن تو بود که با خودم گفتم عه صبا راست میگه بچهها که پی نتیجه نیستن.
چقدر قشنگ با مردم بازی کردی. صبیلی من عاشق شیوهی بیان توام. قسمت هیجانانگیز ماجرا برام اونجاییه که تیکهها رو بهم وصل میکنی. اونجا من اینجوریام: وووو.
مرسی از لینکهای خوبی که دادی. ❤
الیییییی جونم بذار خییلی مختصر و ساده بهت بگم؛ من از اون روزی که راجعبه کلمهی «بارانشهر» کنجکاو شده بودی، عاشقت شدم. این کنجکاوی، این هیجان، این قانع نشدنه خیلی حالمو خوب کرد. تو شبیه آخرین بازماندهی آلاسکاهای پرتقالی دههی هفتاد بر روی کرهی زمینی🧡🧡🧡🧡خیلی دوستت دارم.