گاهی مواجهه به ناشناختهها، در ظاهر همهچیز را تلخ و زشت مینمایاند. یک طعم ناخوشایند یا یک کتاب جدید میتواند همهچیز را زیرورو بکند، اما به قول معروف، از کجا معلوم که زیرش بهتر از رویش نباشد؟ شاید ما را به تقلا وادارد تا راه حلهای بهتری برای حل مسائلمان پیدا کنیم.
پنیسلین، این نجاتبخش مقدس
مامان در زمینهی بردن من به دکتر خودکفا شده بود. کافی بود صبحها همان زمان که همراه با آقای واحدی دادی میزدم: «صبحبهخیر ایران»، حس کنم دو تا تخمه آفتابگردان گیر کرده به حفرات لوزههای سمت چپ و راستم. آنوقت مامان چشمهایش را ریز میکرد، با دقت نگاهم میکرد و بعد آن جملهی ناخوشایند را میگفت: «صبا بوغازین گَلیب؟» برگردانش میشود این جمله: «صبا گلوت درد میکنه؟» و بعد همهچیز خیلی سریع اتفاق میافتاد. شال و کلاه میکردیم تا من با پای خودم بروم و با جانودل پذیرای آمپول شوم. نمیدانم از کجا میفهمید. یکبار از خودش پرسیدم، گفت که مامانها همهچیز را میفهمند.
بعدها فهمیدم دکتر مهربانم به او گفته بود هر وقت احساس کرد که دهانم بوی بدی میدهد، بداند گلویم عفونت کرده و باید سریعا یک عدد پنیسیلین (از همانها که خیلی درد داشت) بزنم و دیگر لازم نیست بروم دکتر. از قرار معلوم آن زمانها استرپتوکوکوس (باکتری مولد گلودرد) لرزه به اندام مادرهای بچههای خردسال انداخته بود. هر بار که میپرسیدم چرا باید فرتفرت پنیسلین نوش جان کنم، مامان اول با نگاه نافذش تا ستونمهرههایم را میشکافت و بعد میگفت: «برای اینکه وقتی بزرگ شدی دچار آنژین صدری نشوی. آن وقت باید همیشه تا آخر عمرت آمپول بزنی». به یاری خداوند توانا، خیلی سریع بزرگ شدم و دیگر نه تخمه در گلویم جا میماند و نه آمپول پنیسیلین آن ارجوقرب سابق را داشت.
شلغم، پنیسیلین و باقی ماجرا
مگر مامان دستبردار بود؟ انگار با پنیسیلین و هر مادهی غذایی که حاوی آن بود، قرارداد بسته بود. هر بار که سرما میخوردم، با یک قابلمه شلغم آبپز میآمد سراغم و بالای سرم میایستاد تا آخرین دانهی شلغم بوگندو را بخورم. گریه، زاری، التماس، تهدید… (تهدید؟ چه غلطها) خلاصه اشکال گوناگونی از مذاکره را در بستهی پیشنهادی به مامان تقدیم میکردم. مامان هم تمام بستههای پیشنهادی را بازنکرده پس میفرستاد. با اکراه کوچکترین شلغم را برمیداشتم تا شاید مزهی گوگردیاش حالم را بد نکند. آروارههای بالا و پایینی را زیاد منتظر همدیگر نمیگذاشتم و گازی کوچک به شلغمِ بیپدرومادر میزدم. به محض حلشدن طعم بدمزهاش در بزاقم، پشیمانی خودش را با پرشدنِ اشک در چشم و افزایش تصاعدی حجم شلغم روی زبانم نشان میداد. از آن لحظه به بعد انگار همهچیز را میگذاشتند روی دور تند، زبانم بیحس میشد و کام و گلویم برای محتویات معدهام کارت دعوت میفرستاد. سعی میکردم تکهها را جویده و نجویده قورت بدهم که اوضاع بدتر میشد؛ روی زبانم به اینسو و آنسو میلغزیدند. آخرین راه، خوردن آب بود. آب آنها را غافلگیر میکرد و هلشان میداد به سمت معده.
انگار مغزم شلغم خورده
خواندن مبحث ناآشنایی را با کتاب جدیدی آغاز کردهام. چشمانم خودکار، برمیگردند و روی کلمههای قبلی متوقف میشوند. سعی میکنم بین کلمهها ارتباط معناداری بیابم. نمییابم. انگار رشتهای از کلمات ناهمگن را از سوراخ سوزن رد کردهام و آن چشمهایم را میدوزم به مغزم، یا شاید هم برعکس. کلمهها روی سطح مغزم میلغزند. گرما میدود زیر پوستم گردنم بعد همزمان به گردن و کل سرم منتشر میشود. کمکم کلمهها هم معنای خودشان را از دست میدهند. حوصلهام سر میرود. حافظهی فعال مغزم کَفَش بریده. کلمات بهصورت فلهای در مغزم جمع شده و جا برای سوزن انداختن نیست. مغزم میلنگد، نه صبر کن؛ انگار میخواهد بالا بیاورد. تکهی سوم هم تازه از خواب بیدار شده و از اهمیت تمرکز حرف میزند. سروصدای تکهی سوم و جیغجیغ کلمههای آواره، امانم را میبرد؛ روی مغزم به اینسو و آنسو میلغزند. انگار مغزم شلغم خورده.
مثل روزنامه بخوان
نگاهی به خودم و بعد کتاب میاندازم. نیازی به کوبیدن بر سر خودم و کتاب نمیبینم. سریع میروم سراغ گزینههای پیشنهادی مغزم:
- روزنامهوار خواندن
- یافتن معنای واژگان ناآشنا
- طرحکردن پرسش برای درک مطلب بهتر در یادگیری
- افزایش تمرکز با نوشتن و توضیحدادن جملات به خودت
- توضیحدادن مطلب با صدای بلند
نگاهی به فهرست پیشنهادی میاندازم؛ تنها گزینهای که الان میتواند مغزم را نجات بدهد، روزنامهوار خواندن مطالب است. خدا را چه دیدی شاید کلمههای معلق در کتاب از خر شیطان پایین بیایند. روزنامهوارخواندن کتاب درست مثل آبخوردن است، کلمهها را هل میدهد توی مغز. راه را برای یادگیری بهتر ناشناختهها هموار میکند. فعلا مهمتر از هرچیزی پایان دادن به آشفتگی و سروصدای کلمههاست. بعد از عبور از این مرحله، سراغ گزینههای پیشنهادی دیگر هم خواهم رفت.
6 پاسخ
برای مادرتون سلامت و طول عمر آرزومندم. مشغلهی زیاد باعث شد دیر بیام اینجا و کمی با طنزتون سر حال بیام.
بینهایت ممنونم از لطف شما آقای طاهری🙏🌺
منتظر پستهای جدیدتون هستم.
شلغم خیلی خیلی بهتر از پنیسیلینه. دیگه آمپول نزنیا.
سیب و به و شغلم رو با هم بپز و بخور. اینطوری طعم بد شلغم هم اذیتت نمیکنه.
وای آره گاهی چند سطر از کتاب رو چند بار میخونی تا بفهمی انگار مغزت گیرپاژ میکنه.
زهرااااا دیگه بهم نگی شلغم بخورها😑😁 ولی پیشنهادت جالب بود. یه بار امتحانش میکنم البته بدون شلغم.
یولداش جون حس میکنم از وقتی بزرگ شدیم و دیگه حس کردیم سوادمون خیلی زیاد شده انتظارای عجیبغریبی از خودمون داریم. بذار جمع نبندم اصلا، خودمو میگم؛ بچه که بودم قشنگ تلاش میکردم تا یه موضوعو خوب بفهمم. تا خوب درکش نمیکردم هم دست از سر کچلش برنمیداشتم. این فرایند نه تنها برام آزاردهنده نبود، خیلی هم لذتبخش بود. اما وقتی بزرگ شدم انگار این موضوعو فراموش کردم و دوست داشتم همه چیزو همون بار اول بفهمم و اگه این اتفاقه نیفتاد ناامید بشم. بهترین راه اینه که دوباره برگردم به دوران کودکیم.
منم از شلغم بدم میومد اما اینطوری که خوردم دیدم زیاد طعمش مشخص نیس و با اونا ترکیب شده.
آره واقعن همینطوره. میشه با هم برگردیم به کودکی ؟
یولداش بهخاطر گل روی تو خامش رو با هم ترکیب میکنم میخورم😅 بله که میشه، اصلا یه چیزی ببین این کودکه زیر کلی بکننکنای خودمون داره خاک میخوره. جایی نرفته که همینجاست.