درونم قیامتی برپا شده. همه دهانهای خاموش فریاد میزنند. اما میتوانم آنها را مدیریت کنم. زیاد برایم عجیب نیست. به هرحال تمرینهای طولانی مدت و میدان نبردهای پیاپی از من جنگجوی آرام و مومنی ساخته. دست و پایم را گم نمیکنم و مینشینم پای صحبت تکتکشان.
مثل بارهای قبل فرار نمیکنم، چشمهایم را نمیبندم وگوش میکنم. هزار تکه شدهام. نه بهتر است بگویم سه تکه. یک قسمتم نگران این است که من اشتباه میکنم و عیار سنجشش واکنش هایی است که در گذشته دریافت کردهام و ممکن است در آینده دوباره دریافت کنم.
تکه دوم هم که آسمان جر خورده و او افتاده پایین و ندای «انا هانی همه چی دان» سر داده و در حال پر کردن انبار مهمات واژگان و استدلال هاست تا مبادا روزی کم بیاورد و کسی بخواهد وارد قلمروی او شود.
و اما تکه سوم. تکه سوم بالاتر از همه آنها ایستاده و فقط نگاه میکند. مهربانی مادرانهای ندارد و موقعی که متوجه اشتباهی میشود خیلی رک و صریح میگوید که تو اشتباه میکنی و سکوت برمیگزیند. کاری به این ندارد که الان ممکن است دل بلورینشان بشکند. حتا اصراری ندارد که آنها حرفش را قبول کنند. اما کارش را خوب بلد است. استدلال و شفافیتش انقدر زیاد است که کسی نمیتواند از زیر آن قسر در برود.
به وقتش هم با انصاف است. یعنی وقتی میبیند که این دو تکه قبل، از اعتدال خارج شدهاند و در حال فرو کردن مته به چشمانشان هستند دوباره با همان قاطعیت میگوید که اشتباه میکنند و همه کارهایشان اشتباه نبوده. لزومی ندارد که خودشان را تخطئه بکنند. میگوید که حواسش باشد موقع گشتن به دنبال مقصر، همه کاسه کوزهها را سر خودشان یا دیگری نشکنند. میگوید اصلن نیازی به گشتن به دنبال مقصر نیست. برای تاثیرگذاری بیشتر میگوید که بابا مقصر کیلویی چند؟
از او بعید است. تا حالا چنین ادبیاتی از او ندیده و نشنیده بودم.
تکه سوم آرامش را به من بازمیگرداند. فکر کنم این تکه، جایزه مرحله جدید است. همان مرحله ای که از سیویک ساعت پیش شروع کردهام. بیتعارف و رودربایستی نشستهام به تماشای صبامددی. بدون فرمایشات هیچ کس. خودم هستم و خودم. شنیدهام که زود عصبانی میشوم. باورم نمیشود. اول بابت شنیدن این حرف دوباره عصبانی میشوم. کمی میگذرد. با خودم میگویم خب حتمن زود عصبانی میشوی. چون کسی که این حرف را زده فردی نیست که از روی شکم حرف بزند.
بعد از عصبانیت حس ناامیدی میخواهد بیاید بالا. چرا؟ چون خیال میکردم من آدمی هستم بسیار صبور و خوشاخلاق و خب حالا که این طور است شاید من مهربان و صبور هم نباشم. شاید خلاق نباشم. همت بالایی نداشته باشم. شاید اصلن آن افقهای روشنی که برایم خودم میبینم هم الکی باشد. خیالات است. حس ناامیدی، بعد از درافشانیهایش نگاهی به آناتومیام میاندازد. منتظر است که سرم یک طرفی شده و شانههایم پایین بیفتد. پاهایم هم در هم گره بخورد و ندانم که دست هایم را از کجا آویزان کنم.
نگاهش میکنم. حوصله ندارم شروع کنم و برایش شعرهای حماسی بسرایم. نگاهم را از او میگیرم و میدوزم به تکه سوم. به او میگویم بعضی ها مثل کرکس منتظرند تا کسی زمینگیر شود و بعد از گرفتن دورش و به نمایش گذاشتن اقتدار آبدوغ خیاریشان، گوشت تنش را تکه تکه کنند. اما کاش بدانند که بالاخره یک روزی دستشان رو خواهد شد. ناامیدی، هاج و واج تماشایم میکند. فوتش میکنم. قل میخورد و میفتد داخل دره. به سخت جانی او معترفم اما خب به هوشمندی خودم هم آگاهم. همه این اعتماد به نفس از سمت تکه سوم به وجودم سرازیر شده.
با تکه سوم مینشینم به گفتگو. میمیک صورت و آرام بودنش، لاک پشت را به یادم میاندازد. یاد او میفتم. راستی کجاست؟ خیلی وقت است که با لاکپشت پیر درونم صحبت نکردم. تکه سوم انگار که افکار من را فهمیده باشد، می گوید:
نگرد. نیست. جایش من هستم.
دلم فشرده میشود. یاد نصحیت کردن ها، قیافه خواب آلود و اندیشمندش دلم را میلرزاند. بغض میکنم. بغضم ذره ای روی تکه سوم تاثیری ندارد. سنگدل نیست. حس میکنم آرام و مطمئن بودنش باعث شده چنین کاراکتری داشته باشد. میگوید:
دیروز لاکپشت بود و امروز من. از فردا هم خبر نداری. تو خودت از خدا خواسته بودی که ما را پیش تو بفرستد.
هرچه فکر میکنم چیزی یادم نمی آید.
منتظر نمیماند. میگوید:
یادت رفته بهار نودوهفت روبهروی عمارت شهرداری و نزدیک ورودی مترو میدان ساعت ایستاده بودی. نشان به آن نشان که پریشان بودی و بعد از ساعتها پیادهروی آنجا ایستادی. سرت را سمت آسمان بلند کردی و با خدا حرف زدی؟ یادت رفته چند مرد آنجا ایستاده بودند و تماشایت میکردند و منتظر معذب شدنت بودند تا ماموریتشان که پاییدن تو بود تمام شود و بعد بروند پی کارشان؟ یادت رفته که گفتی گوربابای تکتکشان؟
میگویم:
هیچ وقت فراموش نکردم. بله یادم هست. به خدا گفتم میخواهم آینده روشنی برایم بسازی. میخواهم استوار باشم و خیلی بیشتراز آن چیزی که الان از تو میخواهم به من ببخشی. بعد سرم را رو به آسمان بلند کردم و گفتم که خدایا. تو خبر از دل آفریدهات که من باشم داری . بگذار در انتهای سفارشهایم هم این خواسته را ضمیمه کنم. میخواهم هر نعمت، گشایش و اتفاق خوبی که قرار است به من ببخشی، قبلش ظرفیت و گنجایش من را بیشتر کنی. حتا اگر درد بکشم. من خودم را خوب میشناسم. مسیر من را پر از پستی و بلندی کن تا من راحت و یکنواخت به هر چیزی که اراده میکنم نرسم. میدانی که من دوست دارم برای رسیدن به هر چیزی تلاش کنم و از هدفها و موفقیتهای راحت و دردسترس خوشم نمیآید. پس خواهش میکنم کوچکترین وقعی بر ابراز ناراحتیم اعم از آه و غمباد، چسناله و خودِ ناله و گریهوزاری نَنِه.
منتظر تکه سوم هستم تا حرف بزند. به من زل میزند و میگوید:
طیب طیب الله احسنت بارک الله.
خون به زیر پوستم میدود و آماده برگزاری یک عروسی مفصل دردل هستم.
تکه سوم میگوید:
خیلی خوب حرف میزنی. اما از این به بعد سعی کن تا کمترش کنی.
حس میکنم چند قداره کش آمدهاند و عروسی مفصلی که در دلم برپا بود را بهم ریختهاند.
توجهی به حالت غمگینم نمیکند. ادامه میدهد:
من و لاک پشت هم از سمت خدا آمده ایم به تو کمک کنیم تا از این پستی و بلندیهایی که سفارش دادهای، سر بلند بیرون بیایی. بسته به درک و فهم تو هر بار با یک قالب و شکلی سمت تو خواهیم آمد. الان هم خوب به من گوش کن. تو درگیر یک مشکل بزرگ هستی. حرف زدن. تو همیشه در حال حرف زدنی. یا با آدم ها و بلند و یا با خودت و بیصدا. به تو هشدار میدهم که اگر این رویه را ادامه دهی اندیشه و روحت زایل خواهد شد. از امروز کمتر حرف بزن و بیشتر گوش بده. مثل بچگیهایت.
یادت هست؟ مثل یک لوح سفید و پاک بودی. وقتی مورچهای را تماشا میکردی با تمام وجود او را میدیدی. وقتی پای صحبت کسی مینشستی، همه وجودت روی او، حرفهایش و حتا پرههای بینی و حالت چشمهایش متمرکز میشد. جوری که میتوانستی بعد از اتمام صحبتهایش واو به واو کلمه ها و جملاتش را تکرار کنی. اما الان چکار میکنی؟ قبل از شروع صحبت، انبار مهماتت را خوب چک میکنی تا مطمئن شوی که همه چیز سرجایش است. و بعد شلیک.
هر کلمهای که طرف مقابل میگوید میگیری و با آن طوماری میبافی به بلندای درخت سرو. به نظرت صحبت هایش بیمعنیست. چون نمیتوانی پیوستگی را در گوش کردن رعایت کنی. تو همین مشکل را موقع کتاب خواندن هم پیدا کردهای. کودکیت را به خاطر میآوری؟ یادت هست با چه شوقی کتابها را در عرض چند ساعت میبلعیدی و بعد چقدر درکت بالا میرفت؟ الان چه. خیال میکنی که کتابها به دردنخور هستند.
نه عزیز من. کتاب خوب در هر دورهای فت و فراوان است. خواننده باید خواندن بلد باشد. کتاب را شروع نکرده مثل بازرس های بیمه بررسی میکنی و در عالم کلمات، نویسنده و افکارش را نخوانده قضاوت میکنی و حکم «همچین مالی هم نیست» را صادر کرده و تکه دوم، که بانگ «به من نگاه کنید من خیلی دانایم» اش گوش خودت را هم کر کرده را پرروتر میکنی.
خب صبر کن خیال میکنم خود من را هم جو گرفته و زیادهگویی میکنم. پس همین جا اعلام میکنم. تکلیف تو از این لحظه این است که بیشتر گوش کنی و کمتر حرف بزنی. فقط حواست باشد. موقع گوش کردن، صدایِ من خودم از قبل این را میدانستم و خیلی بلدم را هم قطع کنی. دیدن موفقیتت آرزوی من است.
تکه سوم تپل است. نمیتواند از جایش تکان بخورد. میخواهد برود و استراحت کند. میروم جلوتر تا کمکش کنم. در همان حال از او میپرسم و درسهای بعدی؟
با لحنی بسیار ملایم میگوید:
هرزمان که وقتش برسد.
بعد قل میخورد و میرود.
15 پاسخ
آففففرین صبا
برکککانننا
لطفن با همین تلفظایی که برات نوشتم با تلفیق صدای خودم با ولوم بالا بخون
این یعنی خودکاوی، و خود درمانی که نتایج عالی داره
از اون خود درمانیهایی نیست که دکترا میگن نکن نخور
این خودشناسیت رو خیلی دوست دارم
این رصد عالی خودت که مو لا درزش نمیره
برا این یادداشت نظر گذاشته بودم اما اینترنت یه لحظه رفت واسه کلاغ پر، قطع شدم مجبور شدم دوباره نظر بدم
اما این قشنگ تر از نظر قبلیم شد.
چه خوب که اینترنت قطع شد و مجبور شدی از اول بنویسی. قلبمو پر از نور و عشق کردی. قدیما یه پاورقی داشت مجله خانواده سبز. الان یاد اسمش افتادم. قلبم برای تو. قلبِ منم برای تو زهرالی خوش قلبم.