تجسم خلاق|چگونه از جان‌سپاری ایده‌ها جلوگیری کنیم؟

یک زمانی همه‌ی تلاش‌ات را می‌کردی تا بتوانی یک دانه ایده‌ی کاکل‌به‌سر از میان انبوه افکار رنگارنگ‌ات بیرون بکشی. موفق شدی. یک ایده تبدیل شد به دو ایده، دو ایده به چهار ایده و رشد صعودی ایده‌ها بدون کوچک‌ترین توقفی ادامه داشت. حالا یک مشکل جدید ایجاد شده بود؛ سامان‌دهی آن‌ها. موقعیت ناشناخته‌ای بود، شناخت و تجربه‌ی کافی از آن نداشتی و همین موضوع را سخت‌تر می‌کرد. ایده‌ها درست مثل دانه‌های ذرت، می‌شکفتند و مدام به در قابلمه می‌خوردند. اما آیا راه‌ حلی برای حل این مشکل داشتی؟ نه؟ خب برای یافتن راه حل خوب نگاه کن. کجا را نگاه می‌کنی دوست عزیز؟ منظورم سطرهای بعدی بود.

در میان بارش بی‌وقفه‌ی ایده‌ها

ایده‌ی نوپایت می‌خواهد جان بگیرد. تاتی‌تانی‌کنان راه می‌افتد . نگاهی از سر رضایت به او می‌اندازی و خوشی همه‌ی عالم جمع می‌شود زیر پوست‌ات. غرق در افکار دلپذیر با خود می‌گویی: « حالا که این‌طور شد، وسط کارهایم یک سر به آسمان می‌زنم و سکه‌ی ماه را می‌شکنم. آن کار دیگر را بگو که عین بز نشسته و من را تماشا می‌کند، تو هم عددی نیست کار جان. تو را هم انجام می‌دهم. اصلا چرا من انجام بدهم؟ خودت، کارها را انجام بده دیگر. من نیاز به کارهایی ندارم که همین‌طور سیلان ویلان مرا تماشا بکنند و قدم‌از قدم برندارند. کار باید جنم داشته باشد، کاری باشد و بتواند خوب گلیم خودش را از آب بکشد بیرون.» دانه‌دانه آرزو‌های کهنه‌سال و نوشکفته‌ات _از دوران باستان تا همین الان_ مقابل چشمان‌ات می‌زنند و می‌رقصند. خیلی زیاد هستند، باید فکری به حال آن‌ها کرد و سروسامان‌شان داد. ایده‌های پاگرفته مثل آجرهای ساختمان‌سازی که بین استاد بنا و کارگر ردوبدل می‌شود، در هوا تاب می‌خورد، اما با یک تفاوت؛ اینجا استادی نیست که بتواند به‌سرعت آجرها را به‌هم ببافد و دیوار تحویل بدهد. بارش بی‌وقفه‌ی ایده‌هایت نهایتا می‌تواند شبیه آجرهای مادرمرده‌ای باشد که موقع دعوا، بر سر استاد بنا و کارگر می‌شکند.

چاره چیست؟

باید رفت سراغ کارخانه‌ی ایده‌سازی و چاره‌ی کار را از آن‌ها پرسید. اما خب کارخانه به‌دلیل مشکل نقدینگی و کاهش فروش درش را تخته کرده و تلفن‌اش را هم جواب نمی‌دهد. واحسرتا. گل بود، به سبزه نیز آراسته شد. باید تا قبل از آن‌که ایده‌ها خردوخمیر شود به فکر چاره بود. کارخانه بسته است؟ خب بسته باشد. باید طرحی نو درانداخت. اما طرح نو را کجا می‌فروشند؟ گمان نمی‌‌کنم بقال و چقال کاتالوگ سامان‌دهی ایده‌ بفروشد، یعنی چشم‌ام آب نمی‌خورد. یک لحظه به من مهلت می‌دهی؟ چشم‌ام تشنه شده و باید او را ببرم لب چشمه تا آب بخورد بلکه هوای آب‌معدنی از سرش بپرد. چشم‌ام را می‌اندازم کف دست‌ام، بعد دست‌ام را خیلی آرام می‌برم زیر آب زلال و شفاف رودخانه تا کمی آب نوش جان کند. از بس فس‌فس میکند، حوصله‌ام را سر می‌برد. نگاهی به دور وبرم می‌اندازم. دو نفر را می‌بینم که ایستاده‌اند پای یک دیوار نیمه‌کاره. یکی از آن‌ها آجرها را در یک خط منظم می‌چیند روی یک ماده‌ی طوسی‌رنگ. کنجکاوم بدانم آن ماده‌ی طوسی‌رنگ چیست.

زمانی برای رخ‌نمایی راه حل‌

به نگاه‌کردن ادامه می‌دهم. انگار آجرها را به‌هم می‌چسباند. چراغی بالای سرم روشن‌وخاموش می‌شود. ایده‌های پراکنده و نامنظم را که روی هم انباشته شده‌اند مثل … مثل… . چیزی لای رشته‌ی افکارم وقفه می‌اندازد. نمی‌توانم آن را دنبال کنم. صدای خفه‌ای می‌شنوم؛ ای داد. خاک به سرم، نخودچی به ابروم؛ چشم طفلکی‌ام چند دقیقه است که زیر آب مانده و دارد خفه می‌شود. او را از آب بیرون می‌کشم و بی‌توجه به غرولندهایش می‌روم سراغ قلم و کاغذ. آهنگِ نوشتن می‌کنم؛ اگر آجر برابر باشد با چشم… نه ببخشید، اگر آجر برابر باشد با ایده و اگر آجر + سیمان برابر باشد با دیوار، آن‌گاه ایده + سیمان مساوی است با دیوار؟ دیوار به چه درد من می‌خورد پدرآمرزیده؟ یک بار دیگر امتحان می‌کنم.

و آن زمانی که بالاخره راه حل رخ نمود

اگر آجر برابر باشد با ایده و سیمان برابر باشد با نوشتن و دیوار برابر باشد با استفاده‌ی بهینه از ایده‌ها، آن‌گاه اگر آجر + سیمان برابر باشد با دیوار، ایده + نوشتن برابر خواهد بود با استفاده‌ی بهینه از ایده‌ها. جانمی‌جان. بالاخره پیدا کردم. سرم را بالا می‌گیرم تا از آن دو مرد تشکر کنم که نمی‌بینم‌شان. انگاری غیب‌شان زده. ای بابا. چند لحظه‌ی پیش دیدم‌شان که؟ چشم‌ام به سخن درمی‌آید. فقط همین را کم داشتیم. می‌خواهم چشم‌ام را دربیاورم و بفرستم برای فرج‌الله سلحشور تا  نقش یکی از معجزه‌های الهی را به او بدهد. چشم‌ام دوتا دست درمی‌آورد و دوبامبی می‌زند توی سرم. از او دلیل کارش را می‌پرسم که پاسخ می‌دهد: «برای این‌که من تازه می‌‌خواستم از آرایه‌ی تلمیح استفاده کنم و تو را یاد قضیه‌ی هابیل‌وقابیل و کلاغ‌ها بیندازم، نمی‌گذاری که. درضمن فرج‌الله سلحشور هم به رحمت خدا رفته، عرضه داری خودت یک فیلم جدید بساز.» حق دارد، من خیلی عجول هستم. از چشم‌ام بابت نکته‌سنجی‌اش سپاسگزاری می‌کنم. برمی‌گردم سر وقت ایده‌ها. دانه‌دانه و با حوصله توی دفترم می‌نویسم‌شان. جلوی چشم‌ام که باشد خیالم راحت‌تر است. دیگر هیچ بهانه‌ای برای عمل نکردن باقی نمی‌ماند.

ایده‌ تن‌تنانی، تا نخوری ندانی

صبح است. امروز روز دیگری‌ست. لیست ایده‌ها را بیرون می‌کشم و یک برنامه‌ی حسابی برای خودم می‌ریزم. حساب زمان را دارم. وقت برای استراحت و بازیگوشی فت‌وفراوان است. خلاصه، برنامه نیست که حلوای تن‌تنانی‌ست. کار را استارت میزنم. قصد کرده‌ام که یک ماه این برنامه را امتحان بکنم. روز اول خوب است. روز دوم فرا می‌رسد، حلوا دیگر به خوشمزگی دیروز نیست. کارها کش می‌آید و زمان را هم انگار موش‌ها جویده‌اند؛ شروع نشده، تمام می‌شود. ای بابا، من که به روش استدلال استن…، اسجن… . اصلا هر چیزی که می‌خواهد باشد، من که با روش‌های تجربی رفتم و این قضیه را برای خودم اثبات کردم. چرا حالا که کلنگ برنامه را زده‌ام، هوا رفته و نمی‌داند که تا کجا رفته؟

سرزمین عجایب، کی حاضره کی غایب؟

چشم‌ام دوباره به حول الهی زبان می‌گشاید: «برای این‌که زندگی فقط منطق نیست، زندگی فقط ریاضی نیست، زندگی فقط سایر علوم نیست. داری مفهوم زندگی را خراب می‌کنی. با این کارها ایده‌های ناب‌ات را می‌بندی به دم بادبادک و رفتن‌اش را به ناکجاآباد تماشا می‌کنی عزیزکم.»

تعجب می‌کنم، امروز چه بلایی سر چشم نازنین‌ام آمده؟ شکل سوغاتی‌های مکه شده. منظورم همان عروسک‌های آوازخوانی‌ست که تا می‌خواستیم دست‌مان بگیریم‌شان، شروع می‌کردند به آوازخواندن. حرف‌زدن‌اش بس نبود حالا شروع کرده به شعرخواندن: «زندگی آب‌‌تنی‌کردن در حوض… » چشمِ دیگرم از شدت تعجب، تقسیم میتوزش را آغاز می‌کند و اول به دوتا چشم و بعد به چهار چشم تبدیل می‌شود. ناباورانه چشم‌ام را نگاه می‌کنم که دستی از پشت آن بیرون می‌زند. نفس‌ام بند آمده، بعد هم یک صورت گردوقلنبه _عین تربچه_ می‌زند بیرون.

از شدت عصبانیت می‌خواهم خفه‌اش کنم که به حرمت وجودش این کار را نمی‌کنم. تکه‌ی سوم است. از او می‌پرسم که آیا نمی‌توانست مثل همیشه حضور به‌هم برساند که پاسخ داد: «نچ. نمی‌توانستم. این‌بار دوست داشتم از پشت چشم‌ات حرف بزنم.» عرق سردی روی پیشانی‌ام نشسته و حس می‌کنم دیسک‌های بین‌مهره‌‌هایم را بتن‌اندود کرده‌اند.

تکه‌ام من، تکه‌ای بی‌قرارم

می‌گویم:

_خب حالا اگر شب شعرت به پایان رسیده، به من بگو چرا حلوای تن‌تنانی‌ام دارد کم‌کم بی‌مزه می‌شود؟

_ این وظیفه‌ی من نیست. خودت باید دنبال دلیل و مدرک بگردی و آخر سر هم خودت هستی که باید نتیجه بگیری. اهمیت پرسشگری را فراموش نکن. مراقب چرایی‌هایت باش. یادت نرود که فقط تو می‌توانی حکم آخر را صادر کنی و نتیجه بگیری.

_ مچکرم.

_ مچکر چه چیزی هستی؟

_ که این‌قدر از من تعریف می‌کنی.

_ عزیزم من وظایف‌ات را یادآوری کردم، تعریفی در کار نبود. اجازه بده تا یادم نرفته این را هم بگویم. برای این‌که کمی به برنامه‌هایت گرد هیجان بپاشی و انجام‌دادن‌شان را دلپذیر کنی، بزن به جاده‌ی تخیل و ساختن تصویر ذهنی.

_ یعنی چه‌کار کنم؟

_ یعنی تصور کن شرکت‌کننده‌ی یکی ازآن مسابقه‌ها هستی و باید کاری را تا زمان معین تمام کنی. این کار باعث افزایش بهره‌وری‌ات می‌شود. تا حالا به تجسم‌کردن فکر کرده‌ بودی؟

_ بله. ولی جدی‌اش نمیگرفتم.

_ خب از همین حالا جدی‌اش بگیر، صدا، دوربین، حرکت… معرفی می‌کنم شرکت‌کننده‌ی اول…

_ صبر کن. من که هنوز آماده نشدم.

_ یکی از مزایای تجسم خلاق این است که نیازی به آماده‌شدن نداری. هرکجا و هر زمان که خواستی می‌توانی فرایند تجسم‌کردن را آغاز بکنی. الان هم الکی معطل نکن، عوامل پشت صحنه منتظر تو هستند.

12 پاسخ

    1. سلام گرم من به تو بهاره‌ی نازنین و دوست‌داشتنی. خیلی خوش اومدی😍
      دیزاین سایت‌ام خیلی سلام رسوند و گفت این محبت تو رو می‌رسونه.

  1. یولداش چقدر خوب کلمات رو به هم پیوند دادی. مدل نوشته‌هات یه جوریه که اگه اسمت نباشه هم آدم می‌فهمه تو نوشتی یا حداقل اگه اینطور نوشته‌هایی بخونه یادت میفته.
    یسری از مثال‌هات خیلی خوب و بامزه هستن توی ذهن می‌مونن.

    1. یولداش جون چه صفایی به قلب‌ام دادی با این کامنت آخه. به به. قلب‌ام رو آب‌وجارو کردم، برم چایی دم کنم تا سر برسی❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *