سال سوم دبیرستان بودم که یک روز هنگام بالاپایینکردن کانالهای تلویزیونی توجهم به صحبتهای یک آقای عینکی خندان جلب شد. صحبت دربارهی ادبیات بود و منِ بیزار از تمام برنامههای مربوط به کنکور نشستم پای برنامهی «فرصت برابر». مخاطب این برنامه، دهههفتادیهایی بودند که شبوروز درس میخواندند تا پشت کنکور نمانند. خب افکار شلختهام را کیش میکنم تا دوباره برگردند سراغ صحبتهای آقای عینکی خندان. دربارهی یک تکنیک جدید برای حفظ کردن تاریخ ادبیات و آثار نویسندگان حرف میزد. بعد برای مثال رفت سراغ آثار جمالزاده و یک تصویر عجیب در ذهن بینندهها ساخت؛ «یک بچهی ریشو کنار آب نشسته و دارد کالباس میخورد.» سر کیف آمدم؛ مخصوصا که بهتازگی کتابهای جمالزاده را خوانده بودم. قبل از آن که آن نیکمرد خندان جملهی جذابی را که سراییده بود معنی کند خیلی سریع گفتم: «قصههای کوتاه برای بچههای ریشدار، راهآبنامه، سروته یک کرباس». خونم آمیخته با لذتی دلچسب در رگهایم جریان پیدا کرد. محظوظ از این روش جدید فکری به سرم زد؛ «چطور است که بقیهی درسها را هم با این روش بخوانم؟»
از آن روز به بعد افتادم به جان کتابهایم. به کمک تصویرسازی ذهنی وارد تکتک اندامکهای سلولی میشدم، و با روش جدید جملههای عجیبغریبی میساختم تا بتوانم با جزئیات بیشتری متن کتاب را حفظ کنم. امتحانهای مدرسه، کنکور و حاشیههایِ همین مسیرو برو تا تههایِ دیگر دلودماغی برایم باقی نگذاشت. پس این روش را بوسیدم و انداختم دور.
امروز مشغول خواندن کتابی بودم که رسیدم به مورد عجیب آقای «اِس». قضیه از این قرار بوده که یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. یک آقای اِس نامی همینجوری سرش را میاندازد پایین و بلانسبت به حیوانی چشمقلنبه وارد آزمایشگاه الکساندر میشود. الکساندر که بوده؟ روانشناسی از خطهی پربرف روسیه که بیآزار توی آزمایشگاه خودش مشغول کار و جستوجو بود. آقای اس به او میگوید: «هی الکس! حالا که تو اینهمه جوانمرد هستی یالا بیا و حافظهی من را اندازه بگیر، البته بیزحمت.»
شواهد و مدارک میگویند که او به حرف آقای اس گوش کرد و یکمرتبه دریافت که او حافظهی نامحدودی دارد. پس، از او خواست که زود زود به دیدار الکس بیاید و همین دیدارها سیسال طول کشید. آخر سالِ سی، الکس فهمید که چرا آقای اس میتواند آن همه واژه را پشت سر هم قطار کند و بگوید. از قرار معلوم گیرِ پدیدهی جابهجایی حسی افتاده بود. یعنی چه؟ یعنی بهجای اینکه واژهها را با توجه به فرمِ آوایی یا نوشتاری حفظ کند به شکلهای مختلفی میدید و تجسم میکرد. مثلا از دید او عدد شش مردی با پای بادکرده بود و واژهی سبز را گلدان سبز رنگی میدید که به سمت او در حال حرکت است.
قضیهی آقای اس حسابی ذهنم را قلقلک داد تا دوباره تصویرسازی ذهنی را برای یادگیری بهتر از سر بگیرم. شما چه تجربهای از تصویرسازی ذهنی دارید؟
6 پاسخ
جالب بود. معمولن بهخاطرسپاری اعداد دشواره. وقتی میخوام عددی رو از جایی کپی کنم فقط یه بار تلفظش میکنم و در جای مناسب دیگر واردش میکنم. اما تجربه کردم که وقتی زیر لب تندتند تکرارش میکنم توی همین تکرار فراموشم میشه. البته این تکنیک رو جایی خوندم
ممنونم آقای طاهری. بله اتفاقا چند روز پیش داشتم در مورد متفاوتبودن فرایند یادسپاری حروف و اعداد میخوندم اما الان کاملا مسلط نیستم بهش. باید با تمرکز بیشتری بخونم تا بتونم راجعبهش بنویسم.
من تاریخ رو با نقاشی یاد می گرفتم. قبل از امتحان می رفتم پای تخته و کلی نقاشی می کشیدن و به بچه ها هم توصیح میدادم که مثلن این چوب کبریت کیه و این مثلت چیه و معلم تا می اومد شاهکار هنریم رو پاک کنه میگفتم تو رو خدا پاک نکنید بقیه اش مونده میخوام بعد امتحان بکشم بچه ها ببینن و اینجوری بود که یه جمعیت نمره تاریخشون خوب میشد😂
آرررره لیلا یادمه یه بار بهم گفته بودی👍😍 منم سر کلاسای زیستشناسی این کارو میکردم. میرفتم درس اون روزو کلشو توی تختهسیاه میکشیدم. یکی از عوامل موفقیتم توی مراحل اول المپیاد دانشجویی وایتبردا و تخته سیاهای دانشکدهمون بود. از صبح تا عصر میگشتم هر کلاسی که خالی بود میرفتم تو و درو میبستم. بعد یه مکاتبهی تصویری شیرین با کتابا برقرار میکردم. حتی مباحث و کتابا هم یادم مونده کدوم ساعت و کدوم کلاس خوندم؛ علوم اعصابو توی آخرین کلاس طبقهی سوم خوندم. قشنگ یادمه فیزیولوژی گایتون بود تو دستم. وای لیلا دلم لک زده واسه اون موقعها😢 همهی درسای مربوط به جنینشناسی و سلولیمولکولی رو هم روی تختهسیاه اولین کلاس طبقهی سوم خوندم. چه روزایی… به به. راستی الان متوجه شدم. چرا من یه تختهسیاه گنده واسه اتاقم نمیگیرم؟ اینجوری دیگه هیچ غمی ندارم واسهی یادگیری. خواهرم یه تختهسیاه چوبی پایهدار داشت که بعدها مال من شد. چقدر ذوق میکردم مامان و بابا کلی گچ رنگی خوشگل برام میخرن که مدرسه از اونا نداره. بعدش میرفتم کلی آزمایش عینی و نطری توی باغچه انجام میدادم و نتایج آزمایش رو روی تخته پیاده میکردم. چه درسهایی که به مورچهها، زنبورا، گنجشکا، کبوترا و گربهها ندادم با اون تختهسیاه. خیلی وقتا هم عروسکام مخاطبای من بودن. وای لیلا با این کامنتت منو پرت کردی به بیستوچند سالِ پیش. ازت ممنونم❤