هر کسی به ازای تکتک موهای سرش _حالا یا کمتر یا بیشتر_ با مسئلههای لاینحل گوناگونی روبهرو شده و زره آهنین بر تن کرده تا موانع را از میان بردارد اما آخر سر کمی تا قسمتی ناکامیهای تلختر از زهر را چسبانده تنگ مسئله و بار منفی آن را زیاد کرده. گاهی اوقات کافیست تا کمی بیشتر حوصله کرد و به جای رهسپاری به میدان مبارزه، مسئله را شناخت و منتظر ماند تا راهکارها خود به سراغ ما بیایند.
دو ریسمان برای شما
خیال کنید در مرکز یک محیط بسته ایستادهاید. حالا برویم سراغ ساختن تصویر ذهنی دقیق از همانجا؛ دورتادورتان را دیوار پوشانده. دو تا ریسمان از سقف همان محیط آویزان است. قرار است به هر ضربوزوری که شده این دو ریسمان را بههم گره بزنید، آن هم در حالیکه یکی از آنها را در دست نگه داشتهاید. متاسفانه هیچکدام از آنها به اندازهی کافی بلند نیستند که بتوان دو گل نوشکفته را دستبهدست هم داد و برایشان ای یار مبارک بادا خواند.
فرض اول
فرض میکنیم افکار شما در حالت تنظیمات کارخانه قرار گرفته و طبق روال معمول با غرغرکردن، خمودگی و هراساندن کمر به خدمت ضمیر ناخودآگاهتان بسته که مدتهاست لایروبی نشده. همهی پدیدهها را از لنز غبارگرفتهای مشاهده میکنید و توانایی حل مسئله، راه مرکزِ مدیریت افکارتان را مدتهاست که گمکرده. تنها گزینهی موجود درماندگی و اتلاف انرژی مغزیست. با همین فرمان میروید جلو. ابتدا نگاه خستهای به ریسمانها میاندازید. از وراندازکردن آنها که خسته شدید دستی به هر دو ریسمان میکشید و کمی هم تابخوردنشان را تماشا میکنید. خشمگین از اینکه هیچچیز خوب پیش نرفته از ریسمان آویزان میشوید و نالهی غمانگیزی سر میدهید. اگر کسی از نمای دور به این صحنه نگاه کند، خیال میکند شامپانزهای آویزان از درختی را در جنگلهای بارانزا مشاهده کرده.
فرض دوم
اینبار اما فرض بر این است که همهچیز را ول نکردهاید به امان خدا و از ولانگاری دروازههای ذهن جلوگیری میکنید. ریسمانها را از نزدیک وارسی میکنید، هر دو کوتاهتر از آنی هستند که بخواهند بههم برسند، چه برسد به آنکه بخواهید یک ریسمان در دست سراغ ریسمان بعدی بروید. سعی میکنید با انتقال زور بیشتر به بازوهایتان آنها را بههم گره بزنید که کم مانده خودتان به چهار شقهی نامساوی تقسیم شوید. آن وسط به استراتژی نهفته در چهار میخ پی میبرید. اگر هم شما نبرید من میبرم. خلاصه که دردسرتان ندهم؛ نمیشود که نمیشود. ماهیچههای پشت و جلوی بازو تیر میکشند و پشتبندش شروع میکنند به ذُقذُقکردن. کمی استراحتکردن و فاصلهگرفتن خوب است. پس تصمیم میگیرید بیهوا بنشینید روی نزدیکترین صندلی. ننشسته جیغتان به هوا میرود. روی انبردستی نشسته بودید. پرتش میکنید آنطرف تا جلوی چشمتان نباشد. غمگین از اتفاقهایی که پیدرپی درخ داده به نهایت داغی آفتاب و سیاهی قنبر فکر میکنید.
کدام فرض برنده است؟
انبردست با سَرخوردگی فراوان روی زمین قِل میخورد و درست زیر ریسمانها میایستد. فعل قلخوردن گلایهمند و پرسشگرانه نگاهم میکند که یعنی انبردست هم قل میخورد؟ دنبال جایگزینی برای آن میگردم. مترادفی با قلخوردن پیدا نمیکنم. ای بابا این قلخوردن هم وقت گیر آورده این وسط؛ انبردست با سرخوردگی فراوان روی زمین سر میخورد، تکان میخورد، میچرخد، میلغزد، میسُرد حالا هر چی. منظورم این است که آن را در بازنماییهای ذهنیِ شما برسانم به سر منزل مقصود که همانا زیر ریسمانهاست. حالا انبردست یک نگاهش به شماست و نگاه دیگرش به ریسمانها. میروید جلوتر و بَرَش میدارید. نگاهی از سر ناچاری به ریسمانها میاندازید. یکی از آنها را با دست تکان میدهید و محض خالینبودن عریضه پوفی میکشید. ریسمان ثابت را در دست میگیرید و حرکات رفتوبرگشتیِ دیگری را، با چشم دنبال میکنید.
و صبر حلال هر مسئلهایست
حرکات پاندولی ریسمان، انبردست و… انگار درک تازه نه تصویر تازهای از مسئله را به نمایش میگذارد. انبردست را به انتهای ریسمان در حال حرکت میبندید و آن را به شکل آونگی به حرکت درمیآورید. حالا میتوانید بدون شقهشقه شدن و با خیال راحت ریسمان دیگر را در دست بگیرید و منتظر انبردست بمانید تا ریسمان دیگر را به شما برساند. دادان. تبریک میگویم؛ بالاخره میتوانید با آرزوی سعادت و خوشبختی برای دو ریسمان کفتری، آنها را دستبهدست داده و بههم گره بزنید. و صبر حلال هر مسئلهی ظاهرا پیچیدهایست. تئوری دو ریسمان که در بالا شرح داده شد نمونهی سادهایست از اینکه چگونه نگاهی متفاوت به پیرامون میتواند حل مسائل پیچیده را راحتتر کند.
10 پاسخ
چقدر عالی و طنازانه گفتی. عاشق این طنازی بی نظیرتم که ذاتیه بدون شک.
مرسی مهناز جانم. از شما خیلی ممنونم بابت مهری که به من دارین❤❤❤
چقدر قشنگ و موشکافانه به این موضوع پرداختی. من همیشه طنز نهفته توی نوشتههات رو تحسین میکنم صبااا.
نوع نگرش ما به هر اتفاق یا هر کاری خیلی مهمه و برای حل مسئلهمون میتونیم نوع نگاهمون رو عوض کنیم و البته صبور باشیم تا بالاخره راه حل رو پیدا کنیم.
ولی خیلی وقتا ما برای حل یه مسئله فقط غر میزنیم که نمیتونم و نمیشه و همین افعال منفی باعث میشن عقبنشینی کنیم و به نتیجهای هم نرسیم.
به نام خداوند بخشندهی مهربان. صبا مددی هستم، خیلی متشکر هستم. طنز توی نوشتههام هم زیبانویسیهای تو رو تحسین میکنن یولداش جون. میدونی؟ دقیقا همینطوره، گل گفتی👍
پیشفرضهای ذهنی یا به قول شما تنظیمات کاخانهای ما حل این مسئله رو غیر ممکن میدونه. اما خلاقیت و رهایی از این باور نادرست راهی در پیش روی ما میگذاره. خودم را درون استوانهای بدون در و یکرنگ بی هیچ روزنهای تصور کردم با دو رشته طناب آویزون از سقفی بسیار مرتفع. جایی شبیه سلولهای فیلم مکعب. اگه نتونم طنابهارو به هم گره بزنم حتمن توی اون لولهی عمود، از گرسنگیتنهایی و یکنواختی خواهم مرد. انبردستی هم پیدا نکردم. خواستم خودم رو با یکی از اون طنابها دار بزنم. یه دفعه یاد کفشهام افتادم. اونها رو به سر طنابها بستم.
به به. چه تصور جذاب و هیجانانگیزی. چه راه حل هوشمندانهای👍 همین مغز انسانی باعث شده ما بین این همه موجود توی جهان پیشرفت کنیم و بتونیم با پیداکردن راه حلهای گوناگون از چالشهای مختلفی که تلخرو و عبوس بهنظر میان عبور کنیم و از اونا به نفع رشد و آسایش خودمون استفاده بکنیم.