زکام شدم. واقعیتش این است که اول گلویم سر ناسازگاری گذاشت و بعد گوشهایم. خیال کردم بهخاطر هدفون است که روی گوشهایم جاخوش کرده. تا وقتی که سیل از دماغم نباریده بود گمان نمیکردم سرما خورده باشم. صبحم را با پومودورو شروع میکنم. کاشتوبرداشت پومودوروها به دوتا نرسیده که ضعف و خستگی به من حمله میکند. روی زمین ولو میشوم تا بدنم خیال کند به استراحت مشغولم. در همان حال شروع میکنم به خواندن. تکهی سوم دادش درمیآید. میگوید: «تو که پدر منو درآوردی انقدر راجعبه شناختِ درست تحقیق کردی. خانم عزیز یعنی نمیدونی اینجوری فقط داری وقتکشی میکنی؟ نه استراحت درستی داری نه مطالعهی درستی. بلند شو بگیر خوب بخواب تا خستگی از جونت در بره.»
پس کی قراره این بذرا رو آب بده؟
یک دل سیر میخوابم و بیدار میشوم. میخواهم برگردم سر کارم. سرم سنگین میشود و افت انرژی مغزی و جسمی دوباره از پشت پرده دم تکان میدهد. میروم سراغ ناهار. شاید سیرشدنِ شکمم چهارستون بدنم را قوی کند. چهارستون بدنم مستحکم میشود بهجایش، چهارستون افکارم به لرزش درمیآید. صحبت از مهرجویی و گمانهزنیهایی پیرامون قتل خودش و همسرش به میان میآید. کاری به اخبار ندارم. کاری به جو همیشه ملتهب ندارم. گزک دست عواملی که این التهاب را تشدید میکنند نمیدهم. تکتک کلمههایی را که برای دوستانم نوشته بودم میچینم مقابل نگاهم و از آنها سان میبینم: «مهرجویی هنرمند بزرگی بود و نحوهی مرگش خیلی دلخراشه… ازشون خیلی یاد گرفتم و در آینده همچنان یاد خواهم گرفت. چون ایشون هنرمند جاویدانی بودن که بذر درست فکرکردن رو هنرمندانه توی جامعهی ما کاشتن. پس ایشون همیشه زنده هستن.» با خودم میگویم: «من و امثال من اگه فقط یه چند وقت درگیر التهاب و بهمریختگی که پسلرزهی این اتفاقه بشیم و بعد دوباره همهچیز یادمون بره، پس کی قراره این بذرا رو آب بده؟»
ابری که هیچوقت نمیمیرد
نحوهی مرگش آزارم میدهد، آزارمان میدهد. پی انگیزهی قاتل نمیگردم. بههرحال انگیزهاش هر چه باشد جان یک انسان را گرفته. دوست دارم بچسبم به همان جهانبینی خودم. درستش هم همین است. کسی نمیتواند حتی با کشتن کس دیگری او را نابود کند. یاد نوشتههای اینشتین میافتم: «تلخیها و شیرینیها از بیرون به ما روی میآورند و سختیها از درون، از لابهلای تلاشهای خودمان. در بیشتر موارد من کاری را انجام میدهم که طبع خاص خودم مرا بدان وا داشته است. روبهروشدن با اینهمه احترام و محبت به مناسبت چنین کاری، مشوشکننده است. البته تیرهای نفرت و کینه هم بهسوی من پرتاب شده است؛ ولی هرگز به من اصابت نکردهاند، چون به هر دلیل متعلق به دنیای دیگری بودهاند، دنیایی که من هیچگونه ارتباطی با آن نداشتهام.»*
چون به هر دلیل متعلق به دنیای دیگری بودهاند، دنیایی که من هیچگونه ارتباطی با آن نداشتهام. دنیایی… که من… هیچ ارتباطی با آن نداشتهام. هیچ ارتباطی نداشتهام. خستگی دوباره به سر شانههایم چنگ زده. روی تختم دراز میکشم و چشمانم را میبندم. داریوش مهرجویی را میبینم که روح بزرگش را هیچ جسمی احاطه نکرده. درست مثل یک ابر، در کنار همسرش، در حال حرکت است. دنیا پر از زیباییست و روح مهرجویی نور میپاشاند به دنیای جامانده در پشت پلکهای بستهی من. دنیایی که زشتی، حقارت و ضعف در آن جایی ندارد.
برای گذشتن از گودال، دنبال ریسمان میگردم
روی میزم چند نویسنده به انتظار من نشستهاند. چندتایی هم داخل لپتاپ. ورد هم که طبق معمول باز است تا شرح گفتوگوهایم را با نویسندههای مختلف ثبت کنم. خستگی که حالاحالاها خیال ندارد از جانم در برود، برعکس جانِ من در میرود برای خواندن کتابها و کسب آگاهی بیشتر. نقل قولی از ویلیام جیمز، یقهی نورونهای عصبیام را به اسارت گرفته و میگوید که تا آن را ننویسم ول نمیکند: «توجه، در اختیارگرفتن یکی از چندین شیء یا زنجیرهی افکار ممکن بهصورت همزمان در ذهن، در شکل روشن و زنده است. تلویحا انصراف از برخی چیزها به منظور پرداختن موثر به چیزهای دیگر.»
از جیمز میپرسم که آیا میتوانست یک حرف ساده را از این هم سختتر بگوید؟ جیمز میگوید جرم از من نیست، مسیر واژهیابی مترجم هموار نیست. باید یکبار دیگر هم توضیح بدهم؛ توجه یعنی برای آنکه بتوانی آخر و عاقبت بهخیر شوی باید از یکسری چیزها چشم بپوشی و فقط روی کاری که دوست داری متمرکز بمانی. توجه؛ در ذهنم دو ریسمان برای این واژه فرض میکنم. ریسمانی از خواستهها و ریسمانی دیگر که آغشته به ناخواستههاست. زمین هم جلوی پایم دهان باز کرده. اگر بخواهم برای رسیدن به آن سو از ریسمانها کمک بگیرم، بهتر است انتخابم کدام باشد؟ ریسمانها را نگاه میکنم؛ آنی که آغشته به خواستههاست، سرورویش را گُل پوشانده و دیگری هم نزدیک است تاروپود از هم بگسلاند. عقل سلیم میگوید که گزینهی درست، انتخاب ریسمانِ گلبهسر است. قضیه به خیر و خوبی تمام میشود.
اهدافم را با تمرکز بههم میدوزم
پس چرا گاهیوقتها در واقعیت، قضیه به خوبی و خوشی تمام نمیشود؟ چون دنیایی که در آن زندگی میکنیم ما را گمراه میکند؛ خوب را زشت نشان میدهد و زشت را خوب. ما در یک دنیای وارونه زندگی میکنیم. در حال فکرکردن به وارونگی دنیا هستم که ضعف تمام عضلاتم را درمینَوردد. جسمم خسته است و فکرم پیش سفرهی بیدریغ تفکری که روی میز تحریرم پهن شده. عادتهای فکری اشتباه قبلی که هنوز کامل نخشکیده همچون ریسمانی دستوپاهایم را به اسارت میگیرد تا بلند نشوم. دنبال ریسمانِ گلبهسر میگردم تا برگردم پشت میز. همهی توجه و تمرکزم را میبرم سمت برنامههایی که برای خودم ریختهام. ریسمانِ تاروپودگسسته میپوسد، میخشکد و درنهایت میسوزد. برمیگردم پشت میز.
*از کتاب «حاصل عمر» / مترجم: ناصر موفقیان
7 پاسخ
صباجان خسته نباشی که با وجود بیماری نوشته بودی.
یه چیزی تو نوشته ات بود که باید بگم. اولاش سبکش فرق داشت. ولی بعدش خودت شده بودی.
انگار بیماری روی لحن و طبک نوشتاریت تاثیر گذاشته.
و یه چیز دیگه من همه رو دوست داشتم
مرسی لیلا جون😍 منم دوستش داشتم. خسته نیستم، اتفاقا نوشتن این پست حالمو خوب کرد😉
صبا پرت شدم توی اون یکشنبهای که پر از غم بود. ولی میدونی حفظ تمرکز توی همه چی خیلی سخته بعد که پیش میری آسون میشه. میدونی از ظرفیت بله و خیرها کجا استفاده کنی😇
ظرفیت بله و خیر، چه تعبیر قشنگی. آره زهرا اگه عجله نکنیم و ذهن رو آروم نگه داریم و متمرکز همهچیز خیلی سریع پیش میره؛ اما یه چیزی. این تا آخر قرار نیست آسون پیش بره؛ شبیه اربیتالهای شیمی که الکترون بعد از پرشدن هر مدار میره سراغ مدار بعدی، تمرکز هم همینشکلیه. تو یاد میگیری چه جوری با متمرکز موندن روی موارد مفید و عدم اختصاص تمرکز به چیزهایی که به دردت نمیخورن از این چالشی که توش هستی عبور کنی و این متمرکزموندن ظرف وجودی تو رو بزرگ میکنه. بعد دوباره وارد یه چالش دیگه میشی که قراره بخش دیگهای از وجودت رو پرورش بده و تو با متمرکز موندن این مدار رو هم به آخر میرسونی و میری به مدار بعدی. و این داستان ادامه دارد… .
خب این یادداشتت رو هم خوندم. امیدوارم الان حالت خوب خوب باشه. ماچ به کلت رفیق.
ماچ یو بک. زهرا الان توپ توپم یولداش جون☺