از آغاز تا پایانِ هر روندی فرازونشیبهایی وجود دارد. یادگیری هم از این موهبت و مصیبتها بیبهره نیست اما گاهی اوقات موهبت هم جای خودش را به همسایهی بغلدستیاش میدهد و آنوقت است که خوانی به وسعت تمامی مصیبتهای عالم مقابل پایت گسترده میشود. اما چه کسی این مصیبتها را گردن میگیرد؟ چه کسی مقصر است؟ من، شما یا هر کسی که مقصرخواندنش راحت است؟
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
همین ابتدای کار هر گونه ابراز نارضایتی از نظام جذاب آموزشی را کتمان میکنم. تا اطلاع بَعدَوی پیگیر درازگوییهای بیفایده نباشید. غرض از صحبت گرهگشاییست نه گرهفزایی. خب، حالا گرهها را رها میکنیم و میرویم سراغ اصل مطلب. کدام اصل مطلب؟ اصل مطلب همین گرههاست. پس گرهها را سفت میچسبیم. گمان میکنم همهی ما چنین لحظههایی را تجربه کردهایم. کدام لحظهها؟ همان لحظههایی که گمان نمیکردیم و خوب میشد. یک نمونهاش لحظههای اضطرابآور رفتن پای تخته است. آن هم زمانی که قلبت از شدت تنش بلدنبودن مبحث مورد نظر دمام میزند. ناباورانه گچ را در دست میگیری و درست همان لحظه زنگ تفریح به صدا درمیآید یا خوششانسیهایی از این قبیل. لذتبخش است نه؟ درست مثل دوچرخهسواری در سرازیری. اما اگر مجبور به رکابزدن در سربالایی باشی، احتمالن بیخیال دوچرخهسواری میشوی.
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
امان از لحظههایی که نمیشود. با همهی وجودت تلاش میکنی اما در بهترین حالت نتیجه چیزی نیست که درخور تو باشد. بهجای ناامیدی، یکییکی راههای مختلف و تازه را به امید «جوابدهی قطعی» امتحان میکنی اما باز همان آش است و همان کاسه. به خودت شک میکنی. تفسیرهای صدمنیکغازی هم بهدرد یکی از اعضای فامیل میخورد. خیلی جدی آستین بالا میزنی، بر مسافت بین پلک بالایی و پایینی تا حد دریدهشدن زردپی چشم میافزایی و بعد از کسب اطمینان از فشردهشدن تمام دکمههای تمرکزی ذهن، کار را شروع میکنی. مفتخرم به اطلاع برسانم که دوباره نمیشود. اینبار عصبانی از نتیجهبخشنبودن عملیات ژانگولر در مرحلهی قبل فک بالایی را بر روی فک پایینی ساییده و دوباره از اول شروع میکنی. لازم است بگویم که نمیشود؟
خسته، پریشان و با کمترین میزان انرژی گوشهای مینشینی و به افقهای دور خیره میشوی. انگار که تنت هزار بار از لای چرخ گوشت عبور کرده باشد. متاسفانه طرهی گیسویت در مخزن چرخگوشت گیر کرده و برای نشکستن گردنت باید قیدش را بزنی. از خودت میپرسی:
«من که همهکاری کردم. هر روش پرطمطراقی که اسمشو تریلی هم نمیکشه امتحان کردم. چرا نشد؟»
و قطعبهیقین به نشستنت ادامه میدهی. دلیلش کاملن واضح است، چون انبار انرژیت تخلیه شده. انتهای خاطرهدان ذهنت جعبهای هزارساله قرار دارد. تا درش را باز میکنی لشکری از حروف، هیاهوکنان بیرون میریزند. در مورد قدرت افکار صحبت میکنند. امان از این حواس ناجمع تو. چرا قدرت افکار را فراموش کرده بودی؟ لابد این را هم مثل تمام موارد مهم دیگر زندگی، بدیهی فرض کرده بودی. وقت تنگ است و فرصت برای این صحبتها زیاد. باید بروی سراغ افکار.
بهوقت دشمنی با خودت
حالا زمان پاییدن افکار است. مانند موشی که در انتظار گربه است کمین میکنی. نه، ببخشید. مانند گربهای در انتظار موش کمین میکنی. باید حواست به موشها که همانا افکار تو هستند باشد. چشمها را تا حد بیرونجهیدن کرهی چشم از کاسهاش باز میکنی تا مبادا موشی از زیر دستت فرار بکند. بعد از گذشت بیستدقیقه متوجه میشوی که هزاران موش در چارچوبِ در نمایان شده ولی تو هیچکدام را ندیدهای. این روش را رها میکنی و میروی سراغ کتابی که بهترین متدها را دربارهی کنترل افکار ارائه کرده. تمرینها بهنظر جالب هستند، اما بهصورت ناخودآگاه بعد از خواندن یک سطر ناگهان هوس میکنی از پای کتاب بلند شوی و با همکلاسی دورهی کودکستانت خوشوبشی کنی. کدام واجبتر است؟ کتابی که به این خوبی برای تمام مرگ و مرضهای تو راهحل ارائه کرده یا همکلاسی؟ با لبولوچهای آویزان برمیگردی سراغ کتاب. بعد از دو دقیقه حس میکنی که مثانهات از شدت انباشتگی قولنج کرده و تو در حالیکه طی ساعات گذشته قطرهای آب ننوشیدهای باید فورن بروی دستبهآب. بعد از آن هم لابد هوس میکنی خوردنیهای بیقرار داخل یخچال را به وصال خندق بلا برسانی. احتمالن همانلحظه هم دیالوگهای جذاب فیلمی در حال پخش وسوسهات میکند که بنشینی پای فیلم. لایههای پنهان در کاراکترها ذهنت را درگیر کرده. سال تولید فیلم را در تیتراژ پایانی مشاهده میکنی و برای تفسیر بهتر کاراکترها و التیام کمر و ماتحت خشکشدهات پناه میبری به تخت که همیشه با آغوشی گشاده در انتظار توست.
وقتی که آن اتفاق بزرگ رخ نمیدهد
سناریوهای مختلفی را باتوجه به حالوهوای فیلم در ذهنت میچینی. نگاهت بر کتاب رهاشده روی میز میماند. سنگینی کتاب یلهشده، مضطربت میکند. سعی میکنی برای رفع تنش ناشی از مطالعهی نیمهکاره، چهاردستوپا روی زمین بخزی. خیلی وقت بود که از طریق کف دست و زانو به زمین وصل نشده بودی. کتاب هنوز هم تماشایت میکند. پیش خودت فکر میکنی این هم میتواند یک روش جدید برای پاییدن افکار باشد. شب از نیمه گذشته و متوجه میشوی که انواع مختلفی از احوالات را تجربه کردهای تا سراغ جملاتی که میتوانست نجاتبخش تو باشد، نروی. میروی سراغ کتاب. با چهرهای درهمکشیده به تو پشت میکند. همهی انرژی مورد نیاز برای خریدن ناز کتاب سر تحلیل کاراکترهای فیلم ته کشیده، بنابراین کتاب را به حال خودش رها میکنی و مستقیم شیرجه میزنی داخل تخت. البته هنوز امیدواری که فردا قطعن دلیل همهی نمیشودها را بیابی. نمیشود. نهتنها دلیل نمیشودها را پیدا نمیکنی، بلکه کفه نمیشودها هر روز سنگین و سنگینتر میشود. اما چرا؟ چون چرخهی دیروزی بارها و بارها تکرار میشود.
واقعن چرا؟
همهی این آتشها از گور «وارونگی روانی» بلند میشود. وارونگی روانی همان بلوکهای بتنی سفت و سختی (+) است که سالهای متمادی در زمین ضمیر ناخودآگاه تو _در خفا_ روی هم چیده شده و تا آسمان هفتم وجودت با آنها گره خورده. به زبان ساده همان دیبیِ کلاهقرمزی است که همهچیزش برعکس است. بهجای اینکه بگوید «دوستت دارم»، میگوید «ازت متنفرم». بذر دیبی ناخودآگاه درونت از همان بچگی در وجودت کاشته شده و طی سالها با الگوهای رفتاری مخرب و آسیبزا پیچکوار رشد کرده. بعد، درست آن لحظهای که میخواهی کمی نور تغییر به زندگیت بپاشی، به کل وجودت چنگ میزند و تو را برخلاف خواستهی قلبیات، زمینگیر میکند. مثلن دانشجویی را تصور کن که بعد از ماهها و یا شاید سالها تلاش توانسته در یکی از بهترین دانشگاههای خارج از کشور پذیرش بگیرد. طبیعتن این دانشجو باید با دمش گردو بشکند. اما در واقعیت چنین خبری نیست. تمام ترسهای ناخودآگاه که در ظاهر دم بر روی کول خود گذاشته بودند، به ناگه از کنده بلند میشوند و بسیار خبیثانه و زیرپوستی دانشجو را میترسانند، بهکمک ابهام او را سست میکنند و در نهایت بساط پاپسکشید او را فراهم میآورند.
در مثالی دیگر والیبالیستی را در نظر بگیرید که بهترین و پرافتخارترین قدرتیزن تیم است. چنان اسپکهای پرقدرتی را حوالهی زمین حریف میکند که کم مانده زمین بازی شکافته شود، اما همین بازیکن از هر ده سرویسی که میزند، یازدهتایش یا به تور میخورد یا آن مکانی که باعث واگذاری امتیاز به تیم حریف میشود. در سطح زیرین ضمیر این والیبالیست چه جریانی برقرار است که با وجود تمرینهای فراوان باز هم نوبت سرویس که میشود، همه را از دم خراب میکند؟
آمیگدال خر است گاو من است هنوز کلاس اول است
چرا؟ برای شرح خربودن آمیگدال ابتدا باید رگههایی از وظیفهاش را در دستگاه عصبی مرکزی یادآوری کنم. مخلص کلام؛ وقتی آمیگدال بوی تهدید و خطر به مشامش برسد، بدن را سمت فاز جنگ و گریز و در بدترین حالت که موشمردگی است هدایت میکند. حالا چرا شروع نکرده رفتم سراغ مخلص کلام؟ چون الان آمیگدال من در فاز جنگ و گریز است و باید تا میتوانم مراقب هدرنرفتن انرژیم باشم. وای خدای من آمیگدال دوباره دوز ترشح کورتیزول را بالا برده تا بخش تفکر انتقادی مغزم را از کار بیندازد. حتمن خیال کردهای که آمیگدال دیوانه شده. بله درست خیال کردهای آمیگدال دیوانه شده، چون او موظف است در مقابل کوچکترین محرکهای نامربوط که حس ترس را القا میکنند، یا بازار مسگرها راه بیندازد یا مثل مارمولکی که با آدمیزاد ملاقات کرده خشک شود. حالا خربودن آمیگدال چه ارتباطی با والیبالیست یا دانشجو دارد؟
این پست بهروزرسانی خواهد شد.
16 پاسخ
این دومین بار میام پستت رو میخونم یادم میره نظر بدم.
خیلی خوبه که داری روی این مسئله پرش ذهن و بازی هاش عمیق کار میکنی من به یه نتیجه رسیدم که اگه من محرک بیرونی نداشته باشم از زیر کار در میرم. برای همین تو چالش ها شرکت میکنم که یه محرک بیرونی باشه اینم احتمالن تقصیر سیستم اموزشیه نه؟
لیلا من محرک بیرونی رو امتحان کردم اما زمانی محرکهای بیرونی موثره که از درون یه موج خودتخریبی در جریان نباشه.