ساعت دوازدهوبیستدقیقهی بامداد/ دهم مردادماه صفردو/ایران_ تبریز
شیرین جانم
دیدار مجدد با سایت قشنگت، سیم چشمانم را به کابل برق کوچه پیوند زد. این نثر دلفریب و لالایلایی که میبینی همه از فضل دیدار سایت دو زبانهی توست که آتش نوشتن به زبانهای دیگر را در من برانگیخت. کمی هم جلوتر برویم _از شدت هیجان_ نثر نوشتاری من پهلو به اشعار حماسی حکیم فردوسی خواهد زد و شاید عرض سلامی هم برای ناصرالدینشاه داشته باشد. اما از آنجا که در مورد یادگیری امروزم صحبت خواهم کرد، ترجیح میدهم از مَرکب تونل زمان پیاده شده و بهمثال آدمیان در عصر معاصر صحبت بنمایم.
در این ساعت شب به روزی که گذشت مینگرم، احساس رضایتمندی از نوک انگشتان پایم نشئت گرفته، با هر پلکی که میزنم از جسمم خارج شده و در هوا پراکنده میشود. والا دروغ چرا؟ تا قبر آ، آ، آ، آ. پس راست میگویم؛ امروز معمولی بود اما سرشار از حس خوب. لابد میپرسی چرا حس خوب؟ شاید هم نپرسی. شاید هم بپرسی یا نپرسی. در هر چندصورت من دلیل حس خوبم را شرح خواهم داد.
امروز بعد از چندوقت موقع مطالعه لیز خوردم و افتادم داخل حوض کتاب. مدتها بود که ماشین طفلکی خواندنم را بکسل میکردم اما امروز دوباره بعد از نیمساعتخواندن متناوب ، دوباره سر خوردم داخل دنیای نوشتههای کتاب. کلمههای کتاب در هوا پراکنده شده بودند. بیآنکه قیافهی انسانهای خشکشکم را به خودم بگیرم با لذت و سرعت فراوان خواندم و خواندم و خواندم. یکهو سر بلند کردم و دیدم چند ساعت گذشته و من غرق در مطالعهام. به من تبریک نمیگویی؟ چندسال بود که از چنین لذتی بیبهره مانده بودم. ذوق امروز باعث شد که تصمیمم برای رفتن به کتابخانه جدیتر شود.
گفتی مادربزرگ عزیزت در بخش مراقبتهای ویژه بستری شده. از ته دلم میخواهم که خیلی زود سلامتی مهمان جانشان شود تا هم مامانبزرگ درد نکشد، هم فکر و خیال تو درگیر نباشد. فکر درگیر چیز بدیست. دمار از روزگار برنامه و هزار متعلقات وابسته به آرزوها درمیآورد.
اما برویم سراغ کتابخوانی امروز. قبل از هر چیزی باید بگویم فرصت نکردم فیلم ببینم اما مستندی از زندگی گلِ دانشمندها، ای پامادورِ دانشمندها و پسر پلنگ مامان؛ آلبرت اینشتین دانلود کردم. فردا خواهم دید. پرسهی چشمی دربارهی زندگی دانشمندها همیشه قوتی بوده برای قلبم. دیدن این فیلمها محرک کلیدخوردن تجسمهای سه و گاهیوقتها، چهاربعدی مغزم است. همیشه از تجسم خودم در قالب دانشجویی در خاک غریب که روی یک موضوع دیوانهوار کار میکند، لذت بردهام.
بعد از تجربهی سرسرهبازی در کتاب، دلم نمیخواست که نظریات فقط در سطح نظریه باقی بمانند؛ یعنی من بتوانم آنها را آزمایش کنم و از دید یک زیستشناس زلزده به چشمی میکروسکوپ، همهی مراحل را به چشم ببینم. مثل واکنشهایی که در آزمایشگاههای تفلونِ فیزیولوژی گیاهی و شیمی معدنی و تجزیه برقرار بود. البته الان غیر از سوختن دستم با محلول گوگرد و دستگارهای تقطیر عجیب، چیز دیگری یادم نمیآید.
من عاشق دیدن فرآیندهای زیستی، فیزیکی و شیمیایی هستم، چون علت و معلول، محصول و فرآورده و همهی اجزای یک واکنش را میتوانم ببینم و همهی این موارد در من خلسه و آرامش دلپذیری ایجاد میکند.
در نقطهی مقابل، قوهی شهودی قدرتمندی در ضمیر من پنهان شده که بدون خواستهی من مسیر را طی میکند و به نتیجه میرسد. به قولی همان ایمان به غیب خودمان.
بهقول یونگ:
روانشناسی که عقل را ارضا کند، هرگز روانشناسی عملی نخواهد بود… . زیرا عقل به تنهایی نمیتواند بهطور جامع و کامل روح را درک کند و آن را دریابد.
مبحث ضمیر ناخودآگاه برایم بسیار جدی شده. حدودن بیست سال پیش در کتابی که هیچکدام از اعضای خانواده رغبت خواندنش را نداشتند به مبحث ضمیر ناخودآگاه و اثر تلقین برخوردم. برایم جالب بود. قسم میخورم که از همان سال مطمئن بودم که پشت همهی نشدنها و ناکامیها، همین ضمیر ناخودآگاه خوابیده (+) اما راه و چاه کنترلکردنش را نمیدانستم. بعدها هم که چشموگوشم پر شد از خواندن مباحث متنوع دربارهی نیروی درون، سر درون و از این قبیل صحبتها ناخواسته از تمام این صحبتها خسته و حتا بیزار شدم.
تاثیر و قدرتمندی ضمیر ناخودآگاه از آن زمان تا الان در ذهنم کش آمده. امروز فکر میکردم کاش مارکری هم برای ضمیر ناخودآگاه ساخته میشد. در مبحث ژنتیکم سرطان، اصطلاحی داریم به نام تومورمارکر که با بررسی آنها میتوان فهمید که آیا فرد مبتلا به سرطان است یا نه. ای کاش میتوانستیم ناخودآگاهمارکر هم داشته باشیم. در اینصورت میتوانستیم خیلی سریع بفهمیم که آیا فکر، حس، تمایل و احوالاتی که فضا را سنگین کردهاند بچهی خودآگاه هستند یا ناخودآگاه.
نامهنوشتن برای تو را دوست دارم، خوشمزه است. باعث میشود خودم هم خوشمزه شوم. مشتاقم بدانم که آیا امروز تو پیروز میدان بودی یا مشغلهی فراوان؟
مرکب در قلم مانند آب است خجالت میکشم خطم خراب است.
قربان چتریهای دلبرت:
صبا
2 پاسخ
جالب و قشنگ و البته با ظرافت نوشتی.
نقلقولی که از یونگ مطرح کردی، نظرم رو جلب کرد.
آفرین بهت👏👏🌱
مرسی نرجس جان. این نقل قول از یونگ رو نوشتم تا دهن صدایی که منو سمت خشکشدن روحم سوق میده ببندم. ممنونم ازت😘