جدال شیشه‌های شکسته|گاهی آینه‌ها هم دچار خطای شناختی می‌شوند

فرازوفرودهای زندگی در گذر زمان انبار تجربه‌های ما را پر می‌کنند اما آیا می‌توان گفت که این تجربه‌ها همیشه اثر مثبتی دارند؟ جواب دادن به این پرسش به کمی خوشناسی و خودکاوی نیاز دارد.

ماجرای پیمانه‌ی شیشه‌ای

تصور کنید یک لیوان شیشه‌ای به‌دست گرفته‌اید که قرار است نقش پیمانه‌ی برنج را ایفا کند. یک‌هو لیوان از دست‌تان ول می‌شود و صاف می‌خورد به سر ظرفی که قرار بود از آن پیمانه‌پیمانه برنج بردارید و خالی کنید داخل قابلمه برای شام امشب. پاره‌های شیشه‌ای شکسته هر کدام مثل خنجری فرو می‌روند توی دل دانه‌های بی‌گناه و معصوم برنج. با عجله تکه‌های شکسته‌شده‌ی درشت را برمی‌دارید. یک بار دیگر خوب ظرف برنج را واررسی می‌کنید. انگار هیچ تکه‌ای باقی نمانده. همه‌چیز امن و امان است. چند بار لیوان شیشه‌ای دیگری را به‌تعداد مهمان‌ها، داخل ظرف برنج بالاوپایین می‌برید و بعد دانه‌های برنج را به امید پرکردن دستگاه هاضمه‌ی میهمانان در داخل آب‌نمک می‌خوابانید.

چی بود؟ چی بود؟ شیشه شکست؟

سر سفره‌ی شام با جان و دل از مهمان‌هایی که عزیزترین و نزدیک‌ترین افراد به شما هستند پذیرایی می‌کنید. مهمان‌ها با اشتهای فراوان قاشق‌های پراز غذا را سمت دهان می‌برند و… چشمانتان روز بد نبیند، البته که اول چشمان شما روز بد را می‌بیند چون ما داخل تصور شما هستیم. برگردیم سراغ موضوع اصلی؛ چشمانتان روز بد نبیند لقمه‌ی غذا از گلوی یکی از عزیزان پایین نرفته که فریادش سقف خانه را از جا می‌کند. شیشه‌ی شکسته‌ای لوزه‌ی سمت راستِ دوست عزیز را مورد عنایت قرار داده. درست همین زمان یکی دیگر از دوستان عزیز، خرده‌شیشه‌ی خنجرمانندی را از لب خونی‌اش خارج می‌کند. آمار مجروحین شامِ شیشه‌ای به پنج‌نفر می‌رسد. این وسط شما مدام صحنه‌ی وارسی برنج را مرور می‌کنید: «من که هرچی شیشه‌شکسته بود، جمع کردم ریختم دور.»

رگی که مدام در آینه می‌جنبید

حالا بروید سراغ قدیمی‌ترین سندی که از روز آفرینش برجای مانده. سند را پیدا کردید؟ آن را ورق بزنید. احتمالن چند صفحه‌ی اول خالی باشد. صفحات میانی را بگردید. آن هم خالی‌ست؟ صفحات پایانی چطور؟ بله خب. دیگر نگردید که خودم فهمیدم سفید است. حدسم درست از آب درآمد. همان کسی که در سناریوی فیلم‌های دهه‌ی هفتاد به‌جای دلار و اسکناس هزاری، کیف سامسونت را پر از کاغذ سفید می‌کرد آمده سراغ قدیمی‌ترین سند روز آفرینش.

نگران نباشید. من خودم داستان روز آفرینش را کم‌وبیش به‌خاطر دارم؛ همان روزی که آینه‌ی واحد جهان از آسمان افتاد زمین و تکه‌تکه شد. بعد هم هر کدام از این تکه‌ها افتاد توی دل آدم‌ها. آدم‌هایی با چهره و خصوصیات اخلاقی متفاوت اما آینه‌هایی یکسان. قرار بود آدم‌ها دنبال آینه‌ی دلِ یکدیگر بگردند تا دوباره آینه‌ی واحدی شکل بگیرد اما درگیرودار جست‌‍وجوگری‌ها، به آدم‌های اشتباهی برمی‌خوردند. آن‌ها از آدم‌ها ایراد می‌گرفتند چون نمی‌توانستند تصویر خودشان را در آینه‌ی دل آن‌ها ببینند. فقط کافی بود روبه‌روی همدیگر بایستند تا تصویر حقیقی را در بی‌نهایت هم ببینند اما به‌عمد دوباره، صدباره و هزارباره آینه‌ی آدم روبه‌رویی را کج می‌کردند. فراموش کرده بودند که این تصویر فقط قرار است در رویارویی دو آینه شکل بگیرد نه با همکاری آینه‌های کناری و جدوآباد آینه‌ها.

چیزهایی که هرگز به حضورشان آگاه نبودم

هرکسی در زندگی فرازونشیب‌هایی مخصوصِ خودش را دارد. فرازها که موجب مباهات و آرامش خاطر است اما امان از دست این نشیب‌ها؛ تحفه‌‌های ناخوانده‌ای‌که از آن‌ها گریزی نیست. ناغافل می‌آیند، از پشت سر می‌آیند و دل را خوب در غم می‌غلتانند و مهمان همیشگی ضمیرناخودآگاه می‌شوند. به غم‌های خودتان فکر کنید. سال‌ها با این غم می‌جنگید و خیال می‌کنید که حتا ردی از آن‌ها باقی نمانده اما خبر ندارید هزاران پله پایین‌تر، جایی در اعماق گذشته‌ها هنوز جنگ باقی‌ست. بدی ماجرا این است که ضمیرتان واقعی‌بودن آن را باور کرده و همچنان در حال پاتک‌زدن است. این کار آن‌قدر ناخودآگاه انجام می‌گیرد که خبر ندارید بیشترین سهم در کج‌کردن آینه‌ی دل آدم‌ها، برمی‌گردد به همین پاتک‌ها که کاملن برایتان عادی گشته؛ گاهی هم تحسین‌برانگیز. مدتی که می‌گذرد متوجه می‌شوید اگر زاویه‌ی دیدتان را کج کنید، شاید بتوانید چند ثانیه تصویر خودتان را در آینه‌ی روبه‌رویی ببینید. این کار را آن‌قدر تکرار می‌کنید که تبدیل می‌شود به اصل تغییر ناپذیرِ پیش‌فرض‌های ذهنی‌تان. روزی کسی می‌آید و مقابلتان می‌ایستد که آینه‌اش از همان بدو آفرینش صاف بوده. اما شما نمی‌توانید تصویر خودتان را داخل دل او ببینید، چرا؟ چون انقدر زاویه‌ی نگاه‌کردنتان تغییر کرده که آیینه‌یابتان از کار افتاده یا نه بهتر است بگویم آینه‌ی شما دچار خطای شناختی شده است.

آیا تصویر گمشده در آینه پیدا خواهد شد؟

بستگی به این دارد که صاحبان آینه‌ها، غبار هزارساله‌ی خفته را پاک و زاویه‌ی دید خودشان به مسائل را درست کنند. شاید برای شما این سوال پیش بیاید که چه کسی تضمین می‌کند با وجود انجام‌دادن این دوکار آینه‌ی واحد دوباره ظاهر خواهد شد؟ هیچ‌کس. پس برای چه این کار را می‌کنیم؟ برای اینکه:

تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز

7 پاسخ

    1. زهرا جانم ازت خیلی ممنونم بابت انرژی‌های مثبتی که همیشه می‌پراکنی. اِوا چرا این شکلی شد؟ زهرا فکر کن موقع حرف زدن بهت بگم ممنون بابت انرژی‌پراکنی‌هایت😂🤗 زهرا راستشو بگم؟ آره از اولشم می‌دونستم خیلی عالیم. عالی نبودم که با تو دوست نمی‌شدم❤😘

  1. وای صباااا
    تو یکی نه‌ای هزاری…
    این رو با همه وجود حسش کردم. الان خسته‌م و خواب‌آلود اما در مورد برنج شیشه‌ای منم خواهم نوشت*_*

    1. لیلا بهت گفت زری منم خوشم اومد می‌گم میسی میسی زری جووون. این حس جدیدی نبودا، به‌خاطر اینکه تک‌تک آفریده‌های خدا یکی نیستن هزارن، تازه بیشتر از هزارتان و تو اینو خیلی خوب می‌دونی. منتظر برنج شیشه‌ای هستم.

  2. عالی بود صباجان به خصوص تشبیه‌هایی که متن رو ملموس کرده بود👌
    چیزی که گفتی رو واقعن تو زندگیم حسش کردم❤️

    1. ملیکا جانم چقدر خوشحالم که تونستم از طریق کلمات پل بزنم به تجربیات و احساسات ظریف و قشنگت. راست می‌گما😘

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *