دوستم ملیکا پرسید: «چهطور میتونیم گذشتهی آزاردهندهی خودمون رو پشت سر بگذاریم و مدام با نشخوار کردنش، زندگی حالای خودمون رو تلخ نکنیم؟» و همین سوال سد جملههای ریز و درشتی را که پشت فیلتر ذهنیم جاخوش کرده بود، شکست و تصمیم گرفتم برای شناخت بهتر، این سوال را مجددا از خودم بپرسم.
بشکاف برو جلو
قبل از هر چیزی رفتم سراغ شکافتن جمله. احتمالا این هم صدقهسری عادت این روزهایم است؛ گذر هر جملهای که به ذهنم میافتد، زیاد عمر نمیکند. شاید زیر سر مطالعات اخیرم بوده که یک عدد قیچی باغبانیِ تازهنفس کاشته در ضمیر ناخودآگاه جنبندهی من. چرا جنبندگیاش را به رخ میکشم؟ چون هیچوقت یکجا بند نمیماند و دائم مثل زنِ ملانصرالدین در حال سرککشیدن به اینسو و آنسوست. طی همین گشتوگذارها بود که نمیدانم با کدام شیر پاکخوردهای همصحبت شد و مانیفست جدیدی برای من نوشت. یکی از بندهای این مانیفست به شرح زیر است:
«بشکاف برو جلو / این زندگی بت میگه بدو بدو / تا پاهات از خستگی… »
ببخشید، انگار عوامل پشت صحنه جمله را اشتباهی روی صفحه پخش کردهاند. دوستان برای تاکید روی درستیِ جمله انگشتِ شست خود را بالا میبرند و سری تکان میدهند که یعنی: «نهخیر، جمله درسته». این جمله همانی نبود که من میخواستم. بههرحال میخواستم بگویم که ضمیر ناخودآگاهم از من خواسته بود دُز حلاجیکردنم را در همهی مسائل ببرم بالا.
کلمهشکافی در روزگاران گذشته
این روزها برای فهم بهتر مطالبی که میخوانم، پناه بردهام به سوالپرسیدن که بهترین ابزار یادگیری دوران کودکی من و خواهرم بوده. مادرم تعریف میکند که یکی از اقوام محض دلداری به او گفته خیلی بیشاز حد حوصله خرج میدهد برای جواب دادن به پرسشهای ما و بهتر است توجهی نکند تا برویم سوالهایمان را از درودیوار بپرسیم. خوشحالم که مادرم هم توصیهاش را جدی نگرفته. باری، برگردیم سراغ قیچیِ باغبانی. از آن روزی که پرسشگری شد پیشهام، قیچی بهدست میروم سراغ جملهها، گفتهها، شنیدهها و اندیشهها. اول آن را بازرسی میکنم و بعد تکهتکهاش میکنم. دوباره تکهها را بههم میچسبانم تا کلمهی جدیدی بسازم. درست مثل همان تمرینی که کلاس اول ابتدایی انجام میدادم؛ روزنامهها را برمیداشتم و بعد کلمهها را حرفحرف میکردم. تکحرفهایی را که از کلمهها کش رفته بودم میچسباندم توی دفترم. حالا نوبت ساختن کلمههای جدید بود.
بَه بَه بَه، شیرین است
برمیگردم به زمان حال و میروم سراغ عبارت «نشخوار گذشتهی آزاردهنده». چندبار جمله را وارسی میکنم و بعد قیچیکردن کلمات را آغاز میکنم؛ نشخوار، گذشته، آزاردهنده. «نشخوار» را برمیدارم و نگاهش میکنم. نشخوار چیست؟ چه معناهایی را در ذهنها و مدلهای فکری مختلف تداعی میکند. میروم سراغ گذشته. «گذشته»، از ذهنی به ذهن دیگر، از فکری به فکر دیگر، از آدمی به آدمی دیگر چه تغییری میکند؟ «آزاردهنده» را گاز میزنم، بوی عفونت به مشامم میرسد. برخلاف بوی منزجرکنندهاش، مزهی بدی ندارد. خوشمزه هم هست. طعم عجیبی دارد؛ ترکیبی از سیر، لواشک، تهدیگ، قرص سرماخوردگی بزرگسالان و کمپوت سیب. با اینحال ترکیب نهایی خوشمزه است. به آدمها فکر میکنم، به این مخلوقهای عجیب و زیبا که هر کدام ادراک و بینش منحصربهفرد خودشان را دارند.
یارانِ لامپبهسر
یک بار دیگر برای خودم تکرارش میکنم؛ «نشخوار گذشتهی آزاردهنده». میروم سراغ ادراکات خودم. تغییر کرده. خیلی زیاد. قطعا این تغییر دنبالهدار خواهد بود. نگرش خودم به عبارتِ «گذشتهی آزاردهنده» را میبرم زیر ذرهبین. خوشحال است و سوت میزند. تعجب میکنم. از او میپرسم: «داریم راجعبه گذشتهی آزاردهنده صحبت میکنیم ها.» میگوید: «میدونم. باید به این حالت جدید عادت کنی. وایسا ببینم، عادت چیه؟ مگه یادت رفته که یه زمانی آرزو داشتی بخندی به هر آزاری که تو رو توی گذشته نگه میداره و میرنجوندت؟ خب بیا. تعجبت واسه چی بود الان؟» برای جوابدادن کمی فکر میکنم اما دلم از شدت کمخوابی ضعف میرود. انگار سالهاست که نخوابیدهام. پلکهایم روی هم میلغزد. وارد عالم دیگری میشوم. ساختمان سفید رنگی جلویم ظاهر میشود. میروم داخل. خدای من چه خبر است؟ کلی آدمک چپیدهاند آن تو. ظاهرشان عجیب است. انگار سر همگیشان را لامپکاری کردهاند. میروم جلوتر تا صحبتهایشان را بشنوم.
من، زر، یکسال دارم
همگی دور میز بزرگی جمع شدهاند. بستههای کوچکی را کنار هم میچینند. از آنها میپرسم که چهکار میکنند. با نگاه مهربانی پاسخ میدهند: «بالاخره اومدی؟ آخرین باری که اومده بودی پارسال بود. اومدی سفارش ساخت بینش جدیدو دادی. بعدشم رفتی و پشت سرتم نگاه نکردی. اما ما به قولمون عمل کردیم. نگران نبودن تو نموندیم. شروع کردیم به ساخت یه بینش نو. بیا نگاش کن. ببین چه منعطفه، ببین چه خوب کش میاد و جاداره. این مرحله سخت بودا. اما ما بالاخره تونستیم یه پیرهن فریسایز برات بدوزیم که بتونی مقابل هر اتفاقی، ظرف وجودتو بزرگتر بکنی.»
چشمانم را باز میکنم، خواب از سرم پریده. به کلمههایی فکر میکنم که حرفحرفشان میکردم و با آنها لغتهای تازهای میساختم. «نشخوار» معنای بدی در ذهنم تداعی نمیکند، همینطور «گذشته»و «آزار». با قیچی میفتم به جان کلمات. «آزار» را قیچیقیچی میکنم. از صدای خرتخرتش خوشم میآید. حالا تبدیل شده به آ، ز، ا،ر. حرفها را به دلخواه خودم برمیدارم و بههم میچسبانم. تماشایش میکنم؛ «زر» متولد میشود. لبخند میزنم.
12 پاسخ
صباجان بعد از خوندن پاسخت به سوالم واقعا به فکر فرورفتم. خیلی متفاوت و جالب بود برام. ممنونم ازت❤️
من ازت خیلی ممنونم واسه این پیشنهاد جذابت. خیلی ممنونم❤
صبا راستش من خیلیییی کم پیش میاد برم سراغ نشخوار گذشته. ولی وقتایی که پیش میاد قشنگ حلاجیش میکنم. با خودم همه چی رو میسنجم. بعد که حل میشه برای همیشه توی ذهنم حل شده. اگه مسئله جامعیت بیشتری داشته دست به دامن اینترنت میشم و راهحلش رو پیدا میکنم🥲
انقدر خوشم میاد از آدمایی که همیشه دنبال راه حل میگردن، انقدر خوشم میاد😍
چقدر کیفور شدم این متن رو دیدم برای من خیلی از مسائل حل شده یکی مونده که اصلن نمیرم سراغش یعنی خیلی میترسم فکر میکنم الان امادگیش رو ندارم
چقدر من کیفور شدم با دیدن کامنت تو لیلا جانم. تو خیلی خوب همهچیز رو آنالیز میکنی مطمئنم اون یکی رو هم حل میکنی. البته هر موقع که زمانش برسه. تیک ایت ایزی قشه قیز.
عهه صبا تو هم یه خواهر داری؟
چقدر خوب که مامانت قشنگ به سوالاتون جواب میداد.
دلم میخواد پرسشگری درست رو بهتر یاد بگیرم.
آزاردهنده چقدر طعمش هردنبیل و بدمزهست. ولی توش هم چیزای شیرین و خوشمزه داره و هم تند و تلخ.
به به چه قشنگ با کلمات بازی کردی یولداش 🙂
بلی بلی یه خواهر دارم که خیلی هم دوستش میدارم. آره یولداش جون، خیلی خوبه که پدرومادرا با ذهن کنجکاو بچهشون همراه بشن که خداروشکر من از این نعمت بینصیب نبودم. زهرا طعمشو همون لحظه تو ذهنم ساختم، یادم رفت توش کلهپاچه و کدو هم بریزم😁
من در امر خطیر کلمهبازی به یولداش عزیزم رفتم😁😘
خوش به حالش که خواهر خوبی مثل تو داره. قربونت برم. درس پس میدم.
😍😍😍 مچکرم. البته منم خیلی خوشحالم که خواهر خوبی مثل اون دارم و همینطور یولداش خوبی مثل تو😍🤝
من به شخصه میرم سراغ چیزهایی که به شدت ازشون میترسم و تاحالا هم این چالش ها خیلی دست و پا گیرم نبودن.
به قول اون جمله ی معروف آدم باید طوری زندگی کنه که هیچ چیز نزیسته ای باقی نگذاره و این شاید راهی باشه تا از گذشته ی آزاردهنده مون جدا بشیم.
سلام. خیلی خوش اومدین به وبلاگ من🌺🌺🌺 موافقم،نباید هیچچیز نزیستهای باقی گذاشت. البته من از یه بعد دیگهای هم به قضیه نگاه میکنم؛ ماها وقتی که توی سن رشد هستیم دیگه پیرهنای سالای قبل اندازهمون نیستن. وقت اونا را میپوشیم اذیت میشیم. پس بهترین کار اینه که بریم سراغ یه پیرهن دیگه که اندازهمون باشه. ممکنه یه اتفاقی پیش بیاد که در ظاهر آزاردهنده باشه. چرا؟ چون با یه نگرش محدودتر داریم به اون قضیه نگاه میکنیم. ممکنه واکنش ما ذکر مصیبت باشه و اشک و آه و ناله. اما اگه با صبر و حوصله قضیه رو ورانداز بکنیم متوجه میشیم وقتش رسیده که نگرشمون رو عوض کنیم. اگه هر بار که یه دستانداز سر راه ما سبز میشه تا سر حد مرگ نترسونتمون و دنبال پیامی که با خودش آورده باشیم، دیگه هیچچیزی از گذشته نمیاد یقهمونو بچسبه و آزارمون بده. مثل همون چیزی که بروسلی خدابیامرز میگفت: «مثل آب باش.»
خوشحالم که با جسارت میرید توی دل ترساتون. قطعا این راه پر از خیر و برکت خواهد بود براتون.
موقعی که داشتم کامنتتون رو جواب میدادم یاد یکی از پستای قدیمی خودم افتادم که راجعبه عوضکردن نحوهی نگرش بود. اینم لینکش؛
https://sabamadadi.ir/2640/%d8%a8%d8%a7-%d8%a8%d9%86%d8%b2-%d8%a2%d8%ba%d8%a7%d8%b2-%da%a9%d9%86/