چگونه فراستی در ضمیر ناخودآگاه من نفوذ کرد؟|گزارش‌نامه‌ی چهارم

رسیدیم به روز چهارم نامه‎پراکنی با شیرین.

ساعت دوازده‌وبیست‌ویک‌دقیقه‌ی بامداد/دوازده مرداد صفردو/ایران_تبریز

سلام شیرین جان

خوشحالم که گزارش‌دادن یک‌ماهه‌مان خوب پیش می‌رود. خیلی دوست داشتم گزارش امروز را به زبان معیار ننویسم و متن خود را به شکل دیالوگ‌های مختارنامه درنیاورم اما نمی‌شد. بنابراین من هم اصراری نکردم. خوشحالم که حالت خوب است.

این روزها تصمیم گرفته‌ام که بیشتر از قبل ساختار مغز را بشناسم منظورم ازبرکردن کتاب‌های آناتومی نیست. دوست دارم درباره‌ی بخش‌های مختلف مغز که آدم را تسلیمِ حال بد می‌کنند بخوانم. پیشتر چندتایی کتاب در زمینه‌ی مثبت‌گرایی خوانده بودم و… رفته‌رفته اثرش کم شد. فکر کنم بدانی دارم درمورد چه‌ چیزی صحبت می‌کنم. بگذار به مددِ مثالی، بهتر توضیح بدهم. قبل از مثال یک سوال؛ چرا در شهر من هیچ فاکینگ کتابخانه‌ی شبانه‌روزی عمومی وجود ندارد و من حتمن برای متمرکز بودن باید دست به دامان پانسیون‌های خصوصی شوم؟ تو از کجا بدانی؟ خب غرض فقط مقداری غر خشک‌وخالی و به‌دردنخور بود که جوابش را تکه‌ی سوم وجودم داد.

تکه‌ی سوم بخش فرازمینی وجود من است که به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شود، جواب همه‌ی سوال‌ها را می‌داند (چیزی شبیه به Chat GPT)، ناامید نمی‌شود، غمگین نمی‌شود، حتا خیلی ذوق هم نمی‌کند. هر روز هم رنگ عوض می‌کند. یک روز سامورایی می‌شود، یک روز شیخ ژنده‌پوشِ گریبان‌دریده. روزی لاک‌پشت عینک‌به‌‌چشم می‌شود و فردایش پیشان (گربه). تازگی‌ها هم بلوتوثی و وایرال با همه‌ی بخش‌های وجودم سلام‌وعلیک می‌کند. با او بیشتر آشنا خواهی شد.

برگردیم سر مثال.

تئوری دست شکسته

انگار کن دستت شکسته (دور از جان). در این بین باید بگویم من عاشق لفظ «انگار کن» هستم؛ تا حدی که شاید بگویم روی قبرم بنویسند ای زنده‌هایی که پا روی قبر من می‌گذارید و مثل چارپایان اسم مرا زیر سم‌های مختلف‌الپاشنه! لگد می‌کنید، انگار نکنید که شما تا ابدالدهر زنده خواهید ماند. فردا هم چارپایانی دیگر _از نسلی دیگر_ سم‌کوبان از روی شما رد خواهند شد. خب الحمدالله گریزبند مخصوص ذهنم را بستم تا بیشتر از این از شرح مثال فرار نگریزد.

برگردیم بالای سرِ دستِ شکسته. من تا حالا دستم نشکسته ولی خیال می‌کنم بعد از مدت‌ها احتباس در گچ و باقی موارد، خشک می‌شود و تو باید ورزش‌های مخصوصی برای بازگشت انعطاف ازدست‌رفته انجام بدهی. بعد از مدتی ورزش‎ و نرمش و چرخش دست به حالت عادی بازمی‌گردد. سلامتی به عضو آسیب‌دیده‌ات بازگشته و تو طعم تاثیر دلپذیر حرکات کششی و ورزش‌های ترمیم‌کننده‌ی عضلاتت را چشیده‌ای.

زمان جلوتر می‌رود و دیگر رغبتی به ورزش‌کردن نداری. کم‌کم ماهیچه‌های دست خرتنبلی می‌شوند که آن سرش ناپیدا. بعد تو شروع می‌کنی به گشتن دنبال آن حس خوبی که بعد از ورزش داشتی. پیدا نمی‌شود. نه حس خوب نه رغبت و همت ورزش‌کردن و تو در حسرت آن یار غایب‌ازنظر به خود می‌پیچی(البته که دور از جان. تو اینجا ماکتی برای مثال‌های آموزشی‌ست).

بارانی که اجازه‌ی صحبت به دست‌شکسته نمی‌دهد

اجازه بده قبل از ادامه‌ی ماجرا صدای گوشی را کم کنم. از تو چه پنهان، دیروز رفتم و یک اپلیکیشن آفلاین مخصوص موزیک‌های مدیتیشن دانلود کردم. یکی از موزیک‌ها صدای شرشر باران است. من هم که عاشق بارانم، نمی‌دانستی؟ خب الان بدان دا. (دا کلمه‌ی مستقلی در زبان ترکی‌ست که من با تکیه بر آن می‌خواهم بگویم «دیگه».) دیروز کلی با صدای باران کتاب خواندم و فازم چسبید به طاق آسمان. الان هم می‌خواستم سوار بر شرشر باران برسم به آسمان هفتم که گویا سرکنگبین صفرا فزود. لامصب هر صدایی می‌دهد جز صدای باران؛ صدای گلاب به روی شمایِ فردی پرنوش، سرخ‌‌شدن سیب‌زمینی در روغنِ صددرجه، جوشیدن آب در کتری و خلاصه‌ی کلام چکیده‌ای از انواع فعل و مافعل بیولوژیکی و شیمیایی. الان هم حس می‌کنم هندوانه‌ای هستم در حوض که با شلنگ مرا آبیاری می‌کنند.

خب صدا کم شد. موقعیت را گم نکنیم. دست شکسته، دست ترمیم‌شده، ورزش و نرمش و چرخش، حال خوب، جلوروی زمان، عدم ورزش، حس بد، عدم رغبت، حس بدتر، حسرت و آژیــــــــــــــــــر قرمز به‌خاطر خطر برگشت تجربیات گذشته و تداعی دردها. یادت آمد؟ برویم سراغ باقی ماجرا.

فراستی مقدس، حالا دست دست دست

ماجرایی نیست. ماجرا تمام شد. می‌خواستم با مثال دست شکسته بگویم که من الان مثل آن دست شکسته‌ام. اثر کتاب‌هایی که خوانده‌ام رفته‌رفته کم‌شده. از مسیر قشنگی که ساخته بودم بازماندم. چرا؟ چون آن‌قدر همه‌چیز خوب شده بود که من دیگر نیازی به تقلا‌کردن نداشتم. در نتیجه هیجان و ولعی که برای خواندن آن کتاب‌ها داشتم ته کشید. از طرفی هم چون ناآگاه به اصول علمی پشت‌ پرده به آن روش‌ها عمل کرده بودم، فراستی درونم غر می‌زد و دنبال نشانه‌های آشکار و اثبات‌شده می‌گشت. برای همین از شر فراستی درون… یک دقیقه صبر کن. فراستی که از آن من نبود، از کی فراستی درون من شد؟ اِنی وی. حالا که فراستی درون من شده می‌روم سراغ کشف نحوه‌ی موش‌دواندن مغز در ناملایماتی که زندگی به‌بار می‌آورد.

هر بیشه گمان مبر که خالیست

پلنگ خفته‌ی ضمیر ناخودآگاه و میمون احساسات باغ خود را آباد می‌کنند و شادکامی درون را واه واه. جمله‌قصاری هست که می‌گوید:

انسانی که نداند انسان است، انسان نیست، درست مانند انسانی که فکر کند انسان نیست.

قصار از خودم بود. من یک قصارباز نیمه‌حرفه‌ای هستم از سرزمین ایران که مهد تولید، پرورش و صادرات قصار است. از سرزمینی که هر چند سال با قصارهای تقلبی، دست‌دوم، مونتاژشده و تاناکورازده‌، مردم خوب وطنم + خود خوبم را خر می‌کنند تا مدام برای دوستان عزیز، این‌وری آن‌وری کنیم و دست‌به‌کمر و سه‌‌نقطه باشیم.

صبر کن. ایراد از قصارها نیست. ما ترک‌ها مثال جالبی داریم من‌باب رفاقت و از آن حرف‌هایی که مثلن تو آن‌قدر عزیزی که من جانم را برای تو می‌دهم و از این حرف‌ها:

اینشالله تویوندا سوماخبالانینان سو داشیَم

(ایشالا توی عروسیت با آبکش آب جابه‌جا کنم.)

این را مادرم از وقتی که دندان درآوردم تا همین حالا که یک‌ست کامل دندان دائمی دارم به من می‌می‌گوید. در نتیجه این زبانزد برایم بسیار عزیز است آمــــــــــا، من قصد دارم از آن به‌عنوان ابزاری برای جاافتادن مفهوم عظیمی که در حال‌ جان‌‌کنی برای رسیدن به گوش مخاطب است، استفاده کنم.

انگار کن (هارهار) بخواهی آب را با آبکش جابه‌جا کنی، چه اتفاقی می‌افتد؟ حتا یک‌قطره‌اش هم به مقصد نمی‌رسد. برمی‌گردیم سر  این که ایراد از قصارها نیست. بلی. ایراد از قصارها نیست. نمی‌دانم شاید هم از قصارها باشد اما مطمئنم سهم چشمگیری ندارد.

خب حالا که چه؟ ندیسن با؟

اول ندیسن با را ترجمه می‌کنم. یعنی: «چی می‌گی با؟». دوم برویم سراغ نتیجه‌گیری. من صبا مددی از کلمه‌بافی‌هایم به این نتیجه می‌رسم که مغز پیچیده است. احساس ما مغز نیست. مغز هم احساس نیست. پس احساس چیست؟ پله‌برقی‌ست. بله. احساس مثل پله‌برقی‌ست. بالا می‌رود، پایین می‌آید و علی‌الحساب دهان فرد را سرویس می‌کند. اما این پله‌برقی سرخود کار نمی‌کند که. موتوری آن پشت تعبیه شده که پله‌زا و پله‌خور است. پشت احساسات پله‌برقی ما هم موتور خیلی خیلی بزرگ، قدرتمند و خاموشی تعبیه شده به‌نام ضمیر ناخودآگاه. یعنی اگر جمله‌قصاری دست‌مالی‌شده به‌نظر می‌رسد، شاید بهتر است قبل از آتش‌زدن یا سرکوب‌کردن احساسات به موتور پشت سرش دقت کنیم. برای مثال چرا ما ایرانی‌ها + خودم شعارهای خوبی می‌دهیم اما پای عمل که می‌رسد، آن اتفاق عظیم و رویایی در حد گیس‌وگیس‌کشی تنزل می‌کند و آخر سر هم ناامید از به‌چنگ‌آوردن آن رویا هیچ حرکتی نمی‌کنیم؟

نمی‌دانم. من که یونگ یا فروید یا هر کدام از روانشناسان مطرح دنیا نیستم. اما شاید حدس می‌زنم این برمی‌گردد به آن حفره‌ی عظیم در ناخودآگاه جمعی ما. شاید باور کرده‌ایم تنها کاری که از دست‌مان برمی‌آید همین صحبت‌کردن‌ها و شعاردادن‌هاست و پای عمل که برسد ما عاجزترین موجودات روی زمین هستیم. فعلن تا همین‌جا کافی است. دوست دارم بیشتر از بازی‌هایی که ذهنت موقع درس‌خواندن راه می‌اندازد برایم بگویی.

 

نمک در نمکدان شوری ندارد

دل من طاقت دوری ندارد

 

قربان اکسنت انگلیسی تو:

صبا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *