یادگیری امروز شامل واکاویِ متمرکز بر شواهد است. مثلن.
ساعت چهار عصر تا هفت و پنجاه و دو دقیقه:
گوگل درایو کار نمیکند. فیلتر شکن قطع میشود. فیلتر شکن وصل میشود. اینترنت قطع میشود. اینترنت وصل میشود. فیلتر شکن قطع میشود. پرونده در تلگرام بارگذاری میشود. اینترنت قطع میشود. پرونده میان آسمان و زمین میماند. فیلترشکن قطع میشود. پروندهها ارسال نمیشوند.
دلم مثل سماوربرقی میجوشد. فرد بیماری پدرم را درآورده. از درون جوش میآورم. حس میکنم کسی مغزم را با سیم ظرفشویی میسابد. در عمرم چنین آدمی ندیدهام. با انواعِ جانوران سر و کار داشتهام با این گونه نهخیر. برایم تازگی دارد.
ساعت هفت و پنجاه و سه دقیقه:
همکارم به من نگاه میکند و میگوید:
صبا گشنمه.
من به همکارم نگاه میکنم و میگویم:
هماکنون داری با شهید راه گشنگی صحبت میکنی.
ساعت هفت و پنجاه و هشت دقیقه:
عبارت قندِ مکرر توی مغزم تکرار میشود. هر چه زلف از خداوند هدیه گرفتهام، ریخته جلوی صورتم. حوصله کنار زدنشان را ندارم. موقع صحبت کردن، آدمها را از پشت میلههای انبوه گیسوانم تماشا میکنم. چندتایی از میلهها هم چنگال شده و چشمانم را از کاسه درمیآورند، با اینحال توجهی به آنها نمیکنم.
اطمینان دارم شکل میکروب شدهام. میکروب مکرر.
تاخ تاخ تایپیدن و لَمیدن در اتاق خودم
به از صاف گشتن دهان، همچون میکروب مکرر
ساعت هشت و چهار دقیقه:
دارم به پروسه انترِغرزن شدن خودم فکر میکنم. چه شد که زینگونه شد. اه اه. واه واه. واخ واخ.
همکارم (با بغض):
صبا تُردا رو خوردی تموم شد؟
من ( قیافهام با زامبی مو نمیزند):
هَن.
(آره.)
همکارم:
چه زود تمومش کردی؟
من:
چون کی آجیمنان اولوردوم و اولورم.
(چون داشتم از گشنگی میمردم و میمیرم.)
همکارم:
گشنمه
من:
گشنمه
همکارم (با گریه) با منزل تماس میگیرد:
مامان شاما نمنه واریمیزدی؟
( مامان واسه شام چی داریم؟)
مادر همکارم:
چیزی شده. چرا گریه میکنی؟
من در حالیکه از شدت کلافگی، سردرد و گرسنگی سرم را گذاشتهام روی میز، میخندم.
همکارم:
نه مامان. گشنمه. خیلی گشنمه.
.
.
.
همکارم:
صبا من قاشدیم. اما غذا نجور بوغازیمنان یِنَجاخ اشایه؟ سن آژسان.
(صبا من میدوم سمت خونه. اما غذا قراره چهجوری از گلوم بره پایین. تو گشنهای.)
من (در حال گریستن از درون):
عزیزم… همین که تو غذا میخوری انگار من سیر میشم.
معده، اعصاب، روان و سر درد همه با هم، یاور و یار هم نعره میزنند:
آخی نیه گوپ باسیسان؟
( آخه چرا خالی میبندی؟)
ضعف شدت میگیرد.
ساعت هشت و هجده دقیقه:
هنوز سر کار هستم.
آنیکی همکار:
صبا. چرا اینقدر آشفتهای؟
من:
…
آن یکی همکار دست نوازش روی سرم میکشد:
اشکال نداره صبا. اینترنت اعصاب همه مونو خورد کرده. چرا بیخودی خودتو اذیت میکنی؟
میگویم:
من شکل میکروبم.
همکارم:
اِ صبا!
من:
میکروب
همکارم:
اِ صبا نگو.
من:
من شکل یه باکتریِ تاژک آشفتهی گرسنهی دلتنگِ درمانده در فرستادنِ پروندهی مانده در میان آسمان و زمین هستم.
هشت و بیست و هفت دقیقه:
نوک کفشم به سنگفرش گیر میکند و ده متر پرت میشوم جلو.
من در حالی که سر به آسمان بلند کردهام:
الله جَلالیوا چوخ شوکر
( خدایا بزرگیت رو شکر)
.
.
.
داخلی_ اتاقِ صبا/ منزل محمدرضا و نسرین با دو فرزندشان به انضمام هزاران گربه پیدا و ناپیدا_ شب
صبا مثل عکسبرگردان چسبیده به تخت و لپ تاپش را هم گرفته بغلش. چشمانش را دوخته به رو به رویش.
به این فکر میکند که شاید تقصیر خودش است. شاید به خاطر کم کاری اوست. اگر ثانیهها را مثل عقاب میقاپید ممکن بود حداقل یکی از پروندهها ارسال شود. اگر بیشتر فردی که پشت خط بود را تحمل میکرد شاید میتوانست ارتباط بهتری با او برقرار کند.
صحبتهای رئیس مهربانش را در ذهن مرور میکند:
بین مراجعانی که ما داریم، یه تعدادیم پیدا میشن که واقعن مشکل دارن و نمیدونن با خودشون چند چندن. ولش کن صبا. قرار نیست آدم خودشو مریض کنه بخاطر کسی که سادهترین اصول رو هم رعایت نمیکنه. با خیال راحت ولش کن.
بعد صدای پدرش را میشنود:
مگه تو خواستی که اوضاع اینترنت اینجوری شه؟ تو داری سعی میکنی کارتو درست انجام بدی. بقیه چیزام دست تو نیست.
پدر صبا با عطوفت و ملایمت زیادی سعی در رام کردن دخترش دارد. هی داستانهای نهانی و رازهای زندگانیست که با احتیاط بسیار زیاد برای فرزند دلبندش تعریف میکند. آخر سر هم توضیح میدهد که از گفتن پندها هیچ منظور خاصی ندارد و آرزوی هر پدری آرامش فرزندش است.
طبق گفته مادر صبا، آنها میترسند حرفی بزنند و صبا تا بستانآباد دنبالشان کند. (بستان آباد یا بستانآوا یک شهرِ خوشاخلاق در پنجاه کیلومتری تبریز میباشد.)
.
.
.
صبا تصمیم گرفته هیچ کدام از حرفها را نشنود. بهنظرش اینها همه دلخوش کُنک و الکی هستند. ارهبرقی، بیل و کلنگ به دست افتاده به جان خودش.
بهنظرش فرد غیر قابل اتکایی است. مادرش میگوید که اشتباه فکر میکند. این حرف کوچکترین تاثیری ندارد. باید کاری میکرد که هیچ کدام از این اتفاقها نمیافتاد. اَه. کی قرار است مسئولانهتر رفتار کند؟
صبا با خودش فکر میکند او همیشه اینطوری است و قرار نیست چیزی عوض بشود. از این جمله بیزار است. نمیداند کی وارد گفتگوی روزانه و غالبش شده. مهم نیست. فعلن بهترین کار فرار است. فرار از دست خودش. دقت میکند.
از خودش میپرسد:
من دقیقن دارم از چی فرار میکنم؟
جواب آماده است:
از اعتمادِ نداشته به خودش، کارهایش و فکرهایش.
داخلی/ پیلوتِ منزل محمدرضا و نسرین (بچهها حوصله نداشتند در این جمله حضور بهم برسانند)_ همچنان شب (لعنت به این شبهای طولانی)
صبا در حالیکه گوشش به ریتم جنگی ناغاراست، دور خودش میدود. افکارش با ریتم میرقصند و بعد از کلی بالا و پایین پریدن، خسته شده و گوشهای ولو میشوند. بعد به آرامش رسیده و پیرو انداختن طرحی نو صبا را وادار میکنند که در مورد عدم اطمینان به خود بیشتر بخواند.
.
.
.
خب بابا. طبق معمول هم همه مقالهها اینجوری شروع میشوند:
اعتماد کردن به خود خیلی به به است. اعتماد کردن به خود خیلی شیطونبلا است. اعتماد به نفس بسیار گوگولی است. اعتماد به نفس کلیدی است که به ما کمک میکند از پتانسیلهای خود بیشتر بهره ببریم و خیلی بهتر از آنچیزی که هستیم باشیم.
ائلهبیل بیز بونی بیلمیردوخ. گره بولار دییدیلر سورا بیز آییلِیدوخ.
(انگار ما اینو نمیدونستیم. باید اینا میگفتن بعدش ما متوجه میشدیم.)
مقاله میپرسد:
آیا تا بحال شده که به غرایز خودتان شک کنید؟
پاسخ من:
بلـــــــــــــــــــه.
( ازاینجا به بعد از علامت + برای مقاله سخنگو و از علامت- برای خودم استفاده میکنم)
+ اول باید بدونی چرا به خودت شک داری؟ نه فوری جواب نده… صبر کن. باید یکمی راجع بهش فکر بکنی. من ازت میخوام با تامل و خودآگاهی جواب بدی. بدون اینکه کسی رو مقصر بدونی. اینطوری میتونی همچین چالشی رو تبدیل کنی به سفری برای یادگیری اینکه چطوری به خودت اعتماد بکنی.
– یااااااخچی بابا.
(باشه بابا)
+ تو باید این باور رو در خودت تقویت کنی که همیشه بهترین کار رو انجام میدی.
– چه سخنان زیبایی…
+ برای اینکه اعتمادت رو ازدرون احیا کنی باید جای اینکه نگاهت روی بقیه باشه تا مطمئن شی که کارتو درست انجام دادی، باید به خودت تکیه کنی.
– قبلن خیلی از این حرفا شنیدم. نیه هی باید چوره ییسن؟ (چرا هی نون و باید میخوری؟)
+ اگه اعتماد به نفس خودتو تقویت کنی اون وقت دیگه مجبور نیستی کسی که الان هستی رو بپوشونی و…
-میشه لطفن بری سر اصل مطلب؟ من هزاران بار اینا رو خوندم و حتا جلوی آینه دستشویی به مراتب خیلی بهتر از تو راجع به ضرورت اعتماد به نفس و کارکردش صحبت کردم.
کاری که الان داری انجام میدی شبیه اینه که جای مداوا کردن زخم و بستنش هی اونو بشکافی. میدونستی من یه گربه آدمنمام؟ گربهها بخاطر علاقهای که به یه آدم دارن اجازه بازی کردن با شکمشون رو صادر میکنن. یعنی چی؟ یعنی این که جای چنگ و دندون نشون دادن، آسیبپذیرترین بخش از وجودشونو بیهیچ دفاعی در اختیار اون آدمه میذارن. اینم خودش یه نوع اعتماده. شایدم حماقت باشه. ولی من انتخاب کردم که آسیب پذیرترین جنبه از وجودم رو به نمایش بذارم. پس لطفن مینبر اوستونه چیخما. (بالای منبر نرو)
+ خب من عذر میخوام اگه ناراحتت کردم. عمدی نبود و فقط میخواستم کمکت کنم. شاید اینجا دلمشغولیهای متفاوتمون باعث بوجود اومدن این تضاد شده باشه. من فکرم پیش این بود که چطوری بتونم تو رو تحت تاثیر قرار بدم و سر صحبتو باهات باز کنم. و شاید خودمم یکمی سر این موضوع به خودم اعتماد نداشتم. واسه همین هی واست باید و شاید کردم و باعث شدم تو حس پخمگی بهت دست بده. شاید بهتر بود جای اینکه یه نمونه تحقیقاتی خنگ تصورت کنم، تو رو با تمام عواطفت میدیدم.
– نــــــــه… دیگه در این حدم نبود. شاید منم عادت کردم به اینکه همه صحبتا و حرفا رو به چشم یه تهدید و خطر ببینم و این باعث میشه که همیشه آماده دفاع کردن از خودم باشم و این ازم خیلی انرژی میبره. وای… بیا قبل اینکه از مسیر بحث منحرف نشدیم ادامه بدیم. ادامه بده گوشم باهاته.
+ دیدی؟ همه مون از نداشتن اعتماد کامل به خودمون رنج میبریم. منتها درجهاش فرق میکنه. باید جای صفر کردن، کمترش بکنیم. شاید همین سنگای بزرگی که برمیداریم خسته و ناامیدمون میکنه. اینو به خودمم میگم. ذات بشر با ناتوانی و محدودیت عجین شده و هر کدوم از ماها که بخواییم با روش های نادرست اونو کامل از بین ببریم خودمونو میندازیم توی چاه سفاهت، شکست و ناامیدی. آدما با ضعفاشون قشنگترم میشن حتا. اینکه در عین ضعف و محدودیت کارهای بزرگی انجام بدی خیلی زیباست.
– یعنی میخوای بگی لزومی نداره که اول آدم کاملی بشیم بعد بریم سراغ آرزوهامون؟
+ میدونی من یه فلسفهای واسه خودم ساختم. اونم اینه که آرزوهای ما بهخودی خود مهم نیستن. مهم اون مسیریه که طی میکنی تا به اون آرزو برسی. خود تو هزار بار دیدی که بعد رسیدن به اون چیزایی که واسشون له له میزدی همهی شور و هیجانت دود میشه میره هوا. پس تو به خودی خود قراره توی مسیر کامل شی.
– عجیبه. نمیدونم چرا بوی تکه سوم رو از حرفات استشمام میکنم.
+ چون که من تکه سومم فرزندم.
– اِ… راست میگی؟
+ کاسَتو بیار ماست بگیر. در صورت صلاحدید از زن عباس بگیر.
– مقاله کجا رفت پس؟
+ تو حواست نبود. موقعی که داشتی راز گربه بودنت رو برملا میساختی، سریع بازوشو از پشت گرفتم و انداختمش بیرون.
_ دمت گرم تکه سوم قشنگم.
+ یور وِلکام.
_ نَعجب؟
*(توی زبون ترکی وقتی میخواییم دلیل رفتار کسی رو با طعنه بپرسیم میگیم نَعجب یا همون نه عجب. البته ادا کردن نعجب با لحنهای متفاوت و در موقعیتهای متفاوت باعث میشه معانی مختلفی به خودش بگیره.)
+ چون دلم خواست.
_ خیلی قانع شدم.
+ هممم. چهخوب. حالا که قانع شدی برو سر وقت باقی مقالهها. بدو. حرف اضافی هم خاموش که امروز قراره یه برنامه مطالعاتی سنگین داشته باشی.
5 پاسخ
صباللللی بالا 😍یورولمااااااا (خسته نباشی)
بذار کفهامو اول بزنم
👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
عالی بود خیلی چسبیدااااااااااا خیلی
دمت گرم عزیز بالام
قشنگ حس کردم😁
صدای مقاله رو صدای این عابر بانکای سخنگو گذاشتم
صدای تو رو هم که تو ذهنم هست
عالی شد 👍
آفرین به این نبوغ و نشانه روی حرفه ای به سیبل
قسمت طنز ماجرا و قسمتهای تأملی و آموزشی همه خیلی قشنگ و شیک نشونده بودی تو متنت.
از سیم ظرفشویی و شرح جزئیات کامل ماجرا تا ماست بگیر و تغییر ۱۸۰ درجه ای لحن مقاله جدی
یعنی باریکلا که وقت میذاری برای مطالعه، دوم برای نوشتن این متنهای آموزنده و در عین حال خیلی لذت بخش
باجی جان ادامه ور سن لاپ لاپ لاپ دووووز یولداسان ماشاللله
( آبجی جان ادامه بده که دقیقن دقیقن دقیقن تو مسیر درستی هستی)
صبااا منم از این موقعیتها کم نداشتم، دقیقن باید اعتماد کنیم به خودمون، نه به حرف به عمل
کار درست رو انجام بدیم و بعد دیگه خودزنی نکنیم.
ظرفیتمونو بالا ببریم برای مهربون بودن با خودمون
بخشی از قضیه صبا به عجول بودنمون هم برمیگرده
من اینو تجربه کردم
هر وقت با صبر و طمأنینه کاری رو پیش بردم، تحت هر شرایطی چه نافرجام چه بافرجام راضی بودم
اما وقتی عجول بودم حتی در بهترین نتایج هم شاهد قصوراتی بودم و راضی نشدم
زهرالی جوووون. آفرین به خلاقیت تو. خودم واسه مقاله صدا انتخخاب نکرده بودم. بعد اینکه تو گفتی یه بار مرور کردم تو ذهن مو چقدر چسبید اینجوری. ایول.
باجی مرسی که منو هی خوشحال میکنی. خداوند اجرت دهاد.
زهرا مال من بیشتر از عجول بودن، ترس از دست دادنه. ترس تموم شدن. ترس نرسیدن. ترس از شکست. ترس از آدما.
این چن وقته به پذیرش رسیدم. یعنی تسلیم. بدون هیچ لگدپرونی اضافه.
برای از بین بردن ترسم از آدما هم اومدم خیلی راحت از کم بودن اعتماد به نفسم گفتم، باورت میشه همه چیز افتاد روی غلطک اینبار؟
آفرین صبای پرتلاش. اون قسمتی که نوشته بودی “داخلی_ اتاقِ صبا …” و بعد از اون حس کردم دارم نمایشنامه میخونم.
مرسی زهرا جون.
آره یهو وسط نوشتن به ذهنم رسید بنویسم. جالبیش اینه که بعد اینکه نوشتم خودم یه دور از روش خوندم و همه اون صحنها را یه جور دیگه دیدم😁.