چه زمانی به تنظیمات کارخانه برگردیم؟

نمنیه میندوم؟ نمنیه میندوم؟ نمنیه میندوم؟ فــــــــــــیله میندوم.

(سوار چی شدم؟ سوار چی شدم؟ سوار فیل شدم.)

این جمله از صبای سه ساله‌ای است که مادرش صدایش را ضبط کرده. دارد خاطره‌ی شهربازی رفتن خودش را برای مادرش تعریف میکند. تقریبن میکروفون را قورت داده. عطر فلزی روکش میکروفون  که با تف دهانم آمیخته بود را همچنان حس می‌کنم. جان دارد. دست می‌کند توی کیفش و خاطرات روزهای آرام و لذتبخش را با خودش به ارمغان می‌آورد. مثل بوی خمیر بازی آریا.

نسترن با سه رنگ خمیر، یک بستنی قیفی خوشگل درست می‌کند. مامان برای شام صدایمان می‎کند. نسترن می‌گوید: «پاشو بریم». منتظر می‌مانم برود. خوب همه‌ی اعضای خانواده را می‌پایم. حواسشان به من نیست. الان فرصت خوبی برای حمله است.

یک، دو، سه. بستنی قیفی را یکجا قورت می‌دهم.

مزه‌ی… مزه‌ی ناشناخته‌ای دارد. مزه‌ی پشیمانی می‌دهد. پشیمان می‌شوم. این دیگر چه کوفتی بود که به خورد خودم دادم. وای. شبیه ترکیب خاک رس، حلوا ارده و هندوانه‌ی ابوجهل است. ذهنم از من می‌پرسد که آیا تا بحال هندوانه‌ی ابوجهل خورده‌ام؟ پاسخ می‎‌دهم: «نه نخورده‌ام ولی حدس می‌زنم تلخ باشد».

بدون کوچکترین واکشنی قورتش می‌دهم. مری و دریچه کاردیا هنوز باورشان نشده من چنین کاری انجام داده‌ام. کاردیا در علم زیست شناسی به ثمره‌ی پیوند مری و معده گفته می‌شود. پیوستگاه مری و معده. دریچه‎‌ای که از برگشت غذا به مری جلوگیری می‌کند. بی سر و صدا سفره‌ی پلاستیکی مخصوص خمیر بازی را جمع می‌کنم و یورش می‌برم سمت سفره‌ی شام. مامان یک تای ابرویش را بالا می‌برد و می‌پرسد: «دست‌هایت را شسته‌ای؟»

این هم از جمله ‌همان عادت‎‌هاست که من از مامان به ارث برده‌ام. شاید بشود گفت یاد گرفته‌ام. مامان موقعی که می‌خواهد نشان بدهد خیلی جدی و خطرناک است، یک تای ابروهایش را بالا می‌دهد. من اما همیشه ابروهایم به سمت فرق سرم میل می‌کند. در همه حال. در شادی‌ها و غم‌ها. به وقت عروسی و عزا. رفته‌اند آن بالا بالاها، خیال پایین آمدن را هم ندارند. شاید می‌خواهند نشان بدهند که خیلی خطرناک و جدی هستند.

نقاشی من را روی وایت برد می‌کشد. ابروهایم را شبیه کلاف کاموایی پیچیده در هم طراحی می‌کند. بعد رو برمیگرداند سمت کلاس و می‌گوید بچه ها خواهر نسترن را تماشا کنید. این شکلی است. من نمی‌فهمم چه می‌گوید. انگلیسی حرف می‌زند. مامان و بابا خانه نیستند و برای تنها نماندم من را به خواهرم الصاق کرده‌اند که کلاس زبان دارد. کل کلاس می‌خندد. خواهرم یک چیزهایی تند و تند به معلمش می‌گوید و بعد نگاهی به من می‌اندازد.

حس می‌کنم لپ‌هایم سرخ سرخ شده. سرم را پایین می‌اندازم. مردک انتر. من اینجا سرم را انداخته بودم پایین و داشتم تجسم می‌کردم مثل تو معلم زبان هستم و دارم تدریس می‌کنم. ابروهایم را گره کرده‌ام چون مثلن تمرکز کرده بودم. ول کن ماجرا نیست. نزدیک‌تر می‌آید و از من می‌پرسد که چرا قیافه‌ام جدی است؟ می‌خواهم انبوه جواب‌هایی که تا چند لحظه‌ی قبل در ذهنم بافته بودم را کادوپیچ شده به او تحویل بدهم. اما خجالت می‌کشم. در جوابش فقط لبخندی می‌زنم. آدم‌ها را از همان اول هم خیلی جدی می‌گرفتم.

لپ‌هایم گر گرفته‌اند. شاید چون آدم‌ها برایم مهم هستند و جدیشان می‌گیرم، جدی به نظر می‌رسم. حس می‌کنم الان است که از لپ‌هایم خون بچکد. جلوی آینه می‌ایستم. رنگم پریده. خبری ازلپ‌های خون‌چکان نیست. صورتم مثل برنجِ شفته‌ی دختر نوجوانی است که تازه تصمیم گرفته غذا بپزد. چشم‌هایم رانگاه می‌کنم. چشم‌هایم را نمی‌بینم. البته می‌بینمشان. فقط نمیشناسمشان. مال من نیستند انگار. شکل دستی که خلاف گرانش کره‌زمین نگهش داشته باشی و حالا حسش نکنی. این واژه‌ی بهتری است. چشمانم را حس نمی‌کنم. هم می‌خندد هم غمگین است.

یکهو آهنگ بندری پخش می‌شود. کار، کارِ انگلیس نیست. کارِ من چقدر خفنِ درونم است. می‌گوید حواست به حرف زدنت باشد. مگر قرار نشد هر آت و آشغالی که به ذهنت می‌رسد را برنداری. می‌گویم قدیمنَن دییبلَر کی سوزی آت یِره صابی گوتورسون. این یک ضرب‌المثل ترکیست. یعنی حرف رو بنداز زمین، صاحبش خودش پیدا می‌شه میاد برِش می‌داره. ذهنم می‌آید وسط.

اعتراف می‌کند که از سِیر گفت‌ و گوی من و من چقدر خفنِ درونم مسموم شده. می‌گوید که کاردیا و معده همچنان متعجب مانده‌اند به امانِ خدا و ما اینجا در مورد چشم و ابرو حرف می‌زنیم؟

نصف شب است. مژه‌هایم بهم چسبیده و نمی‌توانم چشمانم را باز کنم. صدای مامان را می‌شنوم که می‌گوید: «حیوان اوشاخ. نمنه ییب، قیتریبدی. باخ بورا. هر یِری بولیبدی». یعنی «بچه‌ی طفلکی. هر چی خورده بالا آورده. اینجا رو نگاه کن. همه جا رو کثیف کرده». حین آن که در آغوش پدرم جابه‌جا می‌شوم ازخودم می‌پرسم چطور شده که من بالا آورده‌ام اما چشمانم بسته شده. معده‌ام که دیگر متعجب نیست می‌گوید: « تا تو باشی به نگاهت اعتماد نکنی.»

از معده‌ام می‌پرسم که از چه سبب به این امر مهم رسیده. معده‌ی نامتعجب کش و قوسی به خودش می‌دهد و می‌گوید: «تو گیرنده‌های قوی‌ای داری. خیلی هم خوب است اما گاهن به اشتباه پیام‌هایی که مال تو نیستند را هم دریافت می‌کنی. بیا با ذکر مثال برایت توضیح بدهم. یادت هست فامیلی داشتید که  گیرنده‌های تلویزیونشان سیگنال‌ها و پیام‌های کانال‌های آن ور آب را می‌گرفت و بعد پخششان می‌کرد؟ تو هم مثل تلویزیون فامیلتان هستی.»

می‌پرسم: «این‌ها که گفتی یعنی چه؟» جواب می‌دهد: «خنگ که نیستی فرزندم برو فکر کن و ببین این‌ها که گفتم یعنی چه»

مامان می‌پرسد: «صبا خمیر بازی قورت‌ داده‌ای؟» نمی‌دانم مامان این‌ها را از کجا می‌فهمد. اما این بار نفهمیده مثل اینکه. دیشب هر چه گفت که ای بادِ صبا ترا چه می‌شود که این‌گونه قاش‌قاباغین یِرده گدیر، چیزی نفهمید. منظور مامانم در بخش اول جمله‌ی قبلی این بود که چرا اخم وتخم کرده‌ام. ازمامان بعید است. واقعن از مامان بعید است. مامان ام آر آی سرخود است. هر چه درونت بگذرد را با یک اشاره می‌فهمد. شاید این ‌بار به جای گذشتن، گیر کرده؟ شاید توده انقدر بزرگ شده که تشخیص دادنش از بافت معمولی، کار را دشوار کرده. شاید هم دردم، درد نیست. به قول بزرگترها دردِ بی دردیست.  با خودم فکر می‌کنم. درد است؟ درد نیست؟ دردِ بادردیست؟ بادردِ بی‌دردیست؟ بی‌دردِ… . شَتـَــــــــرَق.

همه جا پراز خالی می‌شود. گوش‌هایم اپرا اجرا می‌کنند. سرم می‌چرخد. گوشم قرمز شده. گوش دیگرم از ترس، رنگش پریده.من چقدر خفنمِ درونم است. یوخ بابا (نه بابا چی میگی؟ چی میگی رو خودم اضافه کردم چون نمی‌تونم لحنِ این یوخ بابا را با نوشتن دربیاورم)

من چقدر خفنم درونم می‌گوید: «زهریمارِ بادردیست. وَرَمِ بی‌دردیست.»

خیال می‌کنم غیرترک زبانانِ عزیز متوجه فهوای کلامِ من چقدر خفن درونم شده باشند. جانم برایتان بگوید که کمی زهرمار و مقداری هم وَرَم که معادل فارسیش می‌شود کوفت، به ناف گوش من می‌بندد. از خودم می‌پرسمف او که تا چند لحظه‌ی قبل بسیار ملایم و ناز بود، چرا اینطوری شد؟

من چقدر خفن درونم دست می‌برد زیر چانه‌اش. ماسکش را در می‌آورد. تکه‌ی سوم است. ای بابا باز داستان‌های نهانی و رازهای زندگانی شروع شد. می‌خواهم درِ غردانم را باز کنم. درِ غردانم باز می‌شود. تعجب می‌کنم. چیزی نمی‌گوید. بی‌توجه به من بشکنی می‌زند و شیرپاک کنم را در هوا ظاهر کرده و باقی‌مانده‌ی گریمش را پاک می‌کند.

می‌گویم : «راحت باش. جوری استفاده کن انگار مال خودت است.» درِ ظرف را در چشم‌برهم زدنی باز می‌کند و نصف محتویاتش را کف دستش خالی می‌کند. اشکم در می‌آید. تازه خریده بودمش. تکه‌ی سوم می‌گوید: «یولچی اولما. وختینده راحت ایشلت کی ایندی من بیذره اوجوما توکَنده بارین چاتاماسین.»

می‌فرمایند که گدا نباشم و به موقع از آن استفاده کنم تا الان که می‌خواهد ذره‌ای از شیرپاک‌کن را بریزد کف دستش، زهره ترک نشوم. نمی‌پرسم که متر و معیار او از ذره چیست. چون دایناسورها هم فکر می‌کردند کف دستشان اندازه‌ی یک ذره است. حوصله‌ی بحث ندارم. می‌خواهم هر چه زودتر سخنرانی‌هایش را به پایان برساند و برود پیِ کارش.

برایم توضیح می‌دهد که هیچ کدام از افکارم برای او اهمیتی ندارد و او تا من را متقاعد نکرده از اینجا نمی‌رود. یادم رفته بود که او آدم نیست و صرفن یک پدیده‎‌ی متافیزیکی‌است و نمی‌توان کاری کرد تا قهر کند و دست از سر کچل آدم بردارد.

تکه‌ی سوم با همان آرامش قبلی می‌گوید که اولن پدیده‌ی متافیزیکی، خودم هستم و اوست که حقیقت دارد نه من. ثانین آدم زمانی دست از سر کچل آدم‌ها برمی‌دارد که دیگر دوستشان نداشته باشد و گرنه قهر و دلخوری بدتر باعث می‌شود که آدم‌ها به سر کچل یکدیگر بچسبند و آن را کچل‌تر بکنند.

می‌پرسم که خیر اولا؟ یعنی خیر باشد، خبری شده؟ می‌گوید این را عمدن به تو گفتم که دست از سر کچل دوستت برداری و در روابطش دخالت نکنی. به تو چه؟ تو مگر او را خلق کرده‌ای؟ پاسخ می‌دهم: «نه». دوباره می‌پرسد که مگر او را زاییده‌ام؟ چشم‌غره‌ای به او می‌روم و می‌گویم: «تکه‌ی سوم. َسنده البیر تبریزین دلی هاواسی اثر قویوب ها بیلوه. دونَنه جان داغدان داشدان دانیشیردین. ایندی جَهرَه اَییرَنلَره تای دانیشیسان نیه به؟»

ترجمه‌ی حرفم به تکه‌ی سوم این است که ای تکه سوم تو هم انگار آب و هوای دیوانه‌ی تبریز رویت اثر کرده‌ها. تا دیروز از درو دشت (معنی واقعی داغ داش میشه کوه و سنگ) حرف می‌زدی. الان چرا مثل پیرزنایی که جز نخ ریسی کار دیگه‌ای بلد نیستن حرف می‌زنی.

تکه‌ی سوم چندتا پشمک شکلات نشان را حواله‌ی دهانش می‌کند و آن را جویده نجویده می‌گوید: «ببین عزیزم. حرص و جوش خوردن برای دیگران الکی است. تو نمی‌توانی دوستت را با زور و تهدید و بی‌اعتنایی عوض کنی. البته این‌ها را برای آدم‌های معمولی می‌گویم. تو که الحمدالله یک آفتابه‌ی قرمز رنگ پلاستیکی گرفته‌ای دستت و او را از سر تا پا آبیاری می‌کنی. مسیر زندگی هر کسی با دیگری فرق می‌کند. شاید تو الان فقط بخش کوچکی از زندگی دوستت را می‌بینی. تو خدا نیستی و نمی‌دانی چه اتفاق‌هایی قرار است در آینده برای دوستت بیفتد. تو فکر می‌کنی او اشتباه می‌کند؟ خب اجازه بده اشتباه کند. شاید قرار است آن‌قدر اشتباه کند و آنقدر گیر روابط ناسالم بیفتد که بالاخره یک روزی جانش به لبش برسد و همان روز آماده‌ی زندگی جدیدش شود. کلاه قضاوتت را بگذار زمین و اجازه بده همه چیز با روال طبیعی خودش پیش برود.

تو اگر او را دوست داری و تا این حد نگرانش هستی، گیجش نکن. تازه هر وقت هم که دوستت می‌خواهد حرفی بزند همه‌ی بحث ها را سمتِ همان موضوع می‌کشانی. تو با این کارت عملن این حس نشنیده شدن را در او تقویت می‌کنی. البته نمی‌دانم. شاید هم واقعن او را دوست نداری و صرفن می‌خواهی کسی را راهنمایی و هدایت بکنی. حالا به من بگو ببینم آیا حال او برایت مهم نیست و صرفن می‌خواهی نجات بخش زندگی او باشی؟

رنجیده نگاهش می‌کنم. می‌گویم: «تو که منبعِ حقیقت هستی و من پدیده‌ی متافیزیکی و انتزاعی، خبر نداری که چرا می‌خواهم به دوستم کمک کنم؟»

تکه‌ی سوم می‌گوید که از نیت من خبر دارد، اما اعمال و رفتارم چیز دیگری را نشان می‌دهد. بعد تصمیم می‌گیرد از جایگاهش سر بخورد و بیاد پایین نمی‌تواند. دامنش را می‌کشم. حوصله ندارم بروم عالی جناب را مشایعت کنم تا از سریر پادشاهی بر کف زمین جلوس کنند. لبه‌ی دامنش می‌چسبد به دستم و کمر دامن روی زمین کشیده می‌شود. از چیزی که مقابل چشمانم می‌بینم حیرت می‌کنم.

تکه‌ی سوم بدن ندارد. مسخره بازی در می‌آورم و می‌گویم: «تکه‌‌ی سوم جان، خوبایِ سر و بدن‌دار شما گرون خرید بودن که این مدلی وارد بازار شدی؟» بعد هم با صدای بلند می‌خندم. هار هار هار. ذره‌ای به روی خودش نمی‌آورد. آینه‎ در دست می‌آید سمتم. ناخودآگاه می‌ترسم. حس می‌کنم می‌خواهد آینه را روی سرم بشکاند. به من می‌رسد. آینه را مقابلم می‌گیرد. داخل آینه را نگاه می‎‌کنم. خودم هستم. البته خود پارسالم. پنج دقیقه آینه را نگاه می‌کنم. آخر سر خسته شده و از او می‌پرسم که منظورش را واضح‌ و شفاف بیان کند. چیزی نمی‌گوید.

می‌گویم: « ببین من عاشق یادگرفتن زبونای مختلفم. یه مدت به سرم زده بود فرانسه یادبگیرم. چند تا جمله یاد گرفتمو خودم سپردم به دست روزمرگی. بعدش خیلی جدی شروع کردم به یادگرفتن آلمانی. اما دوباره ولش کردم. الان تنها چیزی که از فرانسه توی ذهنم مونده، چندتا جمله‌ی خوش ظاهره و از آلمانی هم فقط بلدم بگم این نونه، اون آبه»

تکه‌ سوم سوت بلندی می‌زند و می‌گوید: «چه نمایش زیبایی. خیلی خب. همه‌ی عالم و آدم فهمیدند که تو یک زمانی خواستی فرانسه و آلمانی یاد بگیری.»

با ذکر عبارت سوزبازلیخ موقوف*، می‌گویم من عاشق همه‌ی زبان‌ها در روی کره‌ی زمین هستم. من مخلصشان هستم. من چاکرشان هستم اما تو را به مویِ پریشان و چشم خمارِ کَلَم قَسَمت می‌دهم که با من به زبان رمزی صحبت نکنی. چون من تمام عمرم مشغول کدکشایی از پیام‌های رمزی دیگران بوده‌ام. به حدی که الان آلن تورینی هستم برای خودم و می‌توانم در بسیاری از پروژه‌های سِری به سمت کدشِکَن اعظم انتخاب شوم.

راستی تکه جان. کلم، نام عشق جدیدم است. قبلن اسمش را گذاشته بودیم شوهر آهو خانوم. آهو خانوم هم، قَرَه گربه‌ی سیاهمان است که مثل سریش می‌چسبد به تراس و همیشه غذا می‌خواهد. خیلی خوشگل است. کلم را می‌گویم ها. دوست دارم قورتش بدهم. از بس ناز است. قدِ موهای همه‌ی گربه‌های شهرِ تبریز گیس دارد.  مامان اسمش را گذاشته کلم. چون معتقد است مثل کلم نگاهم می‌کند. اما من در نگاهش عشق می‌بینم و روزی هشتصدبار قربان صدقه‌اش می‌روم. تازه در این یخبندان هم موهایش چسبیده به هم و موقع راه رفتن شکل جارودستی برعکس می‌شود.

«ای وای دیدی دیرم شد. من رفتم خداحافظ»

تکه‌ی سوم این را می‌گوید و ناپدید می‌شود. صبا می‌ماند و آینه‌ای که تکه‌ی سوم به او داده. خودش را خوب نگاه می‌کند. به به. عید آمد و عید آمد. قبلن هر وقت روز اول عید سر می‌رسید من یک عدد جوش مجلسیِ فامیل پسند می‌زدم. الان نزدیک دو ماه است که هر روز جوش می‌زنم. زیبا، بزرگ و در طرح‌ها و اندازه‌های مختلف. با خودم می‌گویم که بفرما. چانه‌‌‌‌ی آبکش شده نشانگرِ اوضاع نابسامان درونیت است. جوشِ مادر هر روز دوقلو می‌زاید.

چشمانم هنوز غم دارد. بی‌اعتمادی درونش موج می‌زند. از دست خودم عصبانیم، از دست همه عصبانیم. می‌خوابم. ساعت دوازده است. از خواب می‌پرم. ساعت دو نصف شب است.  دوباره می‌خوابم. این‌بار نصفه بیدار می‌شوم. یعنی چشمانم باز می‌شود اما بقیه‌ی اعضای بدنم نه. وای. دوباره. بعد از شانزده سال سر و کله‌ی آپنه‌ی خواب پیدا شده. آپنه‌ای که در موردش با کسی صحبت نمی‌کردم و خیال می‌کردم شبیه کابوس دیدن است. اما نه دردش بیشتر است. عجیب است. ترسناک است. چندین بار سعی می‌کنم سرم را از روی بالش بلند کنم. نمی‌شود. مثل درجا زدن مکرر است. حس می‌کنم سینه‌ام شکافته می‌شود. انگار چیزی می‌خواهد از جناغِ سینه‌ام بزند بیرون. بارِ همه‌ی کائنات را روی سینه‌ام گذاشته‌اند.

صدای قرچ قرچِ شکستنِ استخوان‌هایم را می‌شنوم. رویِ فراوانم را همچنان حفظ کرده‌ام. در همان حالتِ سرشار از گنگی به خدا می‌گویم مردن مردن که می‌گفتی همین بود؟ خیلی تاثیرگذار بود. ترسیدم. قفسه‌ی سینه‌ام که شامورتی بازیش تمام شده اجازه می‌دهد کپه‌ی مرگم را بگذارم.

از خودم تعجب می‌کنم. این چه مدل حرف زدن است که بر من مستولی شده؟ روح جلال و جمال‌زاده به صورت ترکیبی در من حلول کرده. دلارا می‌گوید چرا این مدلی حرف می‌زنم. می‌گوید قبلن اینجوری نبودی. الان خیلی با خودت بد صحبت می‌کنی. ذهنم می‌گوید که برنامه‌های باز، پرونده‌های باز و خاطره‌های نصفه خوانده شارژ را زود تمام می‌کند. می‌گویم شارژم تمام شده. حوصله‌ و تحملم هم پشت بندش سر آمده. نگاهی به صفحه‌ی ورد جلوی رویم می‌اندازم. نزدیک یازده‌ هزار کلمه صبا. آفرین. آفرین. آفرین اولسون سنه. سنه برکانا ( آفرین به تو).

بی‌اعتمادی از کجا رخنه کرده در وجودم. یاد اقوام دوست نداشتنیم می‌افتم. بدجوری من را ترسانده‌اند. کتابی در مورد اعتماد می‌خوانم. عالم بی عمل به چه ماند؟ به زنبور بی عسل. گوشی آپدیت می‌شود. حافظه پر است. تا خرتناق. شارژگوشی کم است. دکمه‌ی آپدیت را میزنم. گوشی خاموش می‌شود و دیگر بالا نمی‌آید. فقط انتربازیِ تو را کم داشتم. گوشی بِریِک شده. باید برگردد به حالت تنظیمات کارخانه. پانصدتومان پول بازبان را دادم دستِ آن پسرک مودب.

زبان پول‌ها را دیدم. خودم دیدم. همگی یک صدا می‌خواندند: «لَه لَه لَه، لولولو، لی لی لی لی، لا لا لا لا».

گوشی آمد. گوشی دستِ خالی آمد. گوشی هر چه داشتم و نداشتم را داده بود دستِ قورباغه‌هایی که لب چشمه منتظر ثبت اولین لحظات بارشِ کوفته تبریزی‌ها از آسمان بودند. همه‌ی عکس‌ها و فیلم‌هایم پاک شده. بابا می‌گوید خب شماره‌ی بیمارها را یک جایی ثبت کن که الان زرتت قمصور نشود. بابا نمی‌گوید زرتت قمصور نشود. خودم جایِ بابا می‌گویم.

بابا تازگی‌ها موقع صحبت کردن با من خیلی احتیاط می‌کند. دیگر نمی‌گوید باید این کار را بکنی. می‌گوید ای کاش این کار را بکنی. قلبم برایش ذوب می‌شود. هر پنج‎شنبه می‌آید و من را سوار اتوبوس می‌کند. بعد در هوایِ وحشتناک سردِ تبریز که پدرومادر نمی‌شناسد، می‌ایستد پشت پنجره و تماشایم می‌کند. منتظر می‌ماند تا اتوبوس راه بیفتد. یقه‌اش را از دو طرف می‌دهد بالا. هنوز هم جذاب و دوست داشتنی‌است. از پشت پنجره قربان قد وبالای بلندش می‌روم.

ماشین راه می‌افتد. بابا دستش را بلند می‌کند. یعنی خدا به همراهم باشد. من و بابا سالیان سال به زبان رمزی با هم حرف می‌زدیم. من این زبان را ناخواسته خیلی خوب بلد بودم. یعنی می‌دانستم وقتی بابا دارد کاری انجام می‌دهد، معنیش این است: «دوستت دارم.»

سال‌ها گذشته. بین من و بابا شکافی ایجاد شده به اندازه‌ی فاصله‌ی قطب جنوب و قطب شمال. حرف هم را نمی‌فهمیم. من پرخاش می‌کنم. بابا بی‌محلی می‌کند. من بی‌محلی می‌کنم بابا چشمانِ پر از غصه‌اش را زیر ابروهای گره‌ کرده‌ پنهان می‌کند. دلم برایش یک ذره می‌شود. دلم برایش ذوب می‌شود. موقعی که می‌خواهم سوار اتوبوس شوم بابا می‌گوید: «بالامسان. اوزونن میات اول.»

بالامسان در ترکی یعنی فرزندم هستی. وای خدا باز چشم بازار را کور کردم با این ترجمه‌ام. مشص است که فرزندش هستم. این جمله‌ی کوتاه اوج محبتِ پدر و مادرهای ترک زبان را نشان می‌دهد. در ظاهر معنای خاصی ندارد، اما موقع اَدا شدن قلب آدم هزاران بال درمی‌آورد.

پشت بندِ پرده برداری از این واقعه‌ی تاریخی که فرزندش هستم می‌گوید که مراقبِ خودم باشم. قبلن این‌ها را نمی‌گفت. فقط گوش‌هایم را پر از توصیه‌های ایمنی می‌کرد و حرص من را در می‌آورد. الان چه شده. همه‌چیز تغییر کرده. رمز موفقیتم را می‌خواهید؟ دو ماه است که به بابا می‌چسبم و قربان صدقه‌اش می‌روم. اوایل مقاومت زیادی نشان می‌داد. اما من یادمانی مناسب برای نشانگر میزان ضخامت سنگ‌ِ پای قزوین هستم. خسته نشدم و پا پس نکشیدم. خب نتیجه‌بخش بود الحمدالله.

تلگرامم را مجددن نصب می‌کنم. بعضی از عکس‌ها و فیلم‌هایی که فکر می‌کردم پاک شده‌اند باقی مانده‌اند. غمباد توی گلویم تبخیر می‌شود.

تا کپه‌ی مرگم را می‌گذارم خوابی می‌بینم. به به چه خوابی. سراسر نور. جایی رفته‌ام. با گروهی از آدم‌ها نشسته‌ایم به مذاکره. فردی می‌آید. با لبخندی بر روی لب. شلنگ آب را می‌گیرد سمتم. من روی لبه‌ی دیوار نشسته‌ام. فشار آب من را تکان تکان می‌دهد. می‌ترسم بیفتم پایین. محکم لبه‌ی دیوار را با دستانم می‌گیرم.

بی‌خیال نمی‌شود فرد مذکور. آن‌قدر شلنگ را به سمتم نشانه می‌رود که زیر پایم آب جمع می‌شود. آب تبدیل می‌شود به رودخانه، رودخانه به دریا و درنهایت هم دریا شکل اقیانوس می‌شود. دست بردار نیست که. می‌خواهم عصبانیتم را به او نشان بدهم. نمی‌توانم. شده‌ام مثل بچگی‌هایم. نمی‌توانم از دست کسی ناراحت شوم. در خواب مثل حالا شکل یک قزمیت عصیانگر نیستم که هر لحظه آتش می‌پاشد بر تمامی جهات. آن قدر آن شلنگ صاحب‌مرده را سمتم می‌گیرد که بالاخره یکی از دستانم از روی دیوار رها می‌شود و من از بالای دیوار آویزان می‌شوم.

یاد خودم می‌افتم که این چند مدت هر روز با آفتابه‌ی قرمز دوستم را از سرتا پا آبیاری کرده و او را مورد عنایت خویش قرار می‌دهم. به خودم نگاه می‌کنم. پاهایم داخل آب است. عجب آدمی هستم من. تا سر توی آب فرو رفته‌ام اما هنوز از خیس شدن می‌ترسم. دستم را از روی لبه‌ی دیوار می‌کشم. شارژم کم شده. ظرفیتم پرشده. نیاز دارم به تنظیمات کارخانه‌ام برگردم.

 

 

* ای خداوند مهربان من را یاری بنما تا ترکیب زیبای سوزبازلیخ را به گونه‌ای بیان کنم که اپسیلونی از گوشت‌تلخی موجود در ساختارش کم نشود. سوزباز در زبان ترکی به کسی می‌گویند که خیلی علاقمند به شکار و گلچین کردن یکسری جملات از گفته‌ها و سخنان طرف مقابل است. حالا بیایید این ترکیب را به تجزیه کرده و بررسی معنای دقیق آن بپردازیم. سوزبازلیخ اسم مصدری است که متشکل از سوز و باز است. سوز در زبان ترکی به معنای حرف است و باز هم همان بازی است که در ترکی و فارسی مشترک است. مثل رفیق باز. گربه‌باز. اینجا هم به معنای فرد عیب‌جویی است که علاقمند به چسبیدن به جملات و سخنان افرا است و تا دیگران را کچل نکند، ول نمی‌کند.

4 پاسخ

  1. صبالی هزارسال پیش من یه راهی رو داشتم اشتباه می رفتم دوست صمیمی یه جوری بهم نگاه میکرد که انگار مامانمه و داره گوشم رو میپیچونه. از دستش عصبانی شده بودم لگباهاش کمتر حرف میزدم بینمون فاصله افتاد بعد سرم خورد به سنگ و اشتباهاتم تا بینهایت رسید و بعد رسیدم به اینجا.
    الان به خودم میگم همش لازم بوده وگرنه منی که بابا و مامان همیشه به جام تصمیم میگرفتن چطوری میتونستم بعد از اون شکست مفتضح و خفت بار تا اینجای زندگی بیام و بهترین تصمیما رو بگیرم.

    1. ببین لیلا. من همین چند دقیقه داشتم به این فکر می‌کردم بعضن آدما خیال می‌کنن خیلی با درایت و عاقلن و بقیه رو خدا زده. منم دقیقن این مشکلو دارم. فکر کن نشستم دارم تند تند می‌نویسم میاد بالای سرم وایمیسه می‌گه چرا داری می‌نویسی؟ آخر سر با نوشته‌هات می‌خوای چیکار کنی؟ باید به کارات جهت بدی. از نوشته‌هات چه استفاده‌ای می‌خوای بکنی. یا چه میدونم تا میخوای دهن واز کنی یه حرفی بزنی باید پشت بندش بهش توضیح بدی که عزیز من، همه مثل تو فکر می‌کنن، صاحب عقل و اندیشه هستن، حتا اون نور الهی که می‌گی تابیده به قلبت به ما هم می‌تابه. خیلی دوست دارم بهش بگم از منبر بیاد پایین ولی یادم افتاد خود منم اهل رفتن به بالای منبر هستم و خب نوش جونم. این دوستمو خیلی دوست دارما ولی حرصمو درمیاره. همونطوری که من سال‌های دور حرص اطرافیانمو در میاوردم که ازشون به زور می‌خواستم نحوه‌ی تفکرشونو عوض کنن. برای بر دوم میگم نوش جونم باشه تا دیگه هوس نکنم جای یکی دیگه فکر کنم. راستی میدونی چه ادمایی به زور می‌خوان جای یکی دیگه فکر کنن؟ اونایی که شهامت اینو ندارن نحوه‌ی فکر کردن خودشون عوض کنن و همش می‌خوان با مثبت کردن محیط پیرامون حال خودشون خوب شه. یعنی این ادما کنترل درونی ندارن و با عوض شدن محیط پیرامون، حال و هواشون عوض می‌شه. چرا اینو میگم؟ چون خودم از این قماش بودم و امروز به این نتیجه رسیدم که بی هیچ بهونه‌ای تو خودت باید تغییر اصلی را بکنی. از کجا رسیدم به کجا.

    1. لیلا همش سه سالم بود و البته شکمو هم بودم. یادمه هنوزم چشم دنبال اون آب‌نبات صورتیایی بود که بچه‌های مدرسه آلپ می‌ریختن توی پاکت کاغذی و بعدش جوری می‌جویدنش انگار دارن استیک می‌خورن.
      بوش خیلی خوب بود لیلا.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *