جرئت شروع‌کردن از صفر را داری؟|آیا یادگیری را بلدیم؟

خانه از پای‌بست ویران است. امروز صبح فهمیدم. بست‌های یادگیری‌ام بیشتر شبیه پله‌های جهنم است تا پله‌های رشدوترقی. برمی‌گردم به پایگاه اصلی که این مسیر جهنمی را برایم ساخته. گمان می‌کردم مدرسه باشد. بعد رسیدم به تجربیاتی که طی این مسافرت سی‌ساله ذخیره‌ی آخرتم کرده‌ام. اما این‌ها تنها عامل برپایی جهنم یادگیری من نبودند. آگاهی از این موضوع باعث شد که از خودم بپرسم:

آیا من یادگیری را بلدم؟

سرصبحی صحبتی با مادرم داشتم. از کشفیات جدیدم درباره‌ی پیچک‌های هرزی که خلاقیت، هیجان و قدرت من را به آتش می‌کشند حرف زدم. گفتم و گفتم. از تاثیر مخرب این پیچک‌ها بر سایر جنبه‌های زندگیم، تعبیرهای اشتباه، تفسیرهای یک‌طرفه، کوتاه‌آمدن‌های بی‌دلیل، جنگ‌های بیخود و… . از الهام‌های قلبی که این اواخر سهم بیشتری از انواع فرکانس‌های زمین و آسمانی را به خود اختصاص داده‌اند. از صدایی حرف زدم که خیلی جدی در مرکز ثقل قفسه‌ی سینه‌ام ایستاده و از جلوی دروازه کنار نمی‌رود و می‌گوید:

یا کارهایی که من از تو می‌خواهم انجام می‌دهی یا باشین قارنیوا.

البته اینجا لازم است اصطلاح «باشین قارنیوا»ی ترکی را کمی توضیح دهم. الحمدلله این زبانزد به اندازه‌ای تند و آتشین است که باید ساعت‌ها درباره‌ی آن رساله نوشت اما فعلن یک اشاره‌ی کوتاه کفایت می‌کند. این زبانزد وسیله‌ی بسیار بُرنده‌ و کارآمدی در جهت خط‌ونشان‌کشیدن و قطع امید‌کردن برای منصرف‌کردن فرد مقابل است. «من آنچه شرط بلاغ است با تو می‌گویم» معادل بسیار ملایم و بی‌نهایت رقیق‌شده‌ی «باشین قارنیوا» است.

این صدا که نمی‌دانم پشتش به کجا بند است (البته که می‌دانم) خیلی جدی پیش از طلوع خورشید، بساط خوابم را از هم پاشاند و با من اتمام حجت کرد. گفت:

 تا اینجای زندگی من بودم، راهنمای تو بودم، راه را نشانت دادم، چاه را نشانت دادم اما تو بی‌توجه به من چشم بر روی راه درست بستی و شیوه‌ی غریبگی پیش گرفتی. نقشه‌های گنج را آتش زدی و دوان‌دوان خودت را به سراب دیگران رساندی. سال‌ها ناله‌ها و گلایه‌هایت را از بی‌نتیجه‌ماندن تلاش‌هایت شنیدم. اما الان طاقتم طاق شده و صدایم بلند. خیلی واضح و روشن به تو می‌گویم که اگر از راهی که من می‌گویم نروی و بچسبی به همان افکار و راه‌حل‌های قدیمی و عاریه‌ای، کلاهت پس معرکه است.

می‌دانم که وقتی می‌گوید کلاهت پس معرکه است یعنی واقعن قرار است کلاهم پس معرکه باشد. به درستی و قدرتمندی او شک ندارم. می‌دانم وقتی می‌گوید که هر انسانی به تنهایی صاحب گوهر شب‌چراغ است، نباید دنبال رشته‌نور باریک چراغ‌قوه‌های دیگری راه بیفتد. هر انسان متفاوتی با چهره‌ی متفاوت، راه و سبک متفاوت و مخصوص‌به‌خودش را دارد.

حرف‌ها دوباره بوی تکه‌ی سوم را می‌دهد. بله خودش است. صدا از آن اوست.

در پاسخ به حرف‌هایش می‌گویم:

_کار فرزند آدم از همان ابتدا هم تقلید بود.

_اما هیچ‌کسی فرزند آدم را مجبور به تقلید از روشی نکرده که باعث آزارش می‌شود.

_ خب من که آزار ندیده‌ام. فقط شاید کمی تنبلی کرده‌ام، یا چه می‌دانم حواسم را خوب جمع نکرده‌ام. شاید تقصیر من است.

_برای آنکه خودت به اشتباه بودن حرفی که می‌زنی پی ببری مثالی می‌زنم؛ تصور کن در سرزمین زندگی می‌کنی که همگی با یک چشم می‌بینند اما تو می‌دانی که صاحب دوعدد چشم هستی. به من بگو آیا اینکه تو از هر دو چشمت استفاده می‌کنی و دنیا را جور دیگری می‌بینی به‌خاطر کم‌حواسی و تنبلی‌ست؟

_  آیا من مجبوربه تشخیص‌دادن آرایه‌ی استفهام انکاری از گفته‌هایت هستم؟ این مثالی که می‌زنی چه ارتباطی به گفت‌وگوی ما دارد؟

_ این مثال دقیقن حال‌وروز تو را توصیف می‌کند. تو در میان مردمانی زندگی می‌کنی که عادت کرده‌اند با یک چشم زندگی کنند و قوانینی برای زندگی با یک چشم تدارک دیده‌اند. کاری که تو انجام می‌دهی چیست؟ دفترچه‌راهنمای زندگی برای افراد یک چشم را مثل کتابی مقدس می‌خوانی و صدایی که اشتباه‌بودن عملکردت را فریاد می‌زند، نادیده می‌گیری.

_ حق با توست.

همیشه از خودم تصویر یک انسان شجاع و قوی در ذهنم داشتم، اما امروز فهمیدم که شجاعانه از خودم حمایت نکرده‌ام و از موهبت‌های ارزشمندم آن‌طور که باید مراقبت نکرده‌ام (+). همین امر را به سایر جنبه‌های زندگیم هم تسری داده‌ام که که خرابی به بارآورده‌. گسترده‌ترین خرابی هم مربوط به یکی ازمحبوب‌ترین موضوعاتم است؛ یادگیری. مسئولیت این خرابی به‌بارآمده را خودم به تنهایی به دوش می‌کشم تا به‌دور از حاشیه دوباره بست‌های یادگیری‌ام را این‌بار خودم بسازم (+). دوست دارم قبل از ترک نخود آبی‌رنگ معلق در کهکشان، پله‌هایی بهشتی از خودم به یادگار بگذارم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *