به وقت کندن گوشت‌های تن مارشمالو

خب دوست عزیز اگر خیال نموده‌ای که قرار است با مطلب منسجمی روبه رو شوی باید یاداور آن شتر سفرکرده شوم که پنبه‌دانه‌ها را گاهی لپ‌لپ خورده و لپ‌هایش را کش می‌آورد و گاهن هم دانه‌دانه میل می‌نمود. به قول ما ترک‌ها، بو بوننان (این از این).

و اما وسط مطلب. صبر کن ببینم مگر من ابتدای مطلب را خدمت شما نوشته‌ام که می‌خواهی بروی وسط مطلب؟ خب من گفته باشم. تو یک فرد تحصیلکرده و آگاه و به احتمال زیاد جوانِ این مملکت هستی. تو نباید قطع کننده‌ی روند پرسشگری باشی. منظورم از جوان، همان دل است. دل که جوان باشد، مغزم و قلم‌هم جوان می‌ماند. مقصود ما نویسندگانِ بعد از این هم، همین است. جوان‌سازی مغز در عرض چند دقیقه.

البته آن روز‌ها که نویسنده‌ بعد از اینی بیش نبودم، خیال می‌کردم دنیا و مافیها به یک مو بند است و آن مو در حال کز خوردن می‌باشد. پشت‌بندش خیال می‌کردم که تنها آدم مناسب برای کِززدایی از آن مو، من هستم. آن‌ هم نه فقط در تبریز و ایران. بلکه نه فقط در آسیا و خاورمیانه، بلکه نه فقط در استرالیا و اقیانوسیه، بلکه نه فقط بین ترک زبان‌ها، بلکه نه فقط در بین پارسی‌گویان، بلکه نه فقط بین این‌ورآبی‌ها و آن‌ورآبی‌ها، بلکه در کل جهان. بلکه در این‌ور و آن‌ور آب.

اما بعدش آب‌ به آب رفتم. آب من را برد و من آب رفتم. کوتاه شد. شوقم را می‌گویم. ذوقم را می‌گویم. اراده‌ام را می‌گویم. قفسه‌ی اندیشه‌هایم هم دیگر گنجایش فکر و هوای نو را نداشت. بنابراین فکر‌هایم هم آب رفت. روح و روانم که دید بازیِ آب‌رفتن برقرار است، شِلتاقی کرده و گفت: «حالا که این‌طور است من هم می‌خواهم آب بروم. مگر من چه چیزی کمتر از آن ذوقِ ایکبیری دارم؟»

اجازه دادم او هم آب برود. آن‌ها که غفلتن آب رفتند من را هم غفلتن خواب برد. خواب عجیبی بود. خیال می‌کردم واقعی هستم. فکر می‌کنم، حرف می‌زنم، کار می‌کنم و زندگی. یک چیزی آن‌تَه‌مَه‌ها داد می‌زد: «الکیه… الکیه… الکیه». ترسیدم. گفتم بروم از او بپرسم از کجا فهمیده الکیه؟

رفتم. دیدم مردی ایستاده سر کوچه‌ و الک گرفته دستش و داد می‌زند الکیه. الک، دانه‌ای دویست تومان. از آن مرد پرسیدم که آیا امام زمان ظهور کرده؟ مرد پاسخ داد که نه خیر. گفتم پس چرا این‌قدر ارزان می‌فروشد. گفت که یا بزرگوار! اولن من در ذهن تو هستم. ثانین تو که سی سال تبریز زندگی کرده‌ای کجا دیده‌ای کسی الک دستش بگیرد و بیاد داخل محله‌ها جار بزند الکیه الکیه؟

اما ضایعاتی‌ها می‌آمدند. این اسم من را می‌برد به روزهای دور. طبق معمول همیشه دور خودم می‌چرخیدم. مامان داشت ناهار می‌پخت. سعی می‌کردم پایم از گلی که روی فرش انتخاب کرده‌ام بیرون نزند. به این فکر می‌کردم که اگر بتوانم تا برگشتِ بابا از سرِکاربچرخم، آدم مهمی هستم. هنوز درکی از ساعت و دقیقه و ثانیه نداشتم. آدم مهمی نشدم. چون سرم گیج رفت و پایم را از محدوده‌ی مشخص شده بیرون گذاشتم. افتادم زمین و سقفِ دوار را دیدم. در خلسه‌ی عارفانه‌‌ی خود غوطه ور بودم که صدایی شنیدم؛

کُر کهنه وساییل آلیرام. قاپ پنجَرَه دَن، سماوردَن، میس دَن، بوروش دَن. اِئو وَروساییل آلیرام.

دوست عزیز قاطعانه خواستار خرید وسایل کهنه مُهنه، در و پنجره، وسایل مسی و برنجی بود. آخر سر هم به عنوان حسن ختام می‌گفت که وسایل خانه می‌خرد.

از مامان پرسیدم که دوست عزیز چه می‌خواهد که صدایش را انداخته سرش؟ مامان گفت که آمده کهنه صبا بخرد ( در زبان ترکی صفت قبل از اسم می‌آید. کهنه صبا همون صبای کهنه است). بر ای مامان این یک شوخی بامزه بود اما برای من نه. من واقعن حس می‌کردم که کهنه شده‌ام و قرار است آن مردی که بیرون ایستاده بیاید و من را با خودش ببرد.

بعدتر، از صدای زنگ خانه می‌ترسیدم. در وصف دوربردِ صدایِ زنگ، همین بس که تا بصل‌النخاع نفوذ کرده و بعد از سوراخ کردن بافت‌های مغزی از آن عبور کرده و به نسوج بافت‌های دیگر می‌رسید.  هر موقع صدای زنگ در را می‌شنیدم خیال می‌کردم خریدار صبایی که قدیمی شده آمده و می‌خواهد من را با خودش ببرد. مادرم را تا حد پرستش دوست داشتم. نمی‌خواستم لحظه‌ای از او جدا شوم. الان هم مادرم را تا حد پرستش دوست دارم اما خیال نمی‌کنم کسی جز خدا بتواند ما را از هم جدا کند. بنابراین دیگر نمی‌ترسم. دیگر  صدای هیچ زنگی من را به وحشت نمی‌اندازد.

یک دقیقه صبر کن. گفتم نمی‌ترسم. خب چرا هیچ وقت از خودم نپرسیدم که ترسم چطور رفع شد؟ اصلن آن‌همه ترس یکهو کجا غیبش زد؟ به ذهنم رجوع می‌کنم. وای از دست خودم. وای. اینجا همه چیزی یافت می‌شود.

جعبه‌ی شیشه‌های خالی نوشابه‌ی کانادا درای. لنگه کفش عروسکی نیلی رنگم هم زیرش گیر کرده بود. کفش و جعبه را برمی دارم و به آبکش قرمز رنگ بزرگوار می‌رسم. آن را کنار زده دمپایی‌های صورتی خانوم کوچولو نشانم را می‌بینم. خدای من. چقدر این‌ها را دوست داشتم. کاش ضایعاتی اینجا بود تا این خرت و پرت‌ها را به او تحویل می‌دادم. ولی نبود. پس همه را چیدم روی هِره‌ی حوضِ حیاطمان. اینجا را نگاه! ظرف خالی شامپوی گِلان. از اسم گِلان خوشم می‌آمد. مرا یاد نام محله‌ای در تبریز می‌انداخت. شِشگِلان. البته که تبریزی‌ها نمی‌گویند ششگِلان. می‌گویند ششگیلان، در ادامه هم برایش سروده‌اند گذرگاهِ خوشگیلان (خوشگلان).

صبر کن وسایل را چیدم لبه‌ی حوض؟ کدام حوض. مغز من مگر حوض دارد؟ سرم را بر می‌گردانم حوض را می‌بینم. حوض قدیمی حیاط خانه‌ی باصفایمان. پایم را داخل آب فرو می‌برم. خنک است. اما آزارت نمی‌دهد. مثل همیشه. پایم لیز می‌خورد و می‌افتم داخل حوض.  چند ثانیه‌ی اول گیج شده‌ام. اما بعد از چهار پنج ثانیه چشمانم را باز می‌کنم. عجب. مثل اینکه اینجا دنیای دیگریست.

بالا را نگاه می‌کنم. روی حوض یک در شیشه‌ای گذاشته‌اند. نمی‌توانم بیرون بیایم. وای عجب غلطی کردم. پشیمانی سودی ندارد. همیشه از پشیمان شدن بدم می‌آمده. زندگی فرصتی است برای تجربه کردن. از اشتباه کردن نترس. به جایش قایقی بساز و به آب خواهی انداختن،کن. بعد منتظر خوانش سرود شب باش تا نوبت پنجره‌ها سر برسد. دستی به شانه‌ام می‌خورد. از جا می‌پرم. یک پری حوضیِ مهربان و زیبا ایستاده پشت سرم.

سلام می‌کنم. می‌گوید علیک. عجب پریِ بی‌حوصله‌ای. می‌پرسم: «اینجا کجاست؟»

پریِ بی‌حوصله ناگهان با حوصله شده و می‌خواند:

_اینجا کجاست؟ اینجا کجاست؟

چندنفر همخوان هم با او همراهی می‌کنند:

_مدرسه.

_اینجا کجاست؟ اینجا کجاست؟

_ کلاسه.

_ معلمش چارشنبس یه خورده کم حواسه. معلمش چارشنبس یه خورده کم حواسه. یادش می‌ره قهر کنه. وقتی کسی دیر میاد. یا وقتی از نیمکتا، صدای جیرجیر میاد.

دنبال پریزِبرق می‌گردم. پری از من می‌پرسد که چرا مثل ماهی بال کنده این طرف و آن طرف می‌روم. می‌گویم دنبال پریز برق هستم تا او و همخوان‌ها را از برق بکشم. پری دلش می‌شکند و بعد هم تبدیل به جلبک می‌شود. ای بابا. چه بد شد.

به جست و جو ادامه می‌دهم. چیزی پیدا نمی‌کنم. دوباره بالای سرم را نگاه می‌کنم. درِ شیشه‌ای از روی حوض کنار رفته. به سرعت نور، خودم را به سطح آب می‌رسانم. دو روز طول می‌کشد تا به سطح آب برسم. بعد بلند می‌شوم تا از حوض بیایم بیرون. آب تا زانوهایم بالا می‌آید. از خودم می‌پرسم برای همین دو لیتر آب دو روز تمام شنا کردم؟

وقت تنگ است و پاسخی برای پرسشم ندارم. بیخیال شده و از حوض می‌آیم بیرون. مسیر قبلی را دنبال کرده و دوباره به مغز می‌رسم. من دنبال چه چیزی می‌گشتم؟

مارشمالوی گنده‌ای خودش را از آن بالا پرت می‌کند پایین. سکته می‌کنم. می‌گوید سکته نکن. تو دنبال من می‌گشتی.

ماهیچه‌های قلبم به حرف مارشمالو گوش کرده و جلوی فرآیند سکته کردنم را می‌گیرند. لجم در می‌آید. خیلی تلخ می‌پرسم: «سن هارانین مارالیسان؟»

یعنی تو آهوی کدام شهر و در و دشتی؟ انگشتانم به هنگام تایپ کردن این ترجمه‌ی دقیق دچار شوکِ آنافیلاکسی شده و به حالت سابق خود بر نمی‌گردند. ناچار انگشتانم را کنده و ده انگشت جدید جای قبلی‌ها می‌کارم و برمی‌گردم به صحنه‌ی تقابل صبا و مارشمالو.

مارشمالو توضیح می‌دهد که او به هیچ جا متعلق نیست و مال همه‌جاست. به هیچ کس متعلق نیست و مال همه کس است. دستم را جلوتر می‌برم و شروع به گشتن می‌کنم. مارشمالو می‌پرسد که چکار می‌کنم. پاسخ می‌دهم که دنبال باتری‌هایش هستم تا آن‌ها را در بیاورم. خنده‌ای بلند سر می‌دهد و می‌گوید که او باتری خور نیست و انرژی الکتریسته‌اش پیوسته و به صورت ذاتی تامین می‌شود. بعد هم دندان‌های پنبه‌ایش را نشانم می‌دهد. یعنی که خیلی مقتدر است.

حال دوگانه‌ای را تجربه می‌کنم. هم دوست دارم قورتش بدهم، هم دوست دارم آنقدر بچلانمش که نتواند حرف بزند. حتا آن وسط مقداری افسوس می‌خورم بابت اینکه با خودم نسکافه‌ی فوری نبرد‌ه‌ام. می‌توانستم پرتش کنم داخل ماگِ نسکافه و بعد هم با نام و یاد خداوند، دوباره قورتش بدهم.

مشغول خوددرگیری با اینجانب هستم که مارشمالو دستم را می‌گیرد و خیلی نرم به دنبال خودش می‌کشاندتم. برخورد دستم با دستش حس عجیبی را در من برانگیخته. شبیه آرامشی که از پیِ طوفانی بنیان‌برکن می‌آید. نه بهتر از آن، حسی شبیه بغل مامان، دستانش را دور بازوانم حلقه می‌کند و من را به نوعی خلسه و سکون رهنمون می‌سازد.

ایش. چقدر سخت می‌نویسی. رهنمون می‌سازد. تو در روز چندبار رهنمون می‌شوی؟ خب بگو هدایت می‌کند. نمی‌خواهم بگویم هدایت. دوست دارم رهنمون شوم. آیا این تو را عصبانی می‌کند؟ بله که عصبانی می‌کند. خب عزیزم برو یک لیوان آب بخور تا عصبانیتت رفع شود. فقط بلافاصله بعد از پر کردن لیوان آن را سر نکش. کمی مهلت بده.

مارشمالو دستم را رها می‌کند. روی دستم شِکَری شده. من را روی صندلی می‌نشاند و بعد صفحه‌ای نمایشی را با دو عدد بشکن در هوا ظاهر می‌کند. حالا چرا دو تا بشکن؟ چون بشکن اولی کار نکرد و دومین بشکن منجر به ظاهر شدن صفحه‌ی نمایش گشت. دوست دارم بگویم گشت، اگر ناراحتی دوتا لیوان آب بریز. مارشمالو تنهایم می‌گذارد. چند لحظه بعد صدایی پخش می‌شود:

«کهنه اِئو وروسایلی آلیــــــــــــــرام…»

(وسایلِ کهنه‌ی خونه رو خریدارم)

صفحه نمایش هنوز سیاه است. قرمز می‌شود. صفحه‌ی نمایش را می‌گویم. آژیرهای خطر به صدا درآمده. آدرنالین و آلدوسترون و کورتیزول دست در دست هم داده و همگی با هم فرآیند سرکوب سیستم ایمنی را آغاز می‌کنند. تصویر کات می‌خورد. دوربین به صورت عمودی به سمت بالا حرکت می‌کند. کسی آن بالا ایستاده و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده. دوربین روی نگاه فرد می‌ایستد. نقطه بامعلوم می‌شود.

دوربین با آن فرد همراه می‌شود. وارد اتاقی می‌شود. آن فرد را می‌گویم. طبیعتن دوربین هم مثل دُمِ آن فرد است. او هر جا که برود، دوربین هم همراهش می‌رود. روی در اتاق نوشته شده «وی آی پی». زیرش هم نوشته از نورچشمان بعدن پذیرایی می‌شود. طبق عادت دوران کودکی که من همان نورچشمی محترم در کارت‌های عروسی بودم، بلند می‌شوم تا برگردم.

مارشمالو سر می‌رسد و من را پرت می‌کند روی صندلی. از من می‌خواهد که با دقت به صحنه‌ی رو به رو نگاه کنم. چشمانم را تا آخرین حدِ ممکن باز می‌کنم تا دقتم زیاد شود . صفحه‌ی نمایش خاموش می‌شود. مارشمالو با دلواپسی می‌گوید: «ای بابا الان که تابستان نیست. چرا برق‌ها قطع شد پس؟»

دلم خنک می‌شود. نه خنک نمی‌شود. حس می‌کنم الکی خودم را به گفتن این جمله عادت داده‌ام. دلم با دیدن دلهره‌ی کسی خنک نمی‌شود. من همه را دوست دارم. از آدم‌ها بگیر تا غیرآدم‌ها را. پس از زبان من این که گوید راز کیست؟ عمان سامانی تذکر می‌دهد که شعرش را خراب نکنم. چشم بابا. اَه. رنگ شعرش را انگار پرانده‌ام. مارشمالو می‌گوید :«همین است.رنگش عوض شده»

با اشاره‌ی سر از او می‌پرسم که منظورش چیست. می‌گوید که ترس تو ناپدید نشده. در واقع اصلن جایی نرفته. ترس تو همین‌جاست. قرار بود در ادامه‌ی فیلم ببینی که دستانِ پشتِ پرده برای حفظ کردن ترس در وجودت چه بلایی بر سر باورهای مرکزیت آورده‌اند. تو ویروسی شده‌ای صبا. مغز تو را ویروس زده.

صدای استاد ریاضی در گوشم زنگ می‌زند:

«تنبل شماها هیچ کدام مغز ندارید. مغز شما را ویروس زده». از مارشمالو می‌پرسم که آیا استادِ به یادگار مانده از دوران پرکامبرینِ ما هم در این مورد تحقیق کرده بود؟

مارشمالو معتقد است که ایشان به هنگام ذکر این نکته‌ی مهم، هیچ ایده‌ای نداشتند و فقط صرفن کلامی بود که از سالی به سال دیگر، از کلاسی به کلاس دیگر و ازدانشجویی به دانشجوی دیگر منتقل می‌شده. عجیب است. مارشمالو چقدر خوب همه چیز را می‌داند.

وای فهمیدم. خودش است. یکهو از جا می‌پرم و می‌گویم: « تکه‌ی سوم باز هم تو. ویراجام پاتیَسَن‌ها». منظور جمله‌ی دوم این است که «می‌زنم بترکی‌ها».

مارشمالو می‌گوید که کلمه‌ای از حرف‌هایم را متوجه نمی‌شود. می‌گوید تا بحال چنین اسم عجیبی به گوشش نخورده. باور می‌کنم که راست می‌گوید. می‌گوید به پاداش باور کردنم، سفر را در همین نقطه متوقف می‌کند تا کمی استراحت کنم و بقیه‌ی داستان را در پست بعدی ادامه بدهیم.

با خوشحالی قبول می‌کنم و بی آنکه مارشمالو حواسش باشد، تکه‌‌ای از او را می‌کنم و می‌خورم. خوشمزه ‌است. امید دارم بتوانم تا پست بعدی صبر کنم و مارشمالو را تمام نکنم. دوست دارم ببینم چه بر سر ترسم آمده.

3 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *