کتاب را میبندی. نیازی به اذیتکردن خودت نداری. یکبارخواندن کافیست. حالا نشستهای سر جلسهی امتحان. برگهها را پخش میکنند. با بیخیالی خاصی، نگاهت را میدوزی به سوالها. با نگاه اول حس میکنی شناخت خوبی از سوالها داری. خب، حالا نوبت نوشتن است، اما هر چه چراغقوه میاندازی ته انبار حافظهات، نوار فیلم عکاسی مربوط به سوال اول را پیدا نمیکنی. مثل اینکه چارهای نیست، باید رفت سراغ سوالهای بعدی. سوالهای بعدی هم مثل اولین سوال. خبری از عکسهای ذهنی که موقع روخوانی از کتاب گرفته بودی نیست. برای دلداری به خودت میگویی: «جمال جمال انتره، هر چی نبینی بهتره.» اما میدانی که عدم حضور لشکر انترها چنان دماری از روزگارت درخواهد آورد که آرزو میکنی کاش روزی هزاربار با انترهای متنوع و رنگارنگ همکلام شوی. کمکم بافتن را آغاز میکنی.
دو تا بال درآوردم از خوشی
جواببافی کمی خیالت را راحت میکند. حس میکنی با سوالها آشنایی. بهیمن این آشنایی کمکم بارقههای امید در وجودت جوانه میزند. همین امید، ذخایر انرژی مغزی تَرشدهات را خشک میکند و دو بال میرویاند بر برگهی امتحان؛ از ابتدای اولین پرسش تا انتهای آخرین پرسش. هرچه واژه داری، خالی میکنی روی صفحهی کاغذ؛ حتی توشههای آخرتت را. زمان آزمون به پایان رسیده. با غرور و افتخار برگه را بالا میگیری تا ناظر جلسه مثل فاتحان جنگ، آن را از دستت نقاپد. امتحان تمام شده. در حال خوشوبش با دوستان هستی. از اینکه توانستهای وضعیت نابهسامان را بهسامان کنی خشنودی. البته همیشه پای یک نخاله در میان است؛ که بیاید و تو را از آن آرامش کذایی بکند و روانهات کند سمت جهنم اضطراب.
خنده بر لب، صفر بر ورقه
شوق برهمزدن آرامشت را میتوانی در نینیِ چشمهایش مشاهده بکنی:
«جواب سوال یک که خیلی راحت بود، بابا باید همون دوسطری رو که زیر عکس نوشته شده بود مینوشتیم دیگه. چی میگی تو؟ یه دیقه وایسا… شادی مگه جواب سوال یک همون عکسه نبود؟… آره. بیا دیدی درسته؟ جواب دو چی میشد؟…»
خودت را دلداری میدهی و از دوستانت جدا میشوی. چند روز بعد معلم برگهی اصلاحشده را میگذارد مقابلت. آوای ناخوشی در ذهنت شروع میکند به خواندن:
«معلم دسته دسته / توی دفتر نشسته / همه میگن و میخندن / به صفرای ما میخندن.»
دیدن نمره غافلگیرت کرده، اما چرا این اتفاق افتاد؟ آنها که بعد از چند دقیقه، آشنا بهنظر میآمدند؟ تو که جواب همهی سوالها را نوشته بودی؟ تو که منت سر همه گذاشتی و یک دور کتاب را خواندی؟
ولی حریف مرغها نخواهی شد
یک بابای محققی رفته به دوستهای عزیزش گفته: «پاشین بریم ببینیم پاندمی کرونا که همه رو خونهنشین کرد، چه بلایی سر یادگیری بچه مدرسهایها آورده؟» دوستهای موافقِ همان بابا هم مخالفتی نکردهاند؛ بساط آزمایش و آمارگیری را آماده کردند و فاز جدیدی از تحقیقات را آغاز. خلاصهی کلام؛ همه عقلهایشان را روی هم ریختهاند تا ببینند چه چیزی باعث افزایش قدرت یادگیری در مدرسه میشده که خانهنشینی کاسهوکوزهاش را ریخته بههم؟ بعد از بررسیهای طولانی آخر سر کاشف به عمل آمده که مهارت پرسشگری معلمها مهمترین عامل بوده. بگذار با ذکر یک مثال بیشتر توضیح بدهم؛ در نظر بگیر تو یک کتاب را برداری و بدون زور اضافی، فقط بخوانیاش. حالا دادهها را مرغ تصور کن و حافظهات را هم مرغدانی. تکاندادن خالیخالیِ چشمها و اسکنِ فلهای واژگان، شبیه آن است که مرغها را ببری داخل مرغدانی، بیآنکه درش را ببندی. چه اتفاقی میافتد؟ مرغها با آرامش از مرغدانی میزنند بیرون و این دقیقا همان بلایی است که خواندن خشکوخالی سرِ یادگیری میآورد.
با سوالها خانه یکی شو
بابایِ محقق و دوستان نهایتا به این نتیجه رسیدند که: «پرسش بیشتر، یادگیری بهتر». بنابراین روش کار معلمها را مقایسه کردند و دریافتند که هر چه ساعات بیشتری از کلاس به پرسشگری اختصاص داده شود، به همان میزان یادگیری بالا میرود. چرا؟ چون باعث افزایش سرعت یادگیری میشود. از طرفی دسترسی به دادهها را به نحو بسیار شایستهای سروسامان میدهد. تازه دست مطالب جدید را خیلی راحت میگذارد توی دست مطالب آموختهشدهی قبلی که داخل صندوقخانهی ذهن قایم شده. باری، چغولی محققان را کردم تا بگویم؛ با خواندن خشکوخالی چیزی نصیبت نمیشود. فقط گوری از جنسِ اضطراب به گورهای قبلی میافزایی. یادگیری میخواهی؟ آستین همت را بالا بزن و با پرسشگری به متن کتابها یا جزوهات حمله کن، دلورودهاش را بکش بیرون. چشم متن را به دست متن بدوز و بعد آن را بشکاف. خلاصه هر بلایی که به ذهنت خطور میکند سر آنها بیاور. آوردی؟ تبریک میگویم تو به مقام شامخ یادگیرندهی برتر دست یافتی. از این به بعد دیگر سر امتحانها فقط با سوالها آشنا نیستی، بلکه با آنها خانه یکی میشوی.
4 پاسخ
عالیییییییی بود صبا جان جانم. عاشق قلم طنازتم
مرسی مهناز جانم😊❤