بپا ایده‌ات سر نرود | سازمان‌دهی ایده‌های خلاقانه

زبان‌زدِ گَهی پشت‌به‌زین و گَهی زین‌به‌پشت را شنیده‌ای؟ حکایت ما آدم‌ها در مسیر طی‌‌کردنِ مسیر خلاقیت‌مان است. یک وقت شناختی از موقعیتی که در آن گیر کرده‌ایم نداریم، وقتِ دیگر ایده نداریم و دربه‌در دنبال‌اش می‌گردیم تا کارهای درراه‌مانده را هل بدهیم بروند جلو. گاهی وقت‌ها هم از آسمان و زمین بر سرمان ایده می‌بارد. آن‌قدر می‌بارد تا زیر آن‌ها دفن شویم. خوش‌حال می‌شوم که نامربوط‌بودن زبان‌زد را به روی من نمی‌آورید. حالا این‌ها به کنار. برویم سروقت ایده‌ها که نبودشان یک‌جور دردسر است و بودن‌شان هم هزارجور.

فرصت‌های خلاقانه‌ای که بنجل‌های چینی فراهم می‌آورد

فرض کن طبقه‌ی پایین خانه‌ات یک انباری بسیار بزرگ داری که آن تو پر از خرت‌وپرت به دردنخور و دورریختنی و البته الماس و جواهر است. حالا می‌خواهی بروی آن‌جا و برحسب نیاز چند تایی از آن الماس‌ها را برداری. اما چون موقع خرید فیوز جیب‌های مبارک را به نشانه‌ی دانشجو بودن نشان فروشنده داده‌ای، جنس درجه‌‌ی چندم گیرت آمده و طبقه‌‌ی پایین به‌خاطر مید_این_چاینابودنِ فیوز، در سیاهی فرورفته. حالا برای این‌که بتوانی در آن ظلمات الماس‌ها را از لای خرت‌وپرت‌ها بکشی بیرون، چه‌کار باید بکنی؟ چه‌کاری نباید بکنی؟ ببخشید. وقت تنگ است. بنابراین منتظر پاسخ تو نمی‌مانم و یک‌راست می‌روم سر اصل مطلب. می‌توانی به‌جای سر کار‌گذاشتن خودت همان اول بروی سراغ چراغ‌قوه و بعد هم زیر نور آن، الماس‌ها را از آت‌وآشغال‌ها سوا کنی.

تبریک. حالا هر بلایی که میل‌ات می‌کشد می‌توانی سر الماس‌ها بیاوری؛ میتوانی ببری بفروشی‌شان و با پول‌اش مقدار متنابهی وسایل بی‌مصرفی بخری و کمی بعد که دل‌‌ات را زد راه انباری را نشان‌شان بدهی. عمیقا معتقد هستم که صلاح مملکت خویش خسروان دانند اما به‌نظرت بهتر نیست به‌جای کندن گورهای دسته‌جمعی برای الماس‌ها و خاک‌برسر‌کردن‌شان، استفاده‌ی بهتری از آن‌ها بکنی؟ خب شاید آن‌قدر روی یافتن آن‌ها تمرکز کرده‌ای که نمی‌دانی مرحله‌ی بعدی چیست. به‌نظرت بهتر نیست از ایده و تجربه‌های دیگران در این زمینه کمک بگیری؟

زمانی برای آفتابی‌شدن رخوت‌

مدتی‌ست که با دوستانم در کانال تلگرامی «بنویسیم» دور هم جمع شده‌ایم و هر روز مشق نوشتن می‌کنیم؛ داستانک می‌نویسیم و شعر و ترانه می‌سراییم. باهم چالش هفتگی کتاب‌خوانی را پیش می‌بریم و لینک پست‌های وبلاگ‌مان را برای هم می‌فرستیم. دیروز بعد از ساعت‌ها کشتی‌گرفتن با خودم برای برنامه‌ریزی مطالعاتی، تصمیم‌ گرفتم برای رهایی از تقلای بی‌خود جهت یافتن راه‌کار درست یک هم‌فکری جمعی با دوستان‌ام داشته باشم. سوال‌ام را در کانال مطرح کردم. نوشتن از نگرانی‌هایی که درباره‌ی روش درست مطالعه‌ داشتم به تنهایی توانست امید را جای‌گزین رخوت و دلهره‌ی ناشی از نگرانی برای یافتن راه‌حل درست کند. بعد از هم‌فکری با دوست‌ام زهرا کلی فکر کردم، پیاده‌روی کردم و آخر سر به یک نتیجه‌ی راضی‌کننده رسیدم.

فقط به پرسش‌گری نکوش تا می‌توانی

چند ماه است که سوزن‌ام روی اهمیت پرسش‌گری گیر کرده و مدام از مزایای پرسش‌گربودن سخن می‌رانم، اما بعد از صحبت‌های دیروز پای‌ام را روی پدال ترمز کوبیدم تا به اهمیت هدایت‌ها و پرسش‌های مطرح‌شده فکر کنم. برای فکرکردن نیاز بود تا پیاده راه بروم. احتمالا من در زندگی قبلی جزو سرپایان بوده‌ام و خبر نداشتم. آخر می‌دانی؟ من برای فکرکردن باید راه‌پیمایی‌های طولانی انجام بدهم تا به بهترین راه‌کارها برسم. پیش خودم فکر کردم شاید پروردگار عالم یک شبکه‌ی عصبی مخفی در زیر پاهای گران‌قدرم کاشته که فقط با لمس زمین شروع به فعالیت می‌کند. باری، بلند شدم و کمی پیاده راه رفتم. کمِ من یعنی دوساعت و چهل‌وپنج‌دقیقه. همین‌طور که در حینِ سنگ‌فرش‌نوردی چشمان‌ام را به تن مغازه‌ها می‌دوختم، متوجه شدم که سازمان‌دهی ایده‌های خلاقانه و راهکارهایی که به مغزم می‌رسد هم‌ارزشِ یافتن آن ایده‌ها از طریق پرسش‌گری‌ست. البته که استفاده‌ی صحیح از ایده‌های گوناگون نیازمند عبور از یک مسیر تکاملی‌ست؛ درست مثل فرایندی که ما را به لحاظ اجدادی به میمون‌سانان، پرندگان، خزندگان و جان‌داران پیشین مرتبط می‌کند. (داخل پرانتز باید بگویم که من فردی یکتاپرست و معتقد به ادیان ابراهیمی هستم، اما این موضوع هیچ‌وقت از ارزش‌های اصل فرگشت کم نمی‌کند، البته فعلا. چون می‌دانم هر لحظه ممکن است با کسب آگاهی جدید نظرم را عوض کنم.)

کمپ زاغه‌نشین‌ها

برگردم به موضوع تکامل. سال‌ها قبل مسیر تکاملی خودم را برای مادرم توضیح داده بودم:

ببین مامان، تصور کن من به لحاظ فکری بین زاغه‌نشینا هستم، اما یه صدایی از اعماق قلب‌ام می‌گه که باید اوضاع رو تغییر بدم و این وضعیت رو قبول نکنم. این‌ورو نگاه می‌کنم، اون‌ورو نگاه می‌کنم… اما هیچ‌چیزی نیست جز برهوتِ بی‌فراستی و تفکر درست. نه صبر کن، یه پله می‌بینم. باید ازش برم بالا. می‌رم بالا. اما دوروبریا مسخره‌م می‌کنن و بهم می‌خندن. منو که می‌شناسی چه‌قدر سرتق‌ام؟ اگه بگن صبا این‌کارو نکن، حتما می‌رم اون‌کارو می‌کنم. پس اهمیتی به مسخره‌بازیاشون نمی‌دم. یه پله‌ی دیگه می‌سازم و می‌ذارم روی پله‌ی قبلی، بعد ازش می‌رم بالا.

خب حالا چن پله رفتم بالاتر. صدای کپرنشینا رو کم‌تر می‌شنوم. این‌جا رو مامان… سیب قرمزو می‌بینی؟ این پاداش منه ها. دیدی گفتم بالاخره می‌شه؟ سیبه رو برمی‌دارم و می‌خورم. به به مزه‌ی بهشت می‌ده. حالا که من تونستم از کپرنشینا فاصله بگیرم و این سیب خوش‌طعم رو مال خودم بکنم، چرا چلوکباب نخوام؟ وای مامان پله‌ی بالایی رو می‌بینی؟ روش چلوکبابه.

پس حالا که این‌جوریه الماس هم می‌خوام. باید چن‌تا پله‌ی دیگه هم بذارم روی این پله‌ای که وایسادم. مامان نگاه کن. برق‌اش رو ببین. وای باورم نمی‌شه یه الماس واقعی. بازم الماس می‌خوام. خدایا چه زود دعاهام قبول شد. من و این‌همه الماس؟ محاله، محاله، محاله. انگار دارم خواب می‌بینم.

من همه چی می‌خوام. همه چی. اما چرا دیگه از پله‌ها نمی‌رم بالا؟ من بازم می‌خوام… فقط می‌خوام. می‌خوام. می‌خواااام. مامان انگار دارم برمی‌گردم عقب. پس باید با صدای بلندتر داد بزنم. من می‌خوااااااااااااااااااااااااااااااام. خدایا چه بلایی داره سرم میاد؟ کم‌کم ترس می‌افته به جون‌ام. چرا دارم برمی‌گردم عقب؟ وای نه این دیگه غیر قابل تحمله خدا. دارم دوباره صدای کپرنشینا رو می‌شنوم. مامان تو هم می‌شنوی؟ چرا دوباره برگشتم پله‌ی اول؟

چرا خلاقیت حواس‌پرت شد؟

می‌دانی چرا برگشتم عقب؟ چون فقط می‌خواستم، بی‌آن‌که از مسیر بالارفتن لذت ببرم. اشتیاقِ دیوانه‌وار برای بالارفتن از پله کورم کرده بود. نه. فقط همین نبود؛ کمبودها، ترس‌ها، شکاف‌ها، زخم‌ها و دردهای درون‌ام خیال می‌کردند حالِ خوب من فقط با بالارفتنِ حریصانه و استمرار بیمارگونه‌ی من در مسیر تامین خواهد شد. ترس، ترس و ترس. ترس گیج‌ام کرده بود، منگ‌ام کرده بود. از طرفی درخواست‌های مکرر، من را زیر انبوه چیزهایی که بی‌وقفه می‌خواستم دفن کرده بود. درست مثل ایده‌ها. از ترسِ نرسیدن آن‌قدر روی سرم باریده بودند که زیر انبوه آن‌ها دفن شده بودم و عملا نمی‌توانستم تکانی به خودم بدهم. فلج‌ شده بودم و با همان حال زار سعی می‌کردم از همه‌ی آن‌ها مراقبت کنم؛ مبادا یک‌وقت از دست‌شان بدهم که بدبخت می‌شوم. صحبت با زهرا من را از زیر بهمن ایده‌ها بیرون کشید و به من کمک کرد تا نقشه‌ی راه درست را از نو طراحی کنم.

لزوم سازمان‌دهی ایده‌های خلاقانه

این بود انشای من. آهان نه… هنوز آخر انشا را ننوشته‌ام، خب می‌نویسم؛ داشتن ایده‌های فراوان خیلی خوب است. آن‌قدر خوب که حتی اگر چندباری سرریز شد هم اشکالی ندارد. اما اگر قابلمه‌ی ایده مدام بخواهد سرریز شود که دیگر ایده‌ای به آدم نمی‌ماند. حتی این‌که پیرو نماندن ایده، احوالی هم به آدم نمی‌ماند. آن وقت باید بیفتیم دانه‌دانه ایده‌هایی را که سرریز شده‌اند از این‌جا و آن‌جا جمع کنیم و دوباره برشان گردانیم توی قابلمه. پس شما بگو عزیزم فرزند نازنین‌ام وقتی قابلمه سرریز شد چه‌کار چه‌کار باید کرد؟ چه‌کاری نباید کرد؟

باید آن را پرورش داد، پخت و بازی داد. یک راه پختن ایده، کمک فکریِ دیگران است. استفاده از نظرات افراد سالم (به‌لحاظ فکری و همین‌جوری مستقیم برو تا آخر) ایده‌ها را مغزپخت می‌کند و نهایتا به سرمنزل مقصود می‌رساند. از طرفی در این مرحله می‌توان انبوه ایده‌های مراجع به ذهن را سرند کرد و فقط به‌‌‌دردبخورها را نگه داشت. این کار باعث می‌شود ایده‌های بی‌مصرف‌ِ آواره‌ای را که فقط جای بقیه‌ی ایده‌های خلاقانه را تنگ می‌کنند، دور ریخت و خاصه‌ها را نگه داشت.

8 پاسخ

  1. صباااا جونم خوشحالم که حرفام تونست بهت کمک کنه.
    امیدوارم همیشه منبع ایده‌هات پر و پیمون و خوب باشه و اگه یه موقع سرریز کرد دنبال این نباشی که همه رو بگیری بلکه اون خوب‌ترها رو سوا کنی و بگی به به اینه.

    1. زهرا چه آرزوی زیبایی کردی برام. بی‌نهایت ازت سپاسگزارم. کلا آدم اول هر کاری حس می‌کنه هر ایده‌ای که به نظرش می‌رسه خیلی می‌ترکونه و سه‌نقطه، اما آدم هر چی تجربه‌اش بیشتر می‌شه خودش بای‌دیفالت می‌فهمه کدوم ایده خوبه و کدوم یکی ادای خوبا رو در میاره.

  2. خیلی خوب بود. مخصوصت اون از پله بالا رفتنت.
    نمیتونم درباره‌ی کل داستان نظری بدم چون واقعن خودم هم گیجم
    من برای اینکه از گیحی در بیام فکز کردم باید خودم رو از بمباران ایده‌ها خلاص کنم تا بتونم اونایی رو که قبلن گرفتم اروم اروم هضم کنم اما بعد بیماری یه جوری بی خبر اومد که هنوز منگم

    1. شاید این بیکاری اومد تا تو بتونی خوب استراحت کنی، بخوابی و به خودت برسی تا قوی‌تر و بااشتیاق‌تر بری سراغ ایده‌هات☺
      مرسی لیلا. اون داستانو تقریبا چهارسال پیش برا مامان تعریف کره بودم البته با کلی جزئیات که نشد این‌جا کامل شرح بدم. چه خوب که تونستی راه استفاده‌ی درست رو پیدا کنی لیلا جانم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *