معیار یادگیری درست | چشم استاد

چرا یادگیری در مدرسه‌ها و موسسات عالی کشور به‌جای سازنده بودن تبدیل می‌شود به کابوسی که همه‌ی رویاهای فرد یادگیرنده را برباد می‌دهد؟ شاید عدم شناخت درست مهارت یادگیری یکی از دلایل مهم آن باشد. اما قطعا رایج‌نبودن تفکرنقادانه مهم‌ترین دلیل آن است. چند درصد از دانش‌آموزان و دانشجویان جرئت پرسشگری و به چالش‌کشیدن فرد آموزش‌دهنده و الگوهای یادگیری رایج را دارند؟

آزمایشگاه فیزیولوژی این‌وری | من، استاد، رت و دوستان

غروب یک روز پاییزی‌ست. برای هر کدام از ما یک رت (موش آزمایشگاهی در ابعاد بسیار بزرگ) تدارک دیده شده. ساکت پشتِ میز ایستاده‌ایم و دل‌توی دلمان نیست. اولین جلسه‌ی کار با حیوان آزمایشگاهی‌ست. نگاهی به بغل دستی‌ام می‌اندازم؛ مردمک‌هایش هراسان به این‌سو و آن‌سو می‌دود. هیچ‌کداممان رنگ به چهره نداریم. رت‌های چاق‌وچله به پهلو دراز کشیده‌اند و از پشت میله‌ها به ما نگاه می‌کنند. نگاه متخاصم و پر از خشم‌شان تقابل عجیبی با تن تپل‌مپل‌شان ایجاد کرده. دلم برای رت‌ها می‌سوزد. دلم برای خودمان می‌سوزد. چندتا از پسرهای همکلاسی دم پنجره می‌ایستند. تلاش چند تن از آن‌ها برای جلوگیری از بالاآوردن شکست می‌خورد. بالاخره استاد رضایت می‌دهد و از در آزمایشگاه می‌آید داخل.

من آنم که رستم بود پهلوان

نمی‌دانم چرا حس می‌کنم رنگ همه پریده حتی رنگ خود استاد. کلاس هندلینگ حیوان آزمایشگاهی با خودستایی ایشان آغاز می‌شود. می‌گوید: «یکی از دانشجویانم رفته بود آمریکا. آن‌جا مثل اینکه قرار بوده دوباره دوره‌ی کار با حیوان آزمایشگاهی برایش رد کنند. او هم همان اول کاری صلابت و توانمندی خودش را به نمایش گذاشته و آمریکاییان متحیر از درخشش این دانشجوی ایرانی گفته‌اند: ساچ اِ واو. بعد هم که دیده دنبال رمز موفقیت او هستند، گفته من دانشجوی فلان استادم. آقای دکتر باعث شده که من امروز این‌همه جلوه‌گری بکنم.»

کاربلدی استاد خیال‌مان را آسوده می‌کند. پس قرار نیست رت‌ها ما را آماده‌ی سوسیس‌شدن بنمایند. بعد از آن‌که مرحله‌ی تئوری به پایان می‌رسد، استاد رویش را برمی‌گرداند سمت ما و با لرزشی در صدا می‌گوید که می‌داند این کار خیلی ترسناک است. نگاهی به دوستم می‌اندازم؛ گیج و مضطرب به من نگاه می‌کند، احتمالا رنگ‌ لب‌های من هم در میزان سفیدبودن، گچِ دیوار را در جیبش می‌گذارد. هیچ‌کداممان حال خوشی نداریم. این دیگر چه مدلش است؟ به‌جای آن‌که استاد به ما قوت قلب بدهد، خودش آب‌قند لازم دارد. چند بار قبل از برداشتن درِ رک (قفسه‌) با عصبانیت و اضطراب می‌گوید که اگر موش از دست‌مان در برود فلان است و بیسار. اگر با موش بد برخورد کنیم، فلان است و بیسارتر. اگر… .

به نام خدا، جبارسینگ هستم

می‌گوید حواسمان باشد دم رت را نگیریم چون رت آن‌قدر می‌چرخد و می‌چرخد که دمش کنده شود تا بتواند از دست ما فرار کند. بعد دوتا دستکش نارنجی‌رنگ باغبانی به دست می‌کند و با چندتا حوله‌ی پاره هجوم می‌برد سمت موش تا هندل‌کردن را به‌صورت عملی به ما آمورش بدهد. فقط نمی‌دانم چرا آموزش تبدیل می‌شود به جنگ تن‌به‌تنِ رت با استاد. نمایش با پوکیدنِ موش و استاد به‌ پایان می‌رسد. حالا نوبت ماست تا آموخته‌های چند ثانیه پیش را به منصه‌ی ظهور برسانیم و نشان بدهیم که چند مرده حلاجیم.

طبق معمول، اولین حلاج من هستم. دستکش‌ لاتکس را می‌کشم روی دستم و درِ رک را برمی‌دارم. آفتاب از روی لبه‌ی دیوار پریده و نوری قرمز رنگ از سمت چپ چشمم را می‌زند. همه‌چیز برای ساختن فیلم ترسناک فراهم است؛ فقط هیچکاک را کم داریم. با رت که تا چند لحظه‌ی قبل ملوسکی خسته بود چشم‌توی‌چشم می‌شوم. دیگر ملوسک نیست، جبارسینگ شده. زبانم عین تخته چسبیده به کامم. ترس و تعللِ من، جبارسینگ را پررو می‌کند؛ انگار آمده سیزده‌به‌در.

خاک توی سرتان

برای خودش ول می‌گردد. می‌خواهم با حوله غافلگیرش کنم که… لعنتی. این بوهای لعنتی. بوی موش دیگر، استرس استادم، استرس من. همه‌ی این‌ها را بو می‌کشد و دیوانه می‌شود. نصف دستکش روی دستم مانده و نصف دیگرش هم گرفتار خشمِ دندانی جبارسینگ شده. مطمئن هستم که قلبم آمده روی زبانم. جبارسینگ از کنترل خارج می‌شود و دستان من را به سمت بچه‌های دیگر ترک می‌کند. قیامتی به پا می‌شود. بچه‌ها از سر ترس اصوات نامفهومی تولید می‌کنند. چند نفر هم بی‌هدف به این‌سمت و آن‌سمت می‌دوند. استاد عزیز زود می‌دود سمت در خروجی. از آن‌جا برایم خط‌ونشان می‌کشد و با جملاتی پی‌درپی ما را به مسلسل می‌بندد. موهای سرم زیر مقنعه در حال دم‌کشیدن است. استاد در پایان به‌عنوان یادگاری می‌گوید: «خاک توی سرتان» و در را محکم می‌کوبد. نگاهی به سمت آسمان می‌اندازم و از خدا یاری می‌طلبم. آخر سر یکی از همکلاسی‌ها، جبارسینگ را خفت می‌کند و به قفسه‌اش برمی‌گرداند. استاد از چشمم می‌افتد.

آزمایشگاه فیزیولوژی آن‌وری | من، استاد، رت و دوستان

زل زده‌ام به رت، رت هم به من. مدام صورتش را می‌شوید. چه کسی گفته موش حیوان بانزاکت و تمیزی نیست؟ استاد هنوز نیامده. خدا به‌خیر بکند. آن استاد که محبوبِ دل‌ها بود، خیلی شجاع‌ از آب درآمد. وای به حال این یکی که های‌وهوی قبلی را هم ندارد. می‌آید. ضربان قلبم بی‌جهت بالا رفتن که چه عرض کنم، می‌دود. نگاهی به من می‌اندازد و می‌خندد. زیر لب می‌گویم: «آفتاب از کدام سمت درآمده»؟ می‌رود سراغ رت. موش خودش عین فلفل‌دلمه‌ای قل می‌خورد سمت دست استاد های‌وهوی‌ندار. می‌گوید که الکی ادای ترسوها را درنیاورم که به من نمی‌آید. بعد هم هدایتم می‌کند سمت رک و می‌گوید: «با رت دوست شو تا از تو نترسد.» ترسم را قورت می‌دهم و شروع می‌کنم به قربان‌صدقه‌رفتن. بعد هم کمی نوازشش می‌کنم. طولی نمی‌کشد که به من اعتماد می‌کند و قل می‌خورد سمت دست من. به چشم‌های رت خیره می‌شوم، با محبت زل می‌زند به من. طفلک انگار خبر ندارد آن‌جا آزمایشگاه فیزیولوژی جانوری است و من هم دانشجوی زیست‌شناسی.

چراهای خفه‌شده

پس از گذشت چندسال هم‌چنان فکرم درگیر این قضیه است. به این فکر می‌کنم که معیار درست برای یادگیری چیست؟ آیا طبق جریان جهت‌دار و خاموش جامعه‌ که تفکر نقادانه را سرکوب می‌کند باید تابع گفته‌های فردی باشم که عنوان پرطمطراق «استاد» را یدک می‌کشد؟ چرا سرسپردگیِ مطلق در برابر گفته‌های استادان باعث می‌شود که شیوه‌های آموزش آن‌ها را به چالش نکشم و اولین گزینه‌، سرکوب‌کردن سبک یادگیری خودم باشد؟

2 پاسخ

    1. این نوشته بر اساس یک داستان واقعی است لیلا. واقعی واقعی بود.
      برای اون قسمت از سوالت که نفهمیدی چی شد می‌گم؛ استاد اولی فقط قشنگ حرف می‌زد. عملکردش افتضاح بود. هم موش‌ها ور اذیت می‌کرد هم ما رو زده می‌کرد، اما استاد دومی برخلاف تصوری که قبلا ازش داشتیم خیلی خوب بلد بود موشا رو هندل کنه و به ما هم یاد داد که ارتباط خوبی با موشا برقرار کنیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *