کار را که کرد؟ آنکه تمام کرد. خیلی هم خوب. تمامکردن کارها همای سعادتیست که بر شانهی هر کسی نمینشیند. اما اگر وسط راه چرتم پاره بشود و بفهمم که آن کار اصلا از ابتدا نباید شروع میشد و حتی هنرِ گامِ زمان هم بهجای بهبود اوضاع، گمراهی و تاریکی را برایم به ارمغان آورده چه؟ چرا خیال میکنم هر کاری را که شروع کردهام حتما باید به انتها برسانم. چرا با خطای شناختی کوری تصمیمگیری آشنا نبودهام؟
حوصلهام را سر میبری آینه
زبان در کام هیچکداممان نمیچرخد. ایستادهام به تماشا میان آینههای روبهرو و تصویرم پاشیده روی صورتشان. پلک میزنم، پلک میزنند. دماغم را میخارانم، دماغشان را میخارانند. شکلک درمیآورم، شکلک درمیآورند. یک تای ابرویم را میدهم بالا، یک تای ابرویشان را میدهند بالا. وضعیت مفرحیست. دست کم برای سرنرفتن حوصله خوب است. چانهام را میگیرم و ادای فکرکردن درمیآورم. چانهشان را میگیرند و ادای فکرکردن درمیآورند. پیچوتابی به بدنم میدهم. پیچ و تابی به بدنشان (بدنشان یا بدنم؟) میدهند. روی آینهی روبهرویی میکوبم و میگویم: «تقتق، دیگر داری حوصلهام را سر میبری. حداقل یک کار جدید انجام بده.» آینهی روبهرویی و پشت سری روی تصویرم میکوبند و لبهایشان را باز و بسته میکنند.
خطر کوری تصمیمگیری
دو ساعت گذشته و من هنوز اسیر کشوقوس خودم و آینهها هستم. خب چه بشود؟ کمی تصویرهای تودرتو ببینی و درنهایت سرگیجه بگیری از دیدنِ مدام اشباح سرگردان. اصلا چرا اینجا ایستادهام؟ یاد نوشتههای قدیمیام میافتم. نوشته بودم: «چه خوبه این تفکر که یه چیزی رو ول نکنی و تا آخرش بری.» هاه. چه توجیه مزخرفی. یعنی همان موقع نمیدانستم که هر راهی، ادامهدادنی نیست و هر شروعی را نباید تا پایان، ادامه داد؟ شاید خبر نداشتم کوری تصمیمگیری، برای هر چیزی توجیهی دم آستینش دارد. آرامشم را در جدال با آینهها بالا میآورم و تبعید میشوم. به کجا؟ به تاریکیِ چاه.
تله است، مراقب خودت باش
چرا هنوز ایستادهام به تماشا و فرق سرم را میخارانم؟ چرا مثل مسخشدهها عمل میکنم؟ نکند صبرم کم شده یا آینهها را بد فهمیدهام؟ نکند… نکند… نکندها روی هم جمع میشوند. انباشت اطلاعات بیمصرف سرم را سنگین میکند و جانم را بیرمق. این منِ جدید را نمیشناسم. انگار که چندپاره شدهام و هر پاره به پارههای دیگر دهانکجی میکند. حالا چه کار کنم؟ منتظر بمانم تا ببینم بالاخره قرار است چه بشود؟ یا بروم با تبر آینهها را بشکنم تا این نمایش دروغین تمام شود؟ نه عاقلانه نیست. تازه ممکن است خردهآینهها پاهایم را زخمی بکند. تمام قوت باقیماندهام را جمع میکنم و یک گام بلند به سمت در بر میدارم. انگار چیزی را فراموش کردهام. بر میگردم و با ماژیکِ یادگاری روی آینهها مینویسم: «تله است، مراقب خودت باش.» بعد در را باز میکنم. آفتاب از آن بالا به من لبخند میزند.
چگونه تصمیم درست بگیرم؟ | کوری تصمیمگیری را در نظر بگیر
دفتر یادداشتم را ورق میزنم. سفیدی کاغذ، چشمم را میزند. باید این تجربهی جدید را ثبت بکنم. با خط درشت مینویسم:
این تجربه چه چیزی به من آموخت؟ فهمیدم ممکن است به علت ناآگاهی به کوری تصمیمگیری دچار شوم. یعنی حواسم نباشد و خطای شناختی در تصمیمگیری مرا مجاب کند به انجام کاری که در اعماق وجودم اعتقادی به آن ندارم. یا چه میدانم همین وفاداری به تصمیمگیری غلط، ماندن در رابطه یا ادامهی همکاری با یک کسبوکارِ نوپا را توجیه بکند.
شعارِ ما، کار و کار و کار
دفتر را میبندم و زیر لب تکرار میکنم: «تعهد به عملگرایی و ادامهدادن خوب است. اما بهانهی خوبی برای توجیه تصمیمهای اشتباهت نیست. گاهی وقتها لازم است دست از کار بکشی و به آنالیز بپردازی. آیا خودِ قبلیات، آرزوهایی که قبلترها داشتی، اهدافی که برای خودت متصور بودی با این شرایطی که در آن به سر میبری همخوانی دارد؟ آیا این همان راهی بود که خیال میکردی؟ نتیجه چهطور؟ همانی بود که فکر میکردی؟ اگر جوابت نه بود، بهتر است خودت را فریب ندهی و به اجبار با شرایط نادلخواه و آزاردهنده خو نگیری.»
شاهزادهای که به کوری تصمیمگیری دچار شد
یاد حکایتِ «قصیدهی مروارید» میافتم. در کتاب «شرح قصه غربت غربی سهروردی» با آن آشنا شدم. قصیدهی مروارید داستانِ سقوط و عروج شاهزادهایست که به ازخودبیگانگی (ناشی از کوری تصمیمگیری) دچار میشود و به همان زندگی خفتبار ادامه میدهد. اما پایان ماجرا جور دیگری رقم میخورد. داستان با روایت خود شاهزاده آغاز میشود:
آنگاه که درست کودکی خردسال بودم
در خانهی ملکوت پدر خویش بسر میبردم
و در ثروت و جلال آنها که مرا پرورش میدادند از لذات برخوردار بودم
از شرق که خانهی ما بود، پدر و مادرم
مرا با توشهی راه روانه کردند
سفر آغاز میشود
از سرمایهی گنجهای ما نیز
برای من بار توشهیی فراهم آوردند که
بس کلان بود لیکن چندان سبک مینمود که
خود میتوانستم به تنهایی آن را با خویش برگیرم…
جامهی فخر را
که از راه محبت برای من ساخته بودند از من بستدند
و قبای ارغوانیم را نیز
که فراخور بالای من بافته شده بود از من باز گرفتند
آنگاه با من عهدی کردند که
آن را هم در قلب من نوشتند تا از یاد نرود:
همهچیز در مورد عهدنامه
اگر تو به سرزمین مصر فرود آیی
و از آنجا، گوهر یکتایی را
که درون دریاست و اژدهایی گران دم
آن را نگه میدارد، باز آوری
آنگاه توانی که جامهی فخر
و قبای ارغوانی را که بر بالای آن میپوشند بر تن کنی
و همراه با برادر خویش، دومین فرزند ما
وارث ملکوت ما گردی
رخ به رخ با اژدها
من شرق را فرو گذاشتم و بهمراهِ
دو تن ندیمان خویش فرود آمدم
از آنکه راه سخت بود و پر خطر
و من خردتر از آن بودم که به تنهایی در آن قدم گذارم…
چون دورتر فرود آمدم به مصر رسیدم
و ندیمان همراه، از من جدا شدند
من یکسره به نزدیک اژدها آمدم
و نزدیک جایگاه او نشست گرفتم
تا مگر بدان هنگام که وی میخوابد یا دیده فرو میبندد
من گوهر خویش از آنجا برگیرم
لباس مبدل شاهزاده
در آنجا من چون بیکسی بودم، تنها
و در نزد همسایگان چون بیگانهیی مینمودم
با اینهمه در آنجا بزرگزادهیی را دیدم
که از دیار سپیدهدم برخاسته بود و با من خویشی داشت
جوانمردی خوب دیدار و بختیار که آمد و به من پیوست
وی را همدم خویش کردم
و رفیقی که در آنچه داشتم با من انباز شود.
وی مرا از مصریان برحذر داشت
و از درآمیختن با ناپاکان نیز.
من لباس آنان را بر تن داشتم
تا آنها را ظن نیفتد که من
از راه دور آمدهام تا گوهر را فرو گیرم
و تا مگر اژدها را بر خویشتن نشورانم
و در نهایت کوری تصمیمگیری گریبان شاهزاده را میگیرد
اما احوالی پیش آمد که
آنها دریافتند من از سرزمین آنها نیستم
آنگاه از روی خدعه با من آشنایی گرفتند
و از خورش خویش به من نیز بدادند
و من نیز از یاد بردم که خود پادشاهزادهام
و به بردگی پادشاه آنها تن در دادم
گوهر را نیز که پدر و مادرم
مرا به خاطر آن فرستاده بودند از یاد بردم
و از گرانی خورشهای آنها
به خوابی گران درافتادم
اینهمه، که روی میداد
پدر و مادرم از بالا عیان میدیدند و از آن نگران بودند
آنگاه در قلمرو ملکوت، فرمان چنان رفت
که همگان به درگاه بشتابند:
شهزادگان یاری میکنند
شاهان و سروران سرزمین پارت
و جملهی شهزادگان شرق آنجا حاضر آیند
پس همگی، در آن انجمن چنان رای زدند
که نمیبایست مرا در مصر رها کنند
پس نامهیی برای من نوشتند
و هر یک از بزرگزادگان نام خویش بر آن نهاد:
از نزد ما _ شاه شاهان، پدر تو
و از مادر تو _ ملکهی دیار سپیدهدم
و از جانب دومین فرزند ما، برادر تو
به تو _ ای پسر، که در سرزمین مصر فرود آمدهیی
درود باد!
از اصل خودت دور نمان
برخیز و از خواب خویش سر بردار
به سخن و نامهی ما گوش فرا ده،
یاد آر که پادشاهزادهیی
و بنگر تا در بردگی خویش چه کس را خدمت میکنی
بدان گوهر بیندیش
که به خاطر آن راه سفر مصر پیش گرفتی
جامهی فخر خویش را بیاد آر
قبای پر جلال خویش را بیاد آر
که بر تن کنی و خویشتن بدان بیارایی
و آنگاه نام تو
در کتاب قهرمانان خوانده خواهد شد
و با خلف ما که برادر تست
وارث ملکوت ما خواهی گشت
به وقت بیداری
آن نامه، صورت عقاب را
که در بین همهی بالداران پادشاه است بگرفت
و به پرواز در آمد و کنار من فرو نشست
و دیگر بار به صورت کلمه در آمد
از صدای او و آواز بال او
من از خواب ژرف خویش بیرون آمدم و برجستم
آن را به سوی خویش کشیدم، ببوسیدم
مهر از آن برگشودم و آن را خواندن گرفتم
هم بدانگونه که در قلب من در نگاشته بودند
حروف آن نامه نیز همچنان نبشته بود
قهرمان به پا میخیزد
یاد آمدم که من پادشاه زادهام
و پایگاه من آنچه را اقتضای طبع اوست طلب میکند
دیگر بار، به آن گوهر اندیشیدم
که به خاطر آن مرا به مصر گسیل کرده بودند
آنگاه، به افسون کردن
آن اژدهای مهیب گراندم پرداختم
وی را به خواب و بیخودی درافکندم
نام پدر خویش
نام برادر کهتر خویش
و نام مادر خویش، ملکهی شرق را بر وی فرو خواندم
و از آنجا گوهر را در ربودم
و به خانهی پدر خویش روی آوردم
پایان ماموریت
جامهی پلید و ناپاک آنها را
از تن برآوردم و هم در آن سرزمین فرو گذاشتم و
از همان راه که آمده بودم
باز به روشنایی خانهی خویش و به دیار سپیدهدم بازگشتم
جامهی فخر را که از تن بر کنده بودم
و قبایی را که آن را فرو میپوشانید
از بلندیهای سرزمین جرجانیه
پدر و مادرم بدانجا نزد من فرستادند
در یکدم، همانگاه که آن را دیدم
جامهی فخر همچون ذات و هستی خود من مینمود
به سوی افقهای روشن
همهی آن را در همهی وجود خویش
و همهی وجود خویش را در همهی وجود آن دیدم (و دریافتم که)
ما از جهت تعیین دوگانهایم
و باز از جهت وحدت یگانه…
(و اکنون جامهی فخر) با حرکت شاهانهی خویش
به سوی من آهنگ داشت
و در دست آنکس که بخشندۀ آن بود شتابی داشت
که تا من آن را بگیرم و دریافت دارمش
و من نیز، عشقی که داشتم، بر آنم میداشت
که تا بشتابم و آن را بازیابم و بگیرم
و من خویشتن را به زیبایی رنگ آن بیاراستم
و قبای خویش را که رنگهای درخشان داشت
بر سراپای وجود خود فرو کشیدم
خویشتن را با آن بیاراستم
و تا به دروازۀ سلام و سپاس بر آمدم
پس سر خویش فرود آوردم
و به پیش جلال آنکس که آن را فرستاده بود
پایان داستان
و من اینک فرمان او را به انجام رسانیده بودم
و او نیز آنچه را وعده داده بود به وفا آورده بود، درود فرستادم
آنگاه بر دروازهی خانهزادان وی
در میان انبوه شهزادگانش در آمدم
از آنکه وی مرا با شادمانی پذیره گشته بود
و من با وی در ملکوت بودم.
آخرین دیدگاهها