چرا مدام حرف میزنیم؟ چون به آن نیاز داریم و یا هنوز از اهمیت سکوت آگاه نیستیم. شاید پشت پردهی این حرفزدنهای افراطی عاملی وجود دارد که در صورت شناخت آن، بتوانیم سریعتر این رفتار را بهبود ببخشیم.
درختی همقدِ خودم
زمانی که ذهنم در آینده جا میماند، بذر نگرانی، لایههای وجودم را میشکافد و میزند بیرون. درختی میشود همقد خودم. یک درخت که با رشتهی افکارم لباسهایی میبافد از جنس استرس. خوراک این درخت، سروتونینِ من است. هر وقت هم که انبارِ سروتونینیام را خالی کرد، مرا میفرستد به شکار کربوهیدرات. از برنج مانده در ته قابلمهی ناهار بگیر تا بلعیدن برشهای پر از پنیرِ پیتزا. بدنم تاب این همه مواد غذایی سنگین را ندارد. عدم هماهنگیِ فیزیولوژیک بدنم، هماهنگی فکریام را هم بهم میریزد. میروم سراغ ورزش. درخت کربوهیدراتخوارم میخشکد. از کجا میفهمم؟ از همانجایی که دزدگیر انبار سروتونینم خاموش میشود و حالم از همهی کربوهیدراتها و غذاهای چربوچیلیِ دنیا بهم میخورد.
* اهمیت پاکسازی مغز: مواظب سیارهات هستی شازده کوچولو؟
درختِ حرفخوار
حرف میزنم، بیوقفه. دوباره بذر نگرانی سرش را از لایههای زیرین میآورد بالا و میگوید: «دالی.» قد میکشد و میرود سمتِ آسمان. خوراکش اینبار «حرف» است. از او میپرسم که چه میخواهد. بیاعتنا به کارش ادامه میدهد. سرعت رشدش دویستوپنجاههزارکلمه در ثانیه است. اوه، ببخشید یادم رفت بگویم. واحد شمارش این درخت بهجای سانتیمتر، کلمه است. حیرت میکنم از هماهنگی و همکاری این همه کلمه. ریشههایش را بررسی میکنم، آغشته به سروتونینهایِ من است. باید ریشهی این درخت را بخشکانم وگرنه خودم میخشکم. در همین حین، نامهای به دستم میدهد و با نگاهی از روی شانه میگوید: «بخونش. وگرنه ممکنه دیگه نتونی اشتباهتو جبران بکنی.»
نامه را باز میکنم. هیچ کلمهای رویش نوشته نشده. البته تعجبی هم ندارد. احتمالا این درختِ عوضی همه را خورده. درخت تذکر میدهد که باادب باشم. در عرض سهثانیه، پردهی نمایش قرمزرنگی روی کاغذ پدیدار میشود. ملخِ سبزرنگی جستوخیزکنان میگوید: «سلام. لطفا تماشا کنید.» زیر لب غرولندکنان میگویم: «سیلیم. تیماشا کنید. آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی. این همه تشریفات قبل از نامهخوانی لازمه آخه؟»
خاطرهی شمارهی دووهزارو پونصد ونودوشش
ملخ ناپدید میشود و صحنهی گفتوگوی من و دوستم روی سفیدی کاغذ، ظاهر میشود. دوستم از مزایای حرفزدن میگوید. مرا متقاعد میکند که این همه توداری اصلا خوب نیست. بعد خودش را مثال میزند که با حرفزدن، نتایج بسیارخوبی عایدش شده. حرف میزند و حرف میزند. شب میشود. دوباره حرف میزند. احساس خوبی دارد. سبک شده. هردو بلند میشویم و صحنه را ترک میکنیم. نمایش تمام میشود. ملخ میآید و پایان نمایش را تبریک عرض میکند. یقهی ژیلهی قهوهی رنگش را میگیرم و بلندش میکنم. با ترس نگاهم میکند:
_چرا همچین میکنی؟
_ تو چرا همچین میکنی؟
_ من کاری رو که بهم گفته بودن انجام دادم.
_ بهت گفته بودن این نمایشِ مسخره رو نشونِ من بدی؟
_ بله. یعنی، نه. به من گفته بودن که خاطرهی شمارهی دووهزارو پونصد ونودوشش رو نشونت بدم تا یادت نره که دوستت با حرف زدن سبک شد.
_ و تو اون قسمت رو نشون ندادی که من سنگین شدم و بعد از اون چقدر حس بدی داشتم. تازه دوستم بعد از اون روز، بارها و بارها همون حرفای تکراری رو میزد و من مجبور بودم حرفاشو گوش بکنم.
_ به من چه اصلا. برو به درخت بگو.
حرفهایی از جنس پاپوش
برمیگردم سمتِ درخت. قدِ دیو شده. دهانش را باز میکند که حرف بزند. به او مهلت نمیدهم و قطعش میکنم.همهجا ساکت است. سری به انبار سروتونینم میزنم. امن و امان است. حرفزدنِ بیهوده مثل غذاخوردن، دستاویزی بود تا با آن حالم را بهتر کنم. بهصورت غریزی میخواستم کمبود هورمونهای شادیبخش بدنم را با این دو روش تأمین بکنم. اما نتیجه اصلا رضایتبخش نبود. به روزهایی فکر میکنم که به بهانهی بهترشدن حالم، کلمهها را رجبهرج به میلههای حرف میگرفتم و مدام برای خودم پاپوش میبافتم. در ظاهر زیبا و خوشرنگ بودند. ته دلم از این کار ناراضی بودم. تااینکه سه روز قبل کیسهزبالهی بزرگی آوردم و همهی حرفهای بهدردنخور را همراه با پاپوشها ریختم داخلش. سرش را گره زدم. رویش نوشتم: «برسد به دستِ مستمندان» و گذاشتمش سر کوچه. امیدوارم کنجکاوی گربهها گل نکند.
چرا باید سکوت کنم؟
با خط درشت روی وایتبردم مینویسم:
«همهچیز از سکوت آغاز میشود. با سکوت پیش میرود و با سکوت پایان میپذیرد.»
جمله را دوباره نگاه میکنم. شبیه خط است. نه، پاره خط است. چندین پارهخط داخل یک پارهخط بزرگتر. زندگی من یک پارهخط بزرگ است. نقطهی ابتدایی پارهخط برمیگردد به دوران جنینیام. سرشار از سکوت بوده. نقطهی انتهایی را هم چندینبار از دور شاهدش بودهام. سنگهای چیدهشده روی اتاقکِ خاکی، عایق خوبیست برای آنکه صدایی میان عالم مردهها و زندهها ردوبدل نشود. میماند این پارهخطهای میانی که تعدادشان را هیچکسی نمیداند، جز خدا. یاد حرفزدنهای خودم و دیگران میافتم. حرف میزنم (میزنیم) برای پرکردن وقت، برای غلبهبر استرس، از سر کینه و درماندگی، برای خالیکردنِ خشم و در آخر، برای برقراری ارتباط با دیگران.
حیفِ پارهخطهای نازنینم نیست که با حرفهایی نه از سر فکر و غذاهایی نه از سر نیاز، بسوزانمشان؟ پس ترجیح میدهم پارهخطهای باقیماندهی زندگیام را با سکوتِ آگاهانه عجین کنم تا سکوتِ میان تولد و مرگ را خراب نکنم.
*فکر کن فقط یک روز فرصت داری: محدودیت زمان
یک پاسخ