همیشه احساس کرده ام باید اینی که هستم نباشم. یعنی به عبارتی حتی اگر آرزویی هم به دلم افتاده و بعد از چند وقت به آن آرزوی بزرگم رسیدم درست لحظه تلاقی من و آرزویم باز هم حالم خوب نشده. یعنی همان لحظه به خودم گفته ام : «که چی؟». همان لحظه هم پذیرای خودم نبودم.

برعکس کودکیم. وقتی بچه بودم همیشه خودم را دوست داشتم. هر لحظه داخل جسم ، دست و پا و چشم خودم بودم. عطرها را واقعا استشمام می کردم. برگ های رقصان در هوا را می دیدم. رنگ خال روی بال پروانه ها و حتی تعدادشان را هم می توانستم تشخیص بدهم. همه چیز واقعی بود. هر چیزی کوچکی کنجکاوی من را بر می انگیخت و دنیا را واقعا می دیدم. مثل گربه ها که که انگار هر روز از نو متولد می شوند. هر روز هزاران بار عطر موکت، غذا،میز، کمد، دیوار، انگشتان پای من، خواهرم و هر موجود زنده ای که وارد حیطه فرمانروایی ایشان شده را با دقت و بسیار عمیق بو می کشند، انگار که اولین بارشان است. اصلا انگار من هر روز از نو متولد می شوم و گربه هایم باید از نوک سر تا پایم را با همان کنجکاوی تازه شان بو بکشند. 

اما از وقتی که بزرگ شدم، بهتر است بگویم از وقتی که فصل کودکیم را سه قفله کردم و پرتش کردم ناکجاباد، عطر، رنگ و بوی دنیایم را هم با آنها انداختم دور. دیگر کیفیت زندگیم به حالت سابق بر نگشت. درست مثل وقتی که فردی عینکی که شماره چشمش خیلی بالاست، عینکش را گم کند و مجبور باشد بدون عینک همه چیز را ببیند. نه می تواند بگوید می بینم نه می تواند بگوید نمی بینم. تنها چیزی که عایدش می شود، تصویری محو و پراکنده بر روی پرده نمایش تماشاخانه سرش نقش می بندد. انگار که طوفان شن آمده و همه چیز را بهم ریخته. مثل من که زنده ام اما زندگی نمی کنم. مزه غذایی که می خورم را نمی فهمم و فقط می خواهم خودم را سیر نگه دارم. کمتر می خندم، کمتر تفریح می کنم، کمتر خرج می کنم و می خواهم همه چیز را پس انداز کنم برای روز مبادا.

الان فهمیدم روز مبادای من جایی است که آنجا زیر سنگ های سفت و سخت و داخل کفن برای همیشه با این دنیا خداحافظی کنم. این اوخر کار به جایی رسیده بود که حتی میخواستم حساب و کتاب کنم ببینم آیا بیش از حد نفس نمی کشم؟ نکند نفس کشیدن بی حساب من باعث شود آن سر نفس کم بیارم و راه را برای دلشوره زشت و کریه «نکنه دارم اشتباه می کنم» را باز می کردم و این سیکل معیوب ادامه داشت.

تا اینکه به این نتیجه رسیدم تمام باید و نبایدهای زندگیم را «باید» مستقیم به سمت سطل زباله هدایتشان کنم. 

همزمانی این تصمیم با روزهای آخر سال و خانه تکانی را به فال نیک می گیرم و به خودم مژده روزهای پراز آرامش و زیبای کودکیم را می دهم.

نگاهی به شاخه های خشک شده درخت های حیاطمان را که مامان و بابا برای چهارشنبه سوری و سیزده بدر روی هم تلنبار کرده اند می اندازم. من هم باید هر چه باید و نباید در تمام این بیست و نه سالگی را به دوش کشیدم را بیارم و روی آن ها بریزم تا در چهارشنبه سوری با هیزم ها بسوزند و من برایشان بخوانم سرخی من از تو و زردی تو از من.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *