بیا خاطرات را شخم بزنیم

به گذشته برمی‌گردم و سعی می‌کنم با کنکاش در خاطرات یادم بیاید اولین روز اردیبهشت سال هشتاد و چهار چه کاری انجام می‌دادم.

خاطراتی که شخم می‌خورد

اولین کار این بود که از خواب بیدار شوم. به احتمال زیاد باز هم امتحان داشتیم. من هم روز قبل لای کتاب را بازنکرده و گذاشته بودم برای پنج صبح.

اما پنج صبح عجب کیفیتی داشت. پنج تا هفت صبح البته. هفت و ربع سرویس می‌آمد دنبالم. لذت دو ساعت بکوب درس‌خواندن همیشه من را وادار می‌کرد بگویم:

به به چه خوش‌گذشت. حتمن یک روزی که این مدرسه‌ی کوفتی تمام شد کتاب‌های موردعلاقه‌ام را به این شکل می‌خوانم و مسرور دوعالم می‌شوم.

از افکار صبای سیزده ساله می‌جهم بیرون و سوار سرویس می‌شوم. عطر دل‌انگیز صبح نوش جانِ روانم می‌شود.  دیدم دیدم، چشم‌هایی پف‌آلود دیدم. باید اسم بچه‌های خاصِ مدارس خاص‌تر را بگذارند، دانش‌آموزان چشم‌پفی.

پف چشم یکی از بچه‌ها شبیه بالشتکی بود که من دلم می‌خواست روی آن دراز بکشم و برای چند دقیقه صدای نکره‌ی مدیر محترم ریش‌دار را نشنوم.

بله می‌دانم احتمالش هست که خودم هم به علت گیردادن به ریش فلانی، ریش‌دار شوم اما اینجا شخصیت‌پردازی در داستان مهم‌تر است. پس آرمان‌های مخاطب چه می‌شود؟

تو کلاس منتظر زنگ‌تفریح می‌شینم

نفرت‌ورزیدن را برای اولین بار در سر صف‌های طویل مدرسه‌ی معراج تجربه کردم. دوست داشتم جای‌آنکه مثل مجسمه سر صف خشکم بزند، بدوم سمت تپه‌ی کوچکی که مدرسه را از آسایشگاه شهید فیاض‌بخش جدا می‌کرد.

ترجیح می‌دادم آنجا بمانم تا مورچه‌های کله‌سرخ پاهایم را گله‌به‌گله کبود کنند، ولی سر کلاس نروم.

کلاس‌ها را دوست داشتم. بچه‌ها را هم… خب، بعضی‌ها را دوست داشتم. عجیب است که بگویم معلم‌ها را هم دوست داشتم اما ترکیب همه‌ی این‌ها را کنار هم، نه.

با من به زنگ‌تفریح کلاس‌های نکبت سفرکن

احتمالن ساعت اول تمام شده و با شنیدن صدای زنگ، عنصر شادی به گلبول‌های قرمزم ملحق می‌شود. حتمن یا دینی داشتیم یا ادبیات یا هم علوم.

ریاضی را با معلمِ…، نمی‌‌خواهم روی او اسم بگذارم. نه دوستش داشتم نه دلم می‌خواهد به او گیر بدهم. ریش نداشت ولی حس می‌کنم برخلاف شیطنت‌های عجیبش، غمگین بود. پس با او کاری ندارم.

توهین به شوهرِ دختر کلاس سومی

می‌رویم سمت حیاط. بچه‌ها در دسته‌های چندتایی دور هم جمع شده‌اند. چند نفر در زوایای مختلف ایستاده و گریه می‌کنند.

دلایل گریه متغیر است. از اینکه چرا من هجده گرفته‌ام و بیییییییییب، بیست گرفته تا پسری که قلبِ رنجورشان را شکسته.

بعضی‌ها هم دیوانه‌ای آغشته به سرم‌خوراکی بودند. عکس روی جلد بازیگر محبوبشان را آورده و به یاد او گریه می‌کردند.

یک بار سر همین قضیه با دختری از کلاس سومی‌ها دعوایم شد.

قضیه از این قرار بود که یکی عکس بازیگری را آورده و داشت قربان پروبال سیاه‌رنگ و قشنگش می‌رفت.

نمی‌دانم چرا از همان اول هم جلسه‌های سرایش شِر و البته که وِر را برای هنرمندان و سوپراستارها و همین‌جوری مستقیم برو تا آخر خط، به‌هیچ عنوان نمی‌پسندیدم.

بحثِ جذابیت و زیباییِ بازیگر مذکور داغ بود. کرم‌هایم به اهتزاز درآمد و به شکلِ معلم‌پرورشی ظاهرشدم:

آخه بابا این کجاش خوشگله با این عکسش. لوزام آرایشی زنش رو مالیده رو صورتش عکس گرفته. می‌خوای منم ماتیک مامانمو بیارم بزنه تکمیل شه؟

از نظر خودم حرفم کاملن منطقی بود. اما طرف مقابل نظرش چیز دیگری بود و من را به کشتی کج دعوت کرد.

آن روزها کشتی کج چندان در میان عموم مردم از محبوبیت برخوردار نبود، بنابراین او را به رگبار کلامی بستم و فورن سوار سرویس شدم.

کجا به سلامتی؟

آهان. نه، برگردیم. از سرویس پیاده می‌شوم و دوباره بر می‌گردم سر کلاس.

هنوز زنگ‌های دیگر باقی مانده. مثل سربازی شکست‌خورده وارد کلاس می‌شوم. مامان داخل پاکت برایم پسته گذاشته. اولین پسته را که می‌شکانم، اعضای تیمِ دستبرد به تغذیه سر می‌رسند.

اولش سعی می‌کنم دندان روی جگر بگذارم. این نوع از رفتار را برنتابیده و وحشی‌بازی درمی‌آورند.

یک‌تنه همچون شیری که ژیانیت از سرورویش می‌بارد واردگودمی‌شوم و دور خودم می‌چرخم. در عرض نیم ثانیه قوی‌ترها و گوگولی‌ترها را شناسایی می‌کنم.

لگدهایی که در هوا ول می‌شوند گوگولی‌ها را از میدان‌به‌درمی‌کند. حالا می‌مانند قوی‌ترها. یکی کنگ‌فو‌کار است و دیگری کاراته‌کار. قد هر دو از من بلندتر است. علاوه‌برآن، لنگ‌های دراز و قدرتمندی هم دارند.

ذهنم فوری دستور کار را ابلاغ می‌کند. حمله می‌کنم سمت آن‌ها و محکم تنه می‌زنم. حالا رسیده‌ایم به مرحله‌ی آخرِ بازی‌های کامپیوتری که چند صدم ثانیه باقی مانده؛  همه‌ی دکمه‌ها را هم‌زمان می‌زنم و کاراکتر بازی حرکات محیرالعقولی از خود به نمایش می‌گذارد.

کاراکتر من برنده می‌شود. سرانجام پسته‌هایی که طی زورگیری کلاسی از من گرفته شده، بود به موطن اصلی خودش که همانا شکم من است باز می‌گردد.

به بال‌ پروانه‌ها سوگند و به گشتاپو سلام

در باز می‌شود و معلم عربی مثل اجل معلق سرمی‌رسد.

سَـــــعـلام. صبح‌به‌خیر. خسته‌نباشید. سلامت باشید. به اردوگاه خصوصیِ خانم… خوش‌آمدید.

به‌خداوندیِ خدا صدای بال پروانه‌ها را می‌شنوم. نه. پروانه‌ها را آلوده به چنین فضایی نمی‌کنم. صدای بال مگس‌ها را می‌شنوم.

صبرکن ببینم. گل شبدر چه کم از لاله‌ی قرمز دارد؟ مگس مگر دل ندارد؟ تازه دائمن هم در حال شست‌وشوی دست و صورتش است. حتا خبر نداری صبح‌ها سماور را روشن می‌کند تا آبِ جوش پدربزرگش، فخر خاندان مگس‌‌‌بالیان، حاضر باشد.

اصلن می‌خواهی خیالت را راحت کنم مخاطب عزیز؟

هیچ نشانی از حیات در آشویتس خصوصی خانم… یافت نمی‌شود. تا چشم کار می‌کند، ممات است و ممات است و ممات است و ممات.

سراغ زنگ‌های بعدی نمی‌روم. سوار ابوطیاره‌ی برنارد می‌شوم و مستقیم برمی‌گردم به نخستین روز اردیبهشت‌ماه سال هزاروچهارصدودو.

ساعت پنج صبح از خواب بیدار می‌شوم. حس می‌کنم آدم شب نیستم. البته که هیچ وقت هم نبودم. بالاخره قبول کردم. می‌نویسم و می‌خوانم. ایده‌ها، کارها، کارهای نیمه‌تمام، هضم اتفاقات افتاده و… .

نکِشین کنار، سوسمار درکمین است

از هجوم افکار درامان نیستم. سوسمار سنگ‌درشکم برگشته. این اسم عجیب اشاره‌ای است به وضعیتی که گیر می‌اندازدم بین کارها و افکار و صداها و احساسات مختلف.

شاید چندماه دیگر سوسمار سنگ‌درشکم را به نحوی گردالیزاسیون کرده و در قالب یک تئوری به جهانیان ارائه بدهم.

هممم. باید بشمارم ببینم چندنفر این وضعیت را تجربه می‌کنند. مطمئنن خیلی نفر.

قبلن خیلی سریع راه‌حل مناسبی برای درآمدن از این وضعیت پیدا می‌کردم. تخیل بسیار قدرتمندی داشتم. تصور می‌کردم قوی‌ترین و داناترین فرد روی کره‌ی زمین هستم و خیلی سریع راه‌حل مناسب را پیدا می‌کردم. سوسمار سنگ‌درشکم از زمانی قوت گرفت که من نتوانستم اتصالات برقرار شده بین مغز و تجسم و نورون‌هایم توضیح بدهم و علمی بودن آن را اثبات کنم… .

حیلت رهاکن یا صبا

این‌ حرف‌ها را رهاکن صبالی خانیم جان. تو دوباره داری توضیح می‌دهی.

رهاکن… رهاکن… رهاکن عزیزِ دل من.

سال هشتاد و چهار را رهاکن. قابل‌فهم بودن وضعیت سوسمار سنگ‌درشکم را رهاکن. اصل مطلب را بچسب. اصل مطلب حال خوب صبالی خانیم است و تسلط او به افکار و اتفاقات و احساسات دَوارش.

حالا دستت را بده به من و بیا برویم به وضعیت سوسمار سنگ‌درشکم. نترس. نگران نباش. صبالی خانیمی که من می‌شناسم روزی این سوسمار سنگ‌خورده را تبدیل به یکی از آساناهای یوگای خواهد کرد. اصلن خدا را چه دیدی، شاید هم روزی کراوات زدی و با کیف سامسونت مروج سبکی جدید خواهی بود با تکیه بر یوگای فکری.

دورریزهای ذهنت را نشخوار نکن

می‌دانم که الان در ذهنت رژه شروع شده؛ مخاطب خواهد پرسید که یوگای فکری چیست. سقلمه نزن. من هم سرچ نکرده‌ام ببینم که آیا یوگای فکری وجود دارد یا نه. به آن ذهن بی‌مروتت هم بگو اصلن من هر چه دلم بخواهد می‌نویسم و ایده‌هایم را در معرض دید عموم قرار می‌دهم. یک بار برای تمام عمر عریان زندگی کردن ارزشش را دارد.

تمام اداها را که به تو تعلقی ندارند بریز دور یا از آن‌ها استفاده‌ی بهتری بنما منیم بالام (فرزندم).

مثل همین گنجینه‌ی قطور بیوشیمی جعفرنژاد که ایستادنش بغل‌دست ژنتیک امری خاری شده بود بر چشمت. آفرین حالا شد. هر زمان که وقتش رسید به کل بیزاران از بیوشیمی در سراسر دنیا خواهی گفت که می‌توانند از کتاب‌های بیوشیمی خود به‌عنوان کول‌پدِ لپ‌تاب استفاده بکنند.

صبالی خانیم ول‌کن دا. من جای تو از همه‌ی بیوکِمیست‎‌ها عذرخواهی می‌کنم. مطمئنم آن‌ها هم از ژنتیک بیزارند. اصلن ممکن است هم بیوشیمی و هم ژنتیک را دوست داشته باشند. از این حرف‌ها فاطییَه تومان اولماز (این حرف‌ها برای فاطی تنبون نمی‌شه).

کاتالیزور تبدیل کله‌پوکان به اسب تازان

می‌دانی چرا می‌توانستی آن زمان‌ها در سریع‌ترین حالت ممکن همه‌ چیز را روبه‌راه کنی؟ به‌خاطر تمرکزی که داشتی. قبول. مدرسه بد بود. باشه قبول. از تک‌تک آدمهایی که آن‌روزها ملاقات می‌کردی بدت می‌آید، اما حداقل یک موردش خوب بود.

آن‌هم نظمی که باعث افزایش تمرکزت می‌شد. نمی‌توانی حال بد آن‌روزها را فراموش کنی؟ هنوز سیستم جنگ‌وگریزی که از آن‌موقع در تو ساخته شده، فعال است و تو با آگاهی کامل، دو دستی گوشَت را تقدیم این سیستم کردی و تمرکزت را اجاره دادی؟

_  بیردیقه دایان، تکه‌ی سوم سن‌سن (یه دیقه صبر کن، تکه‌ی سوم تویی)؟

_ بله صبالی خانیم منم. سرانجام تنها چیزی که برای تو می‌مونه منم. پس الکی هر بار برای تولید محتوا و آشناکردن من با مخاطب، وانمود نکن که نفهمیدی گوینده‌ی این حرفا کیه. از روش‌های خلاقانه‌تری استفاده کن. البته به‌شرط راحت و آزاد گذاشتن خودت.

_ چشم.

_ آفرین دختر خوب. تمرکز یادت نره.

2 پاسخ

  1. صبا جان، خیلی جالب در مورد دوران مدرسه‌ت نوشته بودی. خیلی جاها باهات هم‌ذات‌پنداری کردم. منم هیچ‌وقت به بازیگرا علاقه نداشتم و عکسشونو جمع نمی‌کردم😃 فقط من برعکس تو آدم صبح نبودم. هیچ‌وقت برای درس‌خوندن، صبح بلند نشدم. من جغد جغدم🦉😉🌸

    1. میترا جان الان که برحسب اتفاق تا ساعت یازده شب بیدارم قشنگ گیج شدم. واقعن در عجم بعضیا چطور شبا تمرکزشون می‌ره بالا.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *