در کدام لحظههای زندگی حس کردی که اختیار زندگی را از دست دادهای؟ یادآوری کدام خاطرات برایت رنج را بهارمغان میآورد؟ همزیستی با کدام رنج تو را تا حدی آزار داده که رفتار اجتنابی درپیش گرفتهای؟ بعد از برقراری ارتباط با کدام افراد، احساس طردشدگی کردهای؟
بهدنبال الماستراشی
فیلم بروس قادر مطلق را دیدهاید؟ تصور کنید شما هم مثل بروس مدام بدشانسی میآورید و یک روز فردی با شمارهای ناشناس با شما تماس میگیرد و میگوید که دوست دارد شما را از نزدیک ببیند. به شما قول میدهد که حتمن کمکتان میکند. با خستگی و غرولند لباس میپوشید و میروید سمتِ آدرسی که پای تلفن گفته شده. بار دیگر آن را چک میکنید. ساختمان زردرنگ، طبقهی سیام، الماستراشی ریموند و برادران بهجز ناصر. همان محلی که قرار است از شما قهرمان بسازد.
جلوی ساختمان زردرنگ از اسنپ قراضه پیاده میشوید. صورتی سرد و بیروح زل زده به شما. از او میپرسید که آیا جواهرفروشی ریموند و برادران را میشناسد؟ محل سگ نمیگذارد. زیر لب میگویید: «نکنه تو ناصری»؟
بهسمت آسانسور میروید و صدای نگهبان را میشنوید که داد میزند: «ناصر چند بار بهت گفتم روی این در بچسبون که آسانسور خرابه»؟
تو خود قهرمان خودی
آسانسور خراب است و شما از سر ادب با ناصر بحث نمیکنید. باید از چهلطبقه بروید بالا. با پلهها. طبقهی اول تا سوم را بی هیچ زوری بالا میروید و میرسید به طبقهی چهارم. طبقهی چهارم بساط اسبابکشی پهن است. یکساعت تمام میچسبید به دیوار تا اثاث را به طبقات پایین منتقل بکنند.
خسته و تشنه میرسید به طبقهی سیزدهم. گذاشتن قدم به پاگرد همان و کلهپا شدن هم همان.
با بدن کوفته و سر شکسته میرسید به طبقهی بیستم. صدای ارکستسمفونیک از رودهها به نشانهی هشدار برخاسته. فقط همین کم بود… دستشویی کجاست؟
بعد از ردکردن تمام مصیبتها، بیهوش از خستگی میرسید جلوی در الماستراشی ریموند و برادران. با تمام توان، تفالههای انرژی باقیمانده در وجودتان را هدایت میکنید سمتِ مشت گرهکرده و در را میکوبید… دردسرتان ندهم. اشتباه آمدهاید. آنها میگویند که نمیتوانند از شما قهرمان بسازند.
آیا از دنیای درون خود خبر دارید؟
روزی دهبار با دیگران و صدهزاربار با خودت دعوا میکنی. احساسات متناقضی نسبت به آدمهای دوروبر در وجودت جوانه میزند. بدجنسی آدمها تو را میآزارد و از ترسهایت فرار میکنی. برای دوری از این همه آشفتگی پناه میبری به دلخوشیهای موقت. بعد از آن ممکن است حتا حالت بدتر هم بشود. گاهی وقتها بهعلت عزت نفس پایین دوست داری همیشه و همه جا نقش قهرمان را بازی کنی و برای تاییدگرفتن از دیگران، انرژی و زمان خودت را میسوزانی.
تصویر درستی از خودت نداری و مدام نگران آینده هستی. تمرکزت پایین آمده و سرعتت بهحدی کاهش یافته که میتوانی با حلزون مسابقه بدهی و از او شکست بخوری. هزارجور تعبیر و تفسیر مختلف از رفتارهای دیگران داری و دست از سر کچلشان برنمیداری. همهی این موارد انرژی تو را میبلعد و حالت را بد میکند.
چطور به خودشناسی برسیم؟
من با تمام موارد ذکرشده در پاراگرافهای قبلی دستوپنجه نرم کردهام. اولین واکنش من به این احوالات در وهلهی اول، سرکوب شدید بوده است. البته که در مواجهه با ناکارآمدی این روش بهجای عوض کردن نحوهی برخورد، بیشتر خودم را سرزنش میکردم و میگفتم:
حتمن من درست انجامش ندادم، من بلد نیستم، من تنبلی کردم و…
این روند سالها ادامه داشت و هربار باعث شد تا من بیشتر از خود واقعیام دور شوم و رفتهرفته سپردهیِ اعتمادم، تهی بشود. غافل از اینکه هربار با تکرار اینکارها نمیدانستم چه بلایی سر ضمیر ناخودآگاهم میآورم. به هر میزان که اعتمادم کم میشد بیشتر راه را گم میکردم.
چندسال قبل به ویدیویی از دکتر علی میرصادقی برخوردم. در این ویدیو، دکتر میرصادقی از ما خواست حین مراقبه با شمع برای افکار درون سرمان اسم انتخاب کنیم؛ شخصیتِ انتخابی آقای قاضی نام داشت. یادم میآید آنموقع من هم روی یکی از شخصیتهای بسیار فعال و پرسروصدای درون ذهنم اسم گذاشتم. آن مراقبه آرامشِ عجیبی برای من به ارمغان آورد. آرامشی از جنس شنیدن خودم. آرامشی که میگفت، در بیرون از خودم دنبالش نگردم.
آغاز سفر قهرمانی به درون
از همان اول شکافتن کسبوکار من بود. از خود کلمهی «شکافتن» هم خیلی خوشم میآمد، و همینطور از ریشهیابی. در دوران کودکی، بیشترین ساعات روزم را یا توی باغچه بودم و یا بیرون از باغچه در حال شکار مورچهها. تکتک اجزای یک گیاه را بهدقت بررسی میکردم. هیجانانگیزترین قسمت برای من، ریشهاش بود. حس میکردم بخشی از بدن انسان را در دست گرفتهام.
عملیات ریشهیابی را برای پیداکردن سرچشمهی احساسات ناخوشایندم از چند سال پیش آغاز کردم. قبلها خیال میکردم آن ذهنیت که وجودم را در احساسات بد غوطهور میسازد، عاملیت دارد و من هم نمیتوانم با آن مبارزه کنم.
اما بعدها تصمیم گرفتم هر بار که لشکر احساسات متناقض کل وجودم را گروگان گرفت، طناب تکتکِ لشکریان را بگیرم و اجازهی فرار به آنها ندهم. بعد که آنها را به دام میانداختم، خوب وارسیشان میکردم تا ببینم به کدام خاطره گره خوردهاند. مدتی هم به خاطرهبازی و خاطرهنویسی سپری شد.
شکافتن زخمهای گذشته، آری یا نه؟
ماندن و کنکاش در زخمهای گذشته کمکی به ما نمیکند؛ خصوصن بازسازی و تجسم چندینبارهی خاطرات ناخوشایند که بهاندازهی جداکردن ناخن از گوشت، رنجآور است. بهعلاوه حس بدِ ناشی از آن خاطرات، تصویر ذهنی فرد را از خودش خدشهدار میکند و فرصت بالندگی را از او میگیرد.
سفر قهرمانی به درون از کجا شروع شد؟
حدودن یکماه پیش بود که نگاهم به نگاه کتاب «بیداری قهرمانان درون» از پاتریشیا آدسون گره خورد و من هم آن را سریعن خریدم. روی جلد کتاب، عبارت «راه درست زندگی بعد از سی سالگی» به چشم میخورد. چه خوب که این کتاب درست در پنجمین ماه سیسالگی به دستم رسید. کتاب روی شیوهی درمان مبتنی بر کهنالگو تاکید دارد و با نگاهی عمیق و سوالات درست، خواننده را به سمت خودشناسی پیش میبرد.
اما در اصل سفر قهرمانی من، نیمساعت مانده به وبیناری که قرار بود در دورهی آنلاین هنر سخنگفتن (اتوبوس دورهمی) برعهده داشته باشم آغاز شد. موقع صحبت کردن دربارهی کهنالگوها و مبحث جذاب سفر قهرمانی دلم خواست تا دربارهی این موضوع بیشتر بخوانم، بدانم و با دوستانم در کانالی که به همین منظور ساختهام به اشتراک بگذارم.
8 پاسخ
چه خوب عزیزم.آرزوی موفقیت✨️
مرسی مستانه جان❤
هزارجور تعبیر و تفسیر مختلف از رفتارهای دیگران داری و دست از سر کچلشان برنمیداری. همهی این موارد انرژی تو را میبلعد و حالت را بد میکند.
قبل از رسیدن به این جمله میخواستم بیام و در این مورد حرف بزنم که دیدم تو همین مشکل رو داری.
چه جوری میشه که دیگه دست از قضاوت رفتار اطرافیان برداری و فقط و فقط به محاسبه خودت بپردازی
من چند وقت پیش فکر میکردم که این مشکل رو حل کردم ولی دوباره کسی باعث شد که دوباره فکر و ذکرم مشغول بشه و انرژیم بلعیده.
ولی قبل از اینکه به طور کامل وارد روده ها بشه مچش رو گرفتم و به خودم گفتم دیگران هر فکری که میخوان بکنند اهمیتی نداره و تو حتی مسئول این نیستی که نظر اونا رو درباره خودت تغییر بدی و بهترین کار اینه که خودت رو درگیر احساسات و برداشت های اونا نکنی و همه چی رو به زمان بسپاری.
دوستی که ارزش داشته باشه به سادگی با کوچکترین سو تفاهم ها از بین نمیره.
سفر قهرمانیت رو دوست دارم.
منم در حال یه سفر هستم
لیلا جانم فکر میکنم هر چی بیشتر با خودمون به صلح میرسیم، رغبتی برای قضاوت رفتار اطرافیان نداریم ذیگه. برای همین خودشناسی و البته خودسازی خیلی مهمه.
سفر قهزمانی منم تو رو خیلی دوست داره عزیزم.
بزن بریم😉❤
چه سفری بشه این سفر😍 با کمال میل همراهتون هستم❤️
❤
چه عالی صبا جان😍 برای همراهی در این سفر بسیار مشتاقم😍
❤❤❤