چرا اوضاع و شرایط همیشه خوب و دلپذیر باقی نمیماند. چرا ما باید در لحظات دشوار همچنان جلو برویم و لحظهای متوقف نشویم؟ یک دقیقه ترمز کن ببینم، جلو نرویم چهکار کنیم؟ به پرسشهایی که مطرح میکنی دقت بنما. اگر هم عجله داری بروی سراغ اصل مطلب، خب برو. چرا سوالهای تکراری میپرسی؟
به ذهن متزلزل من خوش آمدید
تصمیم میگیری از غار انزوا بیرون بیایی و مثل انسانهای پسانِئاندرتال، برقراری روابط مجدد با نزدیکان را آغاز کنی. ابتدا همهچیز به خیر و خوبی سپری میشود. اما حسی که طی دورهی غارنشینی دست از سرت برداشته بود قطرهی مُرکبی شده و همهی وجودت را پر میکند.
محل نمیدهی. متوجه شدهای که تو خود حجاب راهی صبالی، از میان برخیز. بنابراین خودت را متقاعد میسازی که همهچیز به مدل فکر کردن تو بستگی دارد. پس سعی کن بدون پیشفرضها و پسزمینههای قبلی ذهنی همه چیز را بررسی کنی و مثل کُرهگرازِ کدخدا همه چیز را خراب نکنی. از جمله شخصیت واقعی خودت را. همانی که به وقت بیماری، خستگی، ترس و تنهایی تو را ترک نمیکند.
ذهنیت یاردانقلی من
همین است. ذهنیت. نه شخصیت. البته که میدانم شخصیت فرد را هم ذهنیت او میسازد. اما خب اگر شخصیت من را ذهنیتم میسازد چرا الان مثل پنج سال قبلم نیستم؟ چراکمتر ناامید میشوم؟ چرا یقهی خداوند را رها ساخته و با او دوست شدهام؟ کلی آپشنهای جدیدی که سالها قبل در حسرتش میسوختم، الان جزو تنظیمات کارخانهام شده.
خب، پس شخصیت با ذهنیت تفاوت دارد. اما اگر ذهنیت با شخصیت تفاوت داشته باشد چرا الانِ من شکل صبایی است که پنج سال پیش آرزو داشتم باشم؟ منظورم این است که… اَه ولش کن. پیچیده شده. وقت ندارم.
جوانی به اسارت گرفته شده
امروز آخرین روزِ کاری من است، از فردا آزاد خواهم شد. بعد از غرهای فراوانی که به لپتاپ و اینترنت داغانِ دفتر زدم، کاشف به عمل آمد که بزرگان سرزمینم پایشان را گذاشتهاند روی اینترنت تا من نتوانم با خارج از کشور ارتباط داشته باشم. یعنی چه؟
یعنی چون همهی تعاملات ما با سایتها و ایمیلهای خارجی بود، عملن سرعت آنقدر کاسته میشد که من نمیتوانستم مثل یک انسان سالم مدارک را بفرستم آنور آب. البته بعد از فهمیدن این موضوع عمیقن از بزرگانِ نکبت سپاسگزار شدم. چرا؟
چون من را آنقدر ذله کردند که پناه بردم به دامان آشنای قدیمی، یعنی نوشتن. اگر بزرگان اعصاب من را سر این مورد خطخطی نمیکردند احتمالن من مثل سالهای گذشته از تعطیلات نوروزی خود لذت برده و پس از اتمام آن همچون گوسپندی، روزگار جوانی خود را در این مکان به اسارت میگرفتم.
مرض داری؟ تو شلوارت مگس داری؟
برگردیم به امروز. کمتر از بیست و چهار ساعت از ظهورم در جمع نزدیکان نگذشته. هنگام تناول قیمهپلو، گرازی از اعماق وجودم من را تحت فشار میگذارد که در مورد آخرین روز کاریام صحبت بکنم. قبل از بازشدن دهان مبارکم صدایی نهیب میزند:
حقا که احمق هستی. بگو. بگو. همهچیز را با جزئیات بگو. مراقب باش چیزی از قلم نیفتدها. گزارش بده.
محل نمیدهم و شروع میکنم… و البته که شروع میشود:
نوشتن کار نیست، یک چیزِ ذوقی است. چرا سر کارِ فعلی اذیت میشوی؟ منظورم این است که نمیتوانی روی نوشتن حساب باز کنیها. برای چه هر هفته بلند میشوی و میروی تهران؟ میروی که چه بشود؟ آیا کار میکنی؟ کارت در تهران به کجا رسید. کارِ تو چیست و … .
در حالی که به گلِگلابخوری افتادهام برمیگردم به اتاقم. مرکب همچنان پخش میشود. به دستهایم رسیده. لج کردهام. دیرتر سرِ کار میروم و بهجایش تندوتند کیبورد را میکوبم.
میکوبم. میکوبم. چه چیزی را میکوبم؟ قبلن خودم را میکوبیدم. الان اما تسلط بیشتری روی افکارم دارم. حالم مثل الاکلنگ بالا و پایین نمیشود. سابق الاکلنگ بهترین واژه برای توصیف احوالات من بود. الان فقط کیبورد را میکوبم. خودم را نه.
من به معجزهها ایمان دارم
روز آخر. قهوهی آخر. در مملکت ما که هیچوقت ناهار نمیدهند، پس نباید بنویسم شامِ آخر. ماشین خیابان را دور میزند. ماشین بابا را میگویم. البته که من هم داخل ماشین بابا هستم. خوب و بادقت تابلوی آبی رنگ گنده را تماشا میکنم. خاطرهی روز اولی که همراه با بابا برای مصاحبه آمده بودیم برایم زنده میشود. رئیسم خوشش آمده بود. میگفت خیلی خوشحال هستم که تا این اندازه مراقب دخترتان هستید. این خوب است. این خیلی خوب است. از مکالمات چند دقیقه قبل من و بابا خبر نداشت که. آخر سر بحث ما با خارج شدن این عبارت از دهان بابا تمام شد:
توکل به خدا. اگر مقدر است سر اینکار بروی میروی. اگر هم که نه، خب چه بهتر.
بابا از آن خدایی حرف میزد که من میگویم همیشه مراقبم است و نمیگذارد اتفاق بدی برایم رخ بدهد. اما از نظر او، من یک دیوانه هستم که به این خدا توکل میکنم و نصف شبی میروم کوه. البته که هنوز بیست و پنج صدمِ شب هم نشده بود. مثلن بابا میگوید ما آن روز پیش حضرت ابراهیم نبودیم که گلستان شدن آتش را ببینیم. من اما به گلستان شدن آتش ابراهیم اعتقاد دارم. من به معجزهها ایمان دارم.
الاکلنگ نه بهوجود میآید نه ازبین میرود
آقای کریمنژاد مهربان، از اولین پست تا آخرین پستم را لایک کرده. قربان حواس جمعت بروم. قرار بود برای ایشان نامه بنویسی. باورم نمیشود. اولین پستم هم در مورد الاکلنگ است. الاکلنگ احساسات. دیدی گفتم شخصیت با ذهنیت هیچ تفاوتی ندارد؟ من دو سال پیش هم در تاریخ بیست و دوم فروردین ماه هزار و چهارصد از احساسات و گندی که به روابط ما میزند صحبت کرده بودم. خب الان هم به تاریخ بیست و چهار اسفند یعنی یک ماه قبل از سالگرد آن پست، در مورد احساسات و روابط صحبت میکنم.
دوباره بهنظرم شخصیت و ذهنیت با هم تفاوت دارند. چون الان مسئولیت همهچیز را گردن گرفتهام، اما دو سال قبل فقط صحبت میکردم. البته که یک تکانهای ابتدایی هم به زندگی خودم داده بودم.
قیز میات اول شمع گِئشمَسین*
میانتیتر بالایی را برای خودم نوشتم. برای شما هم ترجمه میکنم. شاعر که من باشم میفرماید:
دختر مراقب باش شمع خاموش نشه.
کدام شمع؟ همان شمع کوچکی که این روزها در قلبم جان گرفته و دست من را برده گذاشته توی دست خودم. خودم که یک کودک ابدی است. عاشق نقاشی و نوشتن است. وقتی میفهمد کسی این هنرها را نادیده میگیرد، قلبش میشکند. اضطرابها و سفارشهای بیخود هم دیوانهاش میکند.
خب صبا جان کسی که شمع تو را خاموش نکرده. کدها یادت رفته؟ همان کدهایی که تعبیر و تفسیرهای اشتباهی از محیط پیرامون به شما میداد. همان کدهای صفر و صدی که به تو میگفتند یا باید همهچیز خوب باشد یا تو باید بجنگی.
جنگیدن با عزیزانم را دوست ندارم. آنها تنها کسانی هستند که در این دنیا من را از هرکسی بیشتر دوست دارند. حتا اگر گاهی دوستداشتنشان به من آسیب رسانده باشد. پس چهکاری باید کرد؟ رفتار درست.
رفتار درست را کجا میفروشند؟
نیازی نیست که بیرون از خودت دنبال رفتار درست بگردی. خدا کارش درست است. جنس چینی نمیدهد دست مردم. بشری قدرتمند ساخته که در عین محدودیت بسیار قدرتمند است. مثل بچهها نباش. البته مثل بچهای که توی بازاری شلوغ مادرش را گم کرده و اشتباهی چادر یک نفر دیگر را گرفته. تو به هر چیزی که نیاز داری، دسترسی داری. آرام باش و سکوت کن. سکوت نه به معنای قهر، نه به معنای انتقام و نه به معناهای مختلف. سکوت کن تا کارها بهتر پیش برود، تا بیشتر بشنوی، تا بهتر تفسیرکنی، تا خسته نشوی.
11 پاسخ
سکوت کن تا کارها بهتر پیش برود، تا بیشتر بشنوی، تا بهتر تفسیرکنی، تا خسته نشوی
تو کتاب سرخ و سیاه خوندم جوان ترها برای اینکه عقایدشون و کتاب هایی که خوندن فاش نشه زیاد ابراز عقیده نمی کردن. راستش منم این روزا به این نتبحه رسیدم تو جمعی که درکت نمیکنن سکوت بهترین کار
عجیبه چه همزمانی عجیبی. منم دارم سرخ و سیاه رو میخونم. میدونی لیلا جون، من توی پیادهروی و آزادگویی دیروزم به این نتیجه رسیدم :
تا زمانی که خودت خودتو جدی نگرفتی، به حرف خودت به دقت گوش نکردی و علایق خودت رو دیوانهوار پیگیری نکردی، حق نداری از بقیه گلایهمند باشی. توی روزای آخر 1401 به این نتیجه رسیدم بیشتر از پنجاه درصد تمام ناراحتیا و درک نشدنامون برمیگرده به خودمون. یعنی من اگر یک شخصیت محکمتر و یک تفکر پختهتر داشته باشم دیگه سر اینکه کسی منو درک نمیکنه ناراحت نمیشم. ممکنه با خودت بگی صبا فازت چیه خودت این متن رو نوشتی ولی عقاید من هر روز تغییر میکنن😁. البته که کامنت تو و جواب من هم هر دو در یک سو هستن. موافقم باید چراغ خاموش حرکت کرد. البته اون موقعی هم که باید عقیده رو ابراز کرد باید با صدای بلند این کار رو انجام داد. مرسی وقت میذاری واسه نوشتههام. توجه تو برام خیلی ارزشمنده.
نمی دونم این رو کجا خوندم ولی اگه عقاید ادم هم با دیروزش یکی باشه که برده عقایدش میشه
اتفاقاً ذهنی که پویاست و مدام دنبال اگاهی باید عقایدش تغییر کنه . بله این حرفت رو قبول دارم خودمون اگه صد درصد پیگیر خودمون باشسم و علاقه مون رو دنبال کنیم هیچ کسی نمیتونه جلومون وایسه اما تو همون سرخ و سیاه گفته بود می تونی راجع به هرچیزی بحث کنی به جز سیاست و حکومت و دین حالا من عقایدم در این زمینه ها رو برای خودم نگه میدارم که کسی رو نرنجونم
موافقم. چه خوب نوشتی❤.
من هنوز نتونستم بودنم رو به طور درستی بین غار و بیرون تقسیم کنم.
و بله، قطره. همون قطرهای که برای هر ادمی محتوای متفاوتی داره(اصلن برا همه قطره نیست) ولی همونه که ما رو غارنشینی وا میداره.
ولی کاش یه غارپشت بودم.
و دختری که توی بهر یا شایدم بحر متنه یهو با گلِگلابخوری مواجه میشه و زارپ قهقه.😂
بنظر من که شاعر این شعر به جایی رسیده که میتونه از شمع مراقبت کنه یا شمعهای دیگهای روشن کنه.
صبا من جنگیدن با هیچچیز و هیچکسی رو دوست ندارم. حتی جنگیدن با بدترین چیز جهان رو.
بنظرم جنگیدن هیچوقت نمیتونه اوضاع رو خوب کنه. حتی جنگیدن برای خوبترین چیز جهان.
اصلن این فعل حالمو اشفته میکنه.
برعکس تلاش. چقدررر این واژه قشنگه.
باهات خیلی موافقم( پاراگراف اخر دست چپ😂).
هر چیز یه زمانی داره.
راستی سلام.
این سلام برنامهریزی شده بود.
هر سلامی رو نمیشه اول گفت که.
هر سلام زمانی دارد/گفتنش وقت و مکانی دارد.
اینو شاعر که خودم باشم میفرماید.
راستی۲: خودم که یک کودک ابدیست، خیلی به دلم نشست. نشسته و پا هم نمیشه.
تو یک نابغه، دیوانه، قشنگ، بلا و عزیز دل من هستی. یک آنشرلی بهتمام معنا. باورت میشه حس میکنم قراره با هم بریم به سرزمین آنشرلیها؟ واقعن از ته دلم میخواد بیام گناوه و کنار دریا بزنیم و برقصیم، شکل اون اتوبوسه که فیلمش رو برام فرستادی. من هر آرزویی میکنم برآورده میشه. بهخدااا. پس منتظر باش. و اماااااا. چه آدم عمیقی هستی تو.
گفتی از جنگیدن خوشت نمیاد. من اما از جنگیدن خوشم میاد. اینو میتونی از اون رقصای جنگی که واست فرستادم بفهمی. صدو بیست درصد روزهام رو صرف تماشای این رقصا میکنم و آرزوم اینه که یه روز نمایشنامهای که از خیلی وقت توی ذهنم نوشتم با همین رقصا میکس کنم. پس تو هم جنگیدن رو دوست داری. چون دوستت یه جنگجویی هستش که اینروزا شبیه مگس امشی خوردهاس.
پ.ن: آهسته و پیوسته مهر کودک درون تو از همون کامنت بارانشهر به دلم نشسته.❤
صبا، صبا، صبا.
دوست جنگجوی عزیز و قشنگ من.
با اجازهی بزرگترها توان و حوصلهی بالارفتن مجدد( مجدد عادی نههااا، مجدد دوبل) از منبر مبحث جنگیدن رو ندارم. پس میگذریم.
«… حس میکنم قراره با هم بریم به سرزمین آنشرلیها؟» با این جمله یاد خواب ابجیم افتادم.
خواب دیده بود من ملکهی اسمون شدم و با انگشتام ستارهها رو تنظیم میکنم.😁😍
صبا حست نگفت کی میریم؟
سرزمین انشرلیها کدوم وره؟ از اینوره یا اونوره؟
اینا سوالات دونفرستا. حالا که قراره دوتایی بریم پس دوتایی باید پی راه بگردیم دیگه.
منتظررررت هستم صبیلی.😍❤💃
چه خوب که اهسته و پیوسته.☺❤
از همین امشب. دستو بده به صبیلی.❤
سلام و درود بر شما
لذت بردم
از این متن زیبا و البته خاص
هزاران سلام به شما عموجعفر نازنین و دوستداشتنی.
به وبلاگ من خوش اومدین. متراژش بالا نیست. پارکینگم نداره. از بدی روزگار ویلایی هم نیست، اما با صفاست.
خیلی ممنونم که این پست رو خوندین.