قطرات باران بهوقت دلتنگی ابرها از نوک مژههای ما آویزان میشوند و هر چیزی را که از قبل میشناختیم زیر یک دنیا آب غرق میکنند، اما آیا آن چیزهای آشنا در حقیقت زیر آب غرق میشوند؟
عمومن چه چیزی را حقیقت مینامیم؟
برای توصیف بهتر کلمهی «حقیقت» _به دلیل انتزاعی بودن آن_ از «تمثیل غار» افلاطون مدد میگیرم. تصور کنید که من به همراه چند تَن دیگر در حالیکه دستوپاهامان در غلوزنجیر است، رو به دیوار ایستادهایم. تا یادم نرفته بگویم که حق نداریم پشت سرمان را نگاه کنیم، چون آنوقت خوخان گلر ییَر بیلمیزی (چون آن وقت دیوه میاد و میخورتمون). پشت سر ما بساط چهارشنبهسوری بهراه است و آتش زبانه میکشد. بیرون غار هم درختان چپوراست میشوند و سایههای هراسانگیزی روی دیوار مقابل ما ایجاد میکنند. از طرفی سروصدای عجیبی به گوش میرسد. طبیعتن اولین فکری که با دیدن سایهها و شنیدن صداها در ذهن ما تشکیل میشود، این است که این سروصداها کار سایههای روی دیوار است. و بعد؟ بعد هی میترسیم و میلرزیم. شاید دیدار با سایهی درختان اولین تجربهی شماست و همین، امر را ترسناکتر کرده. اما بدانید و آگاه باشید که من هم میترسم، آن هم بعد از جنگهای خیالی که نیمهشبها در دوران کودکی با سایههای درختان تنومندِ روی دیوار داشتم.
معاشرت با اشیای خارج از غار
حالا یا برحسب تصادف یا تقدیر، غلوزنجیر از پای یکی از افراد که من باشم، باز میشود. چرا من؟ چون من نگارندهی این یادداشت هستم و حق وِتو دارم. پس طبیعتن شاگرداول غارنشینها خودم هستم، والسلام. حالا منِ شاگرداول قانون را زیر پا میگذارم و پشت سرم را نگاه میکنم. بعد هم کمی نان و پنیر و شجاعت میخورم و از غار بیرون میروم. حالا نوبت تماشای چیزهای خارجیست. دریا، درختان و… صبر کن بابا، نور آفتاب چشمم را از حدقه درآورد. نور خیلی تند است، نمیتوانم جایی را ببینم. ای بخشکی شانس. اصلن این فضولیها به من نیامده. سر خر را به مقصد غار کج میکنم، اما من که خر ندارم. بههرحال با هر وسیلهی ایابوذهابی که دارم به غار برمیگردم. باز خدا پدر سایهها را بیامرزد که با چشموچار بنده هیچ کاری ندارند. درود به شرفشان. قسم حضرت عباس میخورم که دیگر سایهها را ترک نکنم.
مگر قرار نبود زندگی همینجوری بماند؟
دو دقیقه نگذشته که دلم برای اشیای خارج از غار تنگ میشود. رو به سوی بقیه میگویم:
بیایید آن همه رنگی که آن بیرون ریخته ببینید. اصلن بیایید این بار با هم برویم. من شما را از زنجیر میرهانم تا از شر اینجا خلاص شوید. آن وقت شاید راهی پیدا کردیم تا نور آفتاب چشممان را کمتر بیازارد.
به من میخندند. میشنوم که درگوش هم میگویند: «با این زیاد وقت نگذرانید، عقلش پارهسنگ برداشته. واه! چه حرفها». منتظر آنها نمیمانم. از قوانین نانوشتهای که آدم را مجبور به پذیرش حقیقتِ وجودی سایهها میکند بیزارم. فقط من میدانم که سایهها تنها، نمود فیزیکی اشیای واقعیِ بیرون غار هستند. باید این راه را به تنهایی بروم و خودم راه مراقبت از چشمهام را یاد بگیرم. با احتیاط بیرون میروم و ناخودآگاه دست راستم را چترِ چشمانم میکنم. حالا نور نمیترساندم. از همغاریهایم میخواهم که به من بپیوندند و خود را از دیدن این همه زیباییِ حقیقی محروم نکنند. معتقد هستند که از جلوی ورودی غار بِکِشم کنار تا بادی وزید و هوا تازه شود.
دیدهام نور خداوند ز انوار شما
خب آخر داستان چه اتفاقی میافتد؟ یک اتفاق خیلی بزرگ. من برمیگردم به دنیایی که به آن تعلق دارم؛ دنیای حقیقی. اما از کجا بفهمم که آن دنیا حقیقیست و دنیای داخل غار، مجازی؟ واقعیت این بود که من معنای دنیا و زندگی را داخل غار و با وجود دیگر همراهانم شناخته بودم. گیر میکنم روی مرز باریکی که میان حقیقت و واقعیت کشیده شده. تصمیم میگیرم بیشتر دربارهی حقیقت و واقعیت پرسوجو کنم. میفرمایند که ریشهی حقیقت به درستی برمیگردد و ریشهی واقعیت به رویدادن. گیجتر میشوم؛ آیا آن اتفاقی که برای من روی داد حقیقی بود؟ یا حقیقت در قالب یک رویداد به سوی من آمد و من را به بیرون از غار کشاند؟ آیا نور حقیقت است یا سایهها؟ آیا سایه حقیقتش را از نور خورشید میگیرد یا برعکس؟
یاد کاراکتر انیمیشنی «کوشا» در ذهنم زنده میشود که میخواند:
کوشا میگه میچرخه
توی سرم هزارتا، هزارتا
سوال جورواجور
پدربزرگ میخنده:
هار هار هار هار هار هار
میگه بپرس باباجون
بپرس بپرس تو کوشا
کوشای خوب و دانا
باز چی میخوای بدونی
با این همه سوالا
کوشا میخواست بداند که باد چطور میوزد؟ یا که نور چطور میتابد؟ اما من با چطور بودنش که کاری نداشتم، من به دنبال واقعی و حقیقیبودن تمام تئوریهای علمییی میگشتم که پدربزرگ با کمک آنها ذهن پرسشگر کوشا را آرام میکرد. حالا من و حقیقت و واقعیت داخل فضای ذهنی گیر افتاده بودیم. شروع کردم به خواندن و فکرکردن. دلم به گفتن این که من حقیقت را از اعماق قلبم حس میکنم رضا نمیداد. مصیبت بعدی هم این است؛ از فضای بینهایت خشک استدلالی یافتههای علمی که متعصبانه اعتبار همهچیز را به آزمایشهای سیستماتیک و تجربی میدادند فراری بودم. برای دستیابی به یک نتیجهی قانعکننده بهتر بود شیوهی کجدار و مریز را انتخاب میکردم. سعی کردم به هر ضربوزوری که هست به جواب نرسم. شروع کردم به خواندن.
حقیقت نهان یا حقیقت عیان
حقیقت آن چیزیست که روح را راضی میکند. (والت ویتمن)
شما هم با والت ویتمن موافق هستید؟ من که هستم. درست است حقیقت همان چیزی است که روح را راضی میکند و تو با وجود آن حس میکنی که همچون طفل شیرخوارهای در آغوش مادر آرام گرفتهای. به همان پاکی و زیبایی. اما اگر روح انسانها با چیزهای متضادی راضی شود چه؟ باید یک اصل ثابت برای راضیبودن روح از طرف همهی انسانها پذیرفته شود. همان اصلی که مولانا با اشاره به آیهی صدوهفتادودوی سورهی «اعراف» از آن با نام «موج الست» یاد کرده. به به. حالا نوبت آن است که صورتها و درهای جدیدی از این معما گشوده شود. از کجا بدانم آن چیزی که روحم را راضی میکند حقیقی است یا واقعی؟ اصلن مگر واقعیت همان حقیقت نیست؟ مگر انسانها با استناد به مشاهدات واقعی، حقیقت را نمیپذیرند؟ اگر واقعیت صرفن چیزی باشد که رخ میدهد چگونه میتوان به همیشگیبودن آن معترف بود.
رهاورد زندگی پرسشگرانه
حدس میزنم که سوالاتی از این دست از دوران کودکی ذهن شما را مشغول کرده باشد و قطعن در جواب پرسشهایتان شنیدهاید که:
زیاد به این مسائل فکر نکن که آخروعاقبت خوبی ندارد. زبانم لال یک وقت دیوانه میشوی. چه کار به دنیا و مافیها داری؟ بنشین مثل بقیهی آدمها زندگی کن و کاری به کار این مسائل نداشته باش.
یا شاید هم قدمهای کوچکی از طرف دیگران برای ارضای نیازهای ذهن پرسشگر شما برداشته شده، اما هنوز نتوانستهاید از پس دلمشغولیهای ذهنی خود برآیید. من هم مثل شما هستم. بارها در جواب طلبهای ذهنی و روحی سعی کردهام سر خودم را گرم کارها و موضوعات سطحیتر بکنم به این امید واهی که شاید پرسشها دست از سرم بردارند. مفتخر هستم بگویم که این سوالها نهتنها دست از سر شما برنمیدارند، بلکه به جنبههای دیگری از ذهن شما رخنه میکنند و حرکت و عبورتان را از مرحلهای به مرحلهی دیگر زندگی سختتر میکنند. پس از جستوگریهای فراوان، «تفکر نقادانه» از پشتِ درماندگیهای فلسفی من سربرآورده و من را تا حدی به ادامهی راه امیدوار کرده. در یادداشتهای بعدی بیشتر از این مقوله صحبت خواهم کرد.
در انتها بسیار مشتاقم بدانم که نظر شما دربارهی حقیقت چیست و از چه راههایی به درک درستی از آن میرسید؟
4 پاسخ
خانم مددی عزیز بگذارید خودم را اینگونه معرفی کنم:
من
«بیزارم از بیهوده زیستن
بیتفاوت وَهمِ کژاندیشان کور را به تماشا نشستن
رویگردانم از قربانیان جهل
آنان که میپندارند کلیددار صندوقچهی حقیقتاند
و چه زودهنگام در آغازِ این عمر اندک
بی هیچ رنج و تکاپویی
شراب باور را سرکشیدهاند
دوگانهراهی است در پیش رویم
راه باور و بیراهِ تردید
بیراهه میروم
مسیری جدا از پندارِ یقین
انحرافی به جستجوی حقیقت»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آدمی هرگز به حقیقت دست نخواهد یافت. او هنوز در باورهای دم دستی و آسانبهدستآمده گرفتار است. باورهایی که همانند غل و زنجیر بر پاهای رفتنش بهسوی دانایی پیچیده شده است. همانطور که میگویید حقیقت از فرط دستنیافتنیبودن بیشتر مفهومی انتزاعی است. در نظریه مُثُل افلاطون ما با واقعیات دست بهگریبانیم و توهم آگاهی از حقیقت را داریم. هریک از ما از منظر خود با پیرامونمان در ارتباطیم. سادهلوحانه است که باور کنیم آنچه را که میبینم حقیقت دارد. کناب 100 معمای فلسفی مثالهایی از این دست دارد که قابل توجه است.
به به. بینظیرید آقای طاهری عزیز. هم خودتون هم کامنتاتون. در مورد بخش اول کامنت کاملن با شما همنظرم. آدم هر چی جلوتر میره متوجه میشه که چقدر کم میدونسته و این دنیا هر روز بیشتر از قبل آدمو غافلگیر و متحیر میکنه. کسی که ادعا میکنه همهچی رو میدونه، همه رو میشناسه و با قطعیت از آخر و عاقبت همهچیز صحبت میکنه بهقطع نمیدونه که تا چه اندازه خودش رو از تجربهی یادگیری بیشتر محروم میکنه. شاید یه دلیل این نوع رفتار هم از منیت و نفسانیت آدم نمود پیدا بکنه که بدترین مجازات همین محرومیت از آگاهیه. موافقم. حس میکنم لااقل شخص خودم قراره تا آخرین لحظات عمرم حقیقت رو جستوجو بکنم و باز به یه جواب کامل نرسم که البته این خودش یکی از ارکان نظام آفرینشه که همیشه ما رو در این مسیر گرسنه و حریص نگه داره. اما باید یه جایی به این حقیقته نزدیک شد، برای استواری قدممون، برای معناساختن، برای بیهودهنبودن. شاید من تا همین چند وقت پیش معنای فلسفه رو اشتباه فهمیده بودم و برای همین ازش دوری میکردم. البته هنوز هم معتقدم که باید با احتیاط در این مسیر جلو رفت تا گرفتار حاشیههای پررنگولعاب و توخالی اون نشد.
به نظرم واقعیت چیزیه که ما باهاش سر و کار داریم و داریم باهاش زندگی میکنیم اما حقیقت زندگی ما چیز دیگهایه که میخوایم بهش برسیم. پس ما برای رسیدن به اون حقیقت باید از تموم چیزایی که مقابلمونه رد شیم و بگیم چیزایی که الان میبینم واقعی نیستن من برای یه چیز مهمتر اینجا هستم که این اتفاقات زندگی قراره منو به سمت حقیقت خودم هدایت کنه. امیدوارم متوجه منظورم شده باشی.
آخیی انیمیشن کوشا خیلی باحال بود من همیشه نگاه میکردم.
زهرا خیلی قشنگ و جمعوجور توضیح دادی، دوستش داشتم. آره خیلی وقتی اون چیزهایی که میبینیم شاید واقعی بهنظر برسن اما فرسنگها دورن از حقیقت و راستی. پس بهنظرم هرچی بیشتر توی این زمینه مطالعه بکنیم میزان خطامون هم میاد پایین. البته من دیدگاهم نسبت به اشتباهکردن فرقکرده. خیلی وقتا اشتباهاتمون بهترین دوستای ما هستن که اگه اونا نبودن رشد نمیکردیم. مرسی که نظرت رو گفتی.