مدیریت درست انرژی | به چه قیمتی انرژی‌ات را می‌سوزانی؟

هدف‌گذاری می‌کنید. بسته به درجه‌ی سختی آن هدف، برنامه‌‌ریزی می‌کنید. بعد از آن آستین‌ِ همت‌ را بالا می‌زنید تا هر چه سریع‌تر نتیجه یا نتایج فوق‌العاده را تور کنید. اما این اتفاق نمی‌افتد. بعد سوزن‌تان گیر می‌کند روی این جمله: «کجای کارم اشتباه بود؟» اگر امکان درخواست ویدیو چک بود، بی‌معطلی این کار را انجام می‌دادم. متأسفانه امکانش نیست. اما بعد از مرور چندین‌باره‌ی همان سؤال، اشتباهِ خودم را شناسایی کرده‌ام: «عدم تمرکز روی یک کار و مدیریت درست انرژی.» این موضوعِ مهم‌ را هم طی سفر کوتاهی که به بخارآباد داشتم، کشف کردم. حالا از این‌جا به بعد هم بستگی به حال‌وحوصله‌ی شما دارد؛ یا مرا در سفر بخارآباد همراهی می‌کنید یا این‌که به خواندن همین سطور ابتدایی بسنده می‌کنید و بابای.

تلویزیون را روشن می‌کنم. آقای حیاتی نشسته آن تو و شمرده شمرده می‌گوید:

«این‌جا بخارآباد، ساعت، صدوهشتاددرجه به وقتِ مهاجرت مرغابی‌هایِ دوبَر خشخاشی‌ است.»

بسم‌الله… این هم بازی امروز است. تلویزیون را خاموش می‌کنم. پنجره را باز می‌کنم. بخار، خانه را پر می‌کند. بیرون را نگاه می‌کنم. انگار واقعا این‌جا بخارآباد است. فقط یک پرسش کوچک ذهنم را مشغول کرده: «من در این کوفت‌آباد چه غلطی می‌کنم؟» به میم فعلِ پرسش نرسیده‌ام که از آسمان کوفته می‌بارد. لااله‌الا‌الله. یک عمر از زبانِ *ماه‌بَییم شنیدم که یک روزی از آسمان کوفته باریده و من به او خندیدم. بفرما. این هم سزای تمسخرِ دیگران. در می‌زنند. دنبال آیفون می‌گردم. پیدایش نمی‌کنم. یک دمپایی سبز به دیوار آویزان است. به‌صورت غریزی بَرَش می‌دارم و می‌گیرم جلوی گوش و دهانم. یک نفر می‌خواند: «می‌گذرد رهگذر از کوچه‌ها…» به به. این‌جا بخارآباد نیست، خل‌آباد است. صدای ظریفی داخل دمپایی می‌پیچد: «صبا بیا بریم سفر علمی.»

می‌پرسم: «شما؟» می‌گوید: «مین‌چین هستم. سارا کوروی بی‌تربیت به حرفم گوش نداد. من هم قصد کردم اتوبوس خانم فریزل را بردارم و بروم سفر علمی. حالا می‌آیی یا که خودم تنها بروم؟»

بی‌درنگ حرفش را قبول می‌کنم. کلیدِ خانه را با یک روبان، دورِ سرم می‌بندم و می‌روم بیرون.

خدای من، واقعا اتوبوسِ مدرسه‌ی زردرنگ دم درِ خانه‌ی ماست. خانم مین‌چین با همان مدل آرایش مو، ایستاده بغل‌دستش. دست‌هایش را بالای سرش تکان‌تکان می‌دهد که یعنی سلام. به همان روش، پاسخِ سلامش را می‌دهم. اتوبوس دهانش را باز می‌کند و ما را می‌بلعد.

خانم مین‌چین پشت فرمان می‌نشیند و من هم به صورت **اوتکات‌آسانا می‌ایستم. ماهیچه‌های پایم درد گرفته. می‌خواهم اعتراض کنم که خانم مین‌چین می‌گوید: «حرف نزن بابا. خیال کردی واقعا قراره ببرمت سفر علمی؟ من خانم مین‌چین هستم. دشمنِ شادی و حال خوب. حالا هم ان‌قدر اون‌جا وایسا تا هر چی خاک اونه عمرِ بقای بخارآباد باشه.»

چی گفت؟ زنک، انگار مجبور است یک‌تنه، به ضرب‌المثل‌ها گند بزند. وضعیت نابسامانی دارم. باید از شر خانم مین‌چین خلاص شوم. اما چه‌طور؟

صدایی از رادیوی اتوبوس پخش می‌شود. صدای نمکیِ سر کوچه را می‌دهد. انگار کتاب می‌خواند:

به همان اندازه که نیروهای حیاتی برای بدن مهم هستند، حفظ نیروهای عصبی بدن هم برای شما دارای اهمیت است. برای مثال، فرض کنید که موتورِ قطاری در مسیر خود، به جلو به آرامی حرکت می‌کند. یک نفر تمام دریچه‌ها را باز می‌کند و قطار از حرکت باز می‌ایستد. این قطار همان بدن شماست. اگر می‌خواهید از تمام مقدار بخار خود استفاده کنید باید دریچه‌های خود را ببندید و قدرت تولید بخار ذهنیِ خود را به سمتِ هدف هدایت کنید، ذهن خود را… فقط یادتان باشد، اگر می‌خواهید واقعا بفهمید که نویسنده چه گفته، کتاب را به زبان اصلی بخوانید. مرسی. اَه.

اسپاسمِ عضلاتم، تمرکزم را بهم‌ریخته. چه گفت؟ گفت دنبال قطار بگردم و درهایش را ببندم؟ حالا قطار از کجا گیر بیاورم؟ شاید قطار هم مثل کوفته از آسمان ببارد. می‌بارد. واقعا از آسمان قطار می‌بارد. یک قطار اسب‌باب‌بازی، سقف اتوبوس را می‌شکافد و می‌افتد روی پایم. همین؟ قطارِ اسباب‌بازی؟ چه‌طور چند لحظه قبل، کوفته‌ی واقعی از آسمان می‌بارید؟ خانم مین‌چین می‌گوید: «لنگه‌کفش در بیابان هم هم‌رنگ جماعت شو.»

 زیپِ کاپشنم را باز می‌کنم و قطار را می‌اندازم آن تو. درد عجیبی در استخوان‌هایم می‌پیچد. نفسم بند می‌آید. در یک‌چشم‌برهم‌زدن، تبدیل می‌شوم به قطار. یک قطار واقعی. مین‌چین و اتوبوس، بندانگشتی شده‌اند. بی‌توجه به آن‌‌ها سوت می‌کشم و با ریتم خاصی هوهو چی‌چی می‌خوانم. بَه. قطاربودن هم عالمی دارد ها. یاد کارهای ناتمامم می‌افتم. مضطرب می‌شوم. حسِ عجیبی دارم. انگار سماور ‌زغالی خاله‌ی مادرم را قورت‌ داده باشم. قل‌قل می‌کند. سماور را می‌گویم.

 نگاهی به داخل اولین اتاقکم می‌اندازم. باورم نمی‌شود. خاله‌ی مادرم با سماور ذغالی‌اش نشسته آن‌جا و بیسکوییت می‌خورد. می‌خواهم خودم را نیشگون بگیرم تا شاید از این خواب بیدار شوم. متأسفانه نمی‌شود آهن را نیشگون گرفت. خالاجان، می‌گوید که به‌جای حرص‌وجوش، بیسکوییت پِتی‌بر بخورم. می‌گوید عجله‌کردن و حرص‌وجوش‌خوردن فایده ندارد که ندارد.

همان کتابی را که نمکی می‌خواند، می‌گیرد دستش و شروع می‌کند به خواندن:

گاهی اوقات افراد متعصب، لجباز و هیجانی می‌توانند تمرکز کنند، اما به جای تمرکزِ کنترل ‌شده و هماهنگ، تمرکزِ نامنظم و آشفته‌ای دارند. آن‌ها به صورت دوره‌ای کار می‌کنند. به این گونه که گاهی اوقات زیادی کار می‌کنند و گاهی اوقات خیلی کم. این امر کاملا هیجانی است و به راحتی هم انرژی هدر می‌دهد. بهترین روش برای درک این موضوع مقایسۀ آن با تخلیۀ یک تفنگ است. هنگامی که می‌خواهید گلوله‌های تفنگ خالی شوند، هدف به خوبی محقق می‌شود، اما اگر قبل از اینکه شما آمادگی لازم برای تیراندازی را داشته باشید، گلوله‌ها دربروند؛ شما نه تنها تیرها را هدر داده‌اید بلکه به احتمال زیاد بعضی از آسیب‌ها را هم به دنبال خواهد داشت. این دقیقا همان کاری است که بیشتر افراد انجام می‌دهند. آن‌ها اجازه می‌دهند تا انرژی آن‌ها به‌طور کامل تخلیه شود، بنابراین نه تنها آن را هدر می‌دهند، بلکه به دیگران هم آسیب می‌رسانند. آنها قدرت و جذابیت خود را از دست می‌دهند و به این ترتیب شانس موفقیت خود را هم کم می‌کنند.

اخم‌هایش را در هم می‌کشد. زیر لب می‌گوید: «چرا جمله‌ها ان‌قدر سخت‌خوانه؟.»

کتاب را می‌بندد. صدای جرینگ‌جرینگ النگوهایش را می‌شنوم. می‌‌گوید:

«ببین صبا. خدا توی وجودت یه سری بسته‌های انرژی گذاشته. مثل بسته‌های زمانی بیست‌وچهارساعته‌ی روز. همون‌طوری که این بسته‌های زمانی تموم می‌شن، انرژی تو هم تموم می‌شه. این بسته‌های انرژی مثل باتری قلمیه. یادته یه عروسک برات خریده بودم؟ اگه اون عروسک باتری نداشت نمی‌تونست سرشو تکون بده و برات آواز بخونه. تو هم اگه باتری نداشته باشی نمی‌تونی کاری رو پیش‌ ببری. همه‌ش بی‌حال ولو می‌شی یه گوشه و عمر و زمان و جوونیتو تلف می‌کنی.»

ادامه می‌دهد:

«مهم‌ترین وظیفه‌ی تو توی زندگیت اینه که مراقب انرژی خودت باشی. کارهای پراکنده باتریتو می‌خورن. وقتی می‌خوای هزارتا کارو یه جا انجام بدی، وقتی خودتو توی موقعیت‌هایی قرار می‌دی که باعث می‌شن نشتی انرژی داشته باشی، با دستای خودت، هدفا، آرزوها و استعداداتو چال می‌کنی. فقط روی یه هدف تمرکز کن و کل  انرژیتو هم بذار روی همون. بعدش که اون کارو به سرانجام رسوندی، می‌تونی بری سراغ بقیه. حواست باشه، مدیریت انرژی خیلی مهمه.» 

رنگ سیاهی، چهره‌ی خالاجان و سماور را می‌پوشاند. یک نفر با چکش روی سرم می‌کوبد، تَق تَق تَق. سرم را محکم می‌کوبم به پنجره‌ی ماشین. دوستم با انگشتانش می‌زند به پنجره و می‌گوید: خوابی؟ صدایی از رادیو پخش می‌شود: «این‌جا تبریز، شبکه‌ی استانی سهند… .»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *