پروانه‌ی سفید

سرمایه‌ی اصلی انسان‌ها | روزگار جهنمی آقای خفاش

شیخ ابوسعید ابوالخیر گفته:

ما را بجز این جهان، جهانی دگر است

جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است

زیر لب تکرار می‌کنم: «جز دوزخ و فردوس مکانی دگر است… دوزخ و فردوس… دوز با اَخ، شده دوزخ. نه، دُژ را با اَخ ترکیب کرده‌اند و شده دوزَخ. چه کلمه‌ی قشنگی. تلویحا می‌گوید که هر وقت زندگی‌ات مزه‌ی اَخ داد یعنی رفاقت و هدایت‌ِ شیطان، تو را به جهنم فرستاده. برای رفتن به جهنم که حتما نباید مرد، کافی‌ست زندگی مزه‌ی اَخ بدهد و تو برای تنهانماندن در دنیای جهنمی‌ات، مزه‌ی زندگی دیگران را خراب کنی. درست همان‌طور که قدیمی‌ها گفته‌اند: «جهنمه گِدَن اُؤزونه یولداش آختارار.» یعنی کسی که می‌خواهد برود جهنم دنبال رفیق می‌گردد تا تنها نماند. کسی که فکر می‌کند سرمایه‌ی اصلی انسان‌ها روابطی است که دارند؛ ولو به هر قیمتی و کیفیتی.

ادامه‌ی رباعی را می‌خوانم:

قلاشی و عاشقی سرِ مایه‌ی ماست

قرّایی و زاهدی جهانی دگر است

دنبالِ سرِ مایه‌‌ای که شیخ ابوسعید از آن صحبت کرده می‌گردم. انگار مثلا می‌دانم تهِ مایه‌ی من قرار است کجا و کی تمام شود.گمان می‌کردم سرمایه را باید با چشمِ سر دید و لمس کرد. همین شده بود مایه‌ی رنجم. چون یک روز سرمایه را دزد می‌برد، روز دیگر هم مجبور می‌شوم سرمایه‌ی ناسالمم را بریزم داخل چاه فاضلاب. سرمایه از دیدِ انسان‌ها می‌تواند هر چیزی باشد، از رقم‌های سپرده‌‌ی بانکی بگیر تا روابط دوستانه. خب، دیدِ انسان‌ها مشکل دارد جانم. نباید زیادی به دیدِ انسانی اعتبار بخشید. پس سرمایه‌ی اصلی انسان‌ها چیست؟ کجا دنبال سرمایه‌ام بگردم؟ یادِ الماسی که پری به تیلتیل و میتیل داده بود می‌افتم. موریس مترلینگ در نمایشنامه‌ی «پرنده‌ی آبی» برخلاف دیگر داستان‌ها که پری‌های مهربان را زیبا می‌دانند، پریِ کریه‌المنظری را می‌فرستد سراغ تیلتیل و میتیل.

پریِ زشت‌رویِ «پرنده‌ی آبی»، کلاهی الماس‌نشان به آن‌ها می‌بخشد تا بتوانند ذاتِ هر چیزی را ببینند.

در قسمتی از نمایشنامه، پری با بچه‌ها در این‌باره صحبت می‌کند:

پری: باید آن‌هایی را هم که پنهان شده همین‌طور با جرئت ببینی. مردم خیلی عجیب‌وغریب‌اند!… از وقتی که پری‌ها مرده‌اند دیگه هیچی را نمی‌بینند و هیچی را حس نمی‌کنند… خوبه که من همیشه آن چیزی که چشم‌های کور را بینا می‌کنه با خودم همراه دارم. نگاه کن چی‌چی از توی کیسه‌ام درمی‌آرم؟
تیل‌تیل: … اوه! چه کلاه سبز قشنگی! این چیه این‌طور جلوش می‌درخشه؟
پری: این همان الماسی است که همه‌چیز را نمایان می‌کنه.
تیل‌تیل: آها!
پری: آره، کلاه را که سرت گذاشتی الماس را از راست به چپ کمی بچرخان، مثلا این‌طوری، می‌فهمی؟ آن‌وقت این الماس روی برآمدگی جلوی سر که هیچ‌کس نمی‌بینه فشار می‌آره و چشم‌ها را وا می‌کنه.
تیل‌تیل: آدم را اذیت نمی‌کنه؟
پری: نه، آن هم سحرآمیزه. وقتی چرخاندی آن‌وقت آنچه در باطن موجوداته، آنچه را که به چشم ظاهر نمی‌شه دید می‌بینی؛ مثلا روح نان، روح شراب، روح فلفل…

روزگار، الان روزگارِ دیو و دد است، نه روزگارِ حور و پری. البته انگار این جمله خیلی روی قلبم سنگینی می‌کند. هر وقت قلبم جمله‌ای یا کسی را قبول نداشته باشد، سنگین می‌شود و برایم خط‌ونشان می‌کشد. خب. ببخشید. فهمیدم؛ الان پنجاه‌درصد روزگارِ دیو است و مابقی روزگارِ پری. بهتر شد؟ انگار هنوز قانع نشده. سرم را نزدیک قلبم می‌برم و می‌‌گویم: « اگر نه آن ‌یکی نه این یکی، پس کدام یکی؟» منظورم این است که بالاخره کدام گزاره و اصل درست است؟ من و قلبم از این دیوانه‌بازی‌ها زیاد داریم.  قلبم، همان باری‌ست که آسمان، جاخالی داد و قرعه به نام من افتاد. یادگار و ثمره‌ی عهدِ روزهای دور است. همان روزهایی که نامم هنوز صبا نبود و من روحِ شماره‌ی سیزده بودم. آن روز تکه‌الماسی را به من و همه‌ی روح‌هایی که آن‌جا ایستاده بودند، بخشیدند. ما باید همه‌چیز را از پسِ آن الماس‌های زیبا می‌دیدیم تا به ذات و کُنه هر چیزی پی ببریم. درست مثل کلاه الماس‌نشانی که پیرزن به بچه‌ها داده بود. نمی‌دانم چرا تابه‌حال از این شباهت آگاه نبودم. روزگار خفاش‌های کریه‌المنظر را سرِ راهم قرار می‌داد تا من تکه‌الماسی را که میان سینه‌ام جاخوش کرده بود، غبارروبی کنم. قلبم با صدای بلند _البته جوری که فقط من بشنوم_ می‌گوید: «باید دیوها را بیرون کرد و جا برای فرشته‌ها باز کرد.»

از او می‌پرسم: «تکلیفِ کسانی که مثل فاوست روزگار دوزخی از سر می‌گذرانند چه می‌شود؟»

می‌گوید: «خفاش‌ها خودشان انتخاب کرده‌اند که روزگارشان مزه‌ی اَخ بدهد. حالِ ‌خرابی که بعد از دمخور‌شدن با آن‌ها نصیبت می‌شود، لطفی‌ست در حقِ تو تا یاد غبارروبی الماس بیفتی. پس سپاسگزارِ خفاش‌ها باش. دیگر از آن‌ها هیچ خشمی به دل نگیر. از آن‌ها قدردانی کن که سرمایه‌ی واقعی انسان‌ها را به تو شناسانده‌اند.»

زیر لب می‌گویم:

سپاسگذار تمامِ نیرنگ‌های پنهان و آشکارت هستم. که شعر و تمام ارزش‌های زیبا را برای من (و خیلی‌های دیگر) بی‌معنا کردی. تو را تحسین می‌کنم به‌خاطر پشتکار زیادت در طراحی‌ نقشه‌های رنگارنگ و بی‌شرمانه‌. که خیال کردی می‌توانی دلم را بمیرانی و بال‌هایم را بچینی. برایت متأسفم که همه‌ی نقشه‌ها، مقابل دیدگانت نقشِ برآب شد و کوچک‌ترین گزندی به من نرسید و نخواهد رسید. که هر حیله‌ای از جانب تو، به‌خواست خداوند پله‌ای برای صعودِ من است. پس مثل غریقی در آب دست‌وپا نزن. قدردانِ تو و گماشته‌هایت هستم که مرا واداشتید همه‌چیز را خراب کنم و از نو بسازم؛ خودم را، شعر را، ارزش را و معنا را. دیگر نه از تو و نه از آن انسان‌های بی‌مقدار، هیچ خشمی ندارم. چون خشمگین‌بودن از انسان‌های مرده، فقط وقت آدم را می‌گیرد. از تو سپاسگزارم که باعث شدی، یک‌بار دیگر خودم، خدا و دنیای پیرامونم را بهتر بشناسم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *