کتاب چیرگی را مطالعه می کنم. نوشته:

شما ناخوداگاه نسبت به این ایده که توان دستیابی به چه دستاوردهایی را خواهید داشت، به بینشی محدود می رسید. این نگاه محدود کننده می تواند سطح تلاش و انضباط شما را به زیر حد تاثیرگذاری برساند. اینجاست که خود را با آنچه عرف جامعه می گوید، هماهنگ می کنید و بیشتر از اینکه ندای خودتان را بشنوید، به دیگران گوش می دهید. شاید شغلی را بر مبنای گفته های دوستان یا والدین انتخاب کنبد یا در انتخاب آن فقط به منافع مادی بیندیشید. اگر ارتباط خود را با ندای درونتان از دست بدهید، شاید موفقیت هایی در زندگی تان به دست آورید. اما به ناگاه نبود تمنا و شور درونی شما را از پا در می آورد.

احساس ناخوشایندی از زیر قفسه سینه ام آغاز شده و به گردنم می رسد. طبق عرف باید همین الان جلویش را بگیرم. خیلی وقت است که این کار می کنم. تقریبن از وقتی که خودم را شناختم. نه… نه… . از همان روزی که یکسری لیبل ها به بعضی احساسات چسبانده شد و من هم به خوبی یاد گرفتم که اگر روزی هر کدام از آن ها را دیدم، من جن شوم و آن احساس، بسم الله.

درباره قصه گویی کودکان می خوانم. درباره طرز تفکر کودکان سه ساله حرف زده. نوشته بچه ها در این سن نسبت به همه چیز کنجکاو هستن و ان ها را کشف می کنند.

بر می گردم سراغ احساس ناخوشایندم. می خواهم مثل همیشه یک پتک بزرگ بکوبم سر احساساتم و آن ها را سر ببرم تا از بین بروند. بعد هم آن ها از بین نروند و هی بزرگ و بزرگ تر شوند و آخر سر هم من را ببلعند.

رابرت گرین دوباره می گوید:

هر آنچه زنده است، پیوسته در تغییر و حرکت است. لحظه ای که خیالتان راحت شد و فکر کردید که به سطح مطلوب خود رسیده اید، بدانید که بخش از مغزتان به حالت فساد وارد شده است.

احساسم را در کمال سنگدلی تماشا می کنم.می خواهد چیزی بگوید. درد دارد. من اما از ترس اینکه آرامش و قدرت پوشالیم از بین نرود، نگاهش نمی کنم، نمی شنومش و به حساب نمی آورمش. به خیال خودم این بهترین روش چیرگی بر احساسات ناخوشایند است.

شما درون خود نیرویی دارید که وجودتان را به سمت رسالت زندگی، یعنی همان کاری که باید در طول زندگی انجام دهید، سوق می دهد.

این نیرو در کودکی شفاف و شناخته شده است و آدمی را به انجام دادن کارهایی وادار می کند که با گرایش های ذاتی اش تناسب دارد و گاه باعث درخشش آنی یک کنجکاوی غریب و ناب و بی سلیقه می شود.

با گذشت سال ها، هر قدر بیشتر به حرف والدین، دوستان و نزدیکانتان گوش بسپارید یا با دلواپسی های روزانه تان خو بگیرید، از این نیروی درونی فاصله می گیرید و این نیرو کم می شود.

دوباره کودک می شوم. احساسم را با کنجکاوی بررسی می کنم. این طرف، آن طرف، بالا و پایینش را تماشا می کنم. به او می گویم که کنجکاو هستم تا بدانم چه مرگش است. جوابی نمی گیرم. از بی ادبیم خوشش نیامده. دوباره می پرسم چه چیزی می خواهد بگوید؟

ادامه در پست بعدی

5 پاسخ

    1. لیلا جان باعث افتخار من هست که این حرف رو از زبون شما شنفتن که نه می خونم.دختر ها و زن ها خواهی نخواهی بخاطر شرایط بیولوژیک و صد البته زندگی در کشور زیبا و پر از تناقض ایران، قوی و خود ساخته بار میان. از خدا می خوام هستی یکی از نام اورترین و قوی ترین زن های ایرانی بشه. مبی خواستم بگم سرشناس ترین. دیدم دلم نمی خواد موفقیت رو آلوده شناخته شدن بکنم.

  1. احساساتم همیشه شگفت زده ام می کنند، انگار که مال من نیستند. ناگهان نشانه هایی می بینم و می فهمم بخشی از وجودم، یا بخشی از سیستمی که من هم جزئی از آنم کسی را می خواهد یا از چیزی می ترسد. توضیحش سخت است. دستگاهی را در نظر بگیرید با مجموعه ای از قطعات با وظایف مشخص. اگر اسم این دستگاه سارا باشد من سارا نیستم، تنها بخشی از آنم.
    تماشا می کنم، بخشی از من گناهکار است، بخشی غمگین و یکی با صدایی بلند و رها می خندد. همیشه کمی پس از واقعه خبر به من می رسد.
    از این متن میشه فهمید چقدر با احساساتم غریبه ام.

    1. بهت تبریک می گم سارا جان. توی چند سطر کامل توضیح دادین که آگاه هستین نسبت به این موضوع که شما احساساتتون نیستین و یه وجود و آگاهی برتر و نظاره گر به بخش های مختلف وجودت هستی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *