«باز میشیم، بسته میشیم. باز میشیم، بسته میشیم. اگر به ما آب ندهند اینطوری میشیم، اونطوری میشیم». این شعری بود که در کودکستان میخواندیم. آنروزها نمیدانستم که شاید من یا انسانهای دیگر مثل گلها هی باز بشویم و بسته شویم یا که اینطوری بشویم یا آنطوری.
هیجانهای سرگردان
کودک جلوی در ورودی شهربازی که میرسد میایستد. بالا و پایین میپرد و بعد رو میکند سمت پدرومادرش و با هیجان خاصی فریاد میکشد:
شـــــــــــــهر بازی
پدرومادر وانمود میکنند که صدای او را نشنیدهاند. کودک که از این بیتفاوتی خشمگین شده، دهانش را بهاندازهی غار باز میکند و آژیر میکشد. بزرگترها برای پاککردن آلودگی صوتی از مجرا شنوایی رهگذران، تن به خواستهی فرزندشان میدهند. کودک که بالاخره برندهی بازی شده صدایش را بریده و به سمت دستگاههای بازی یورتمه میرود. سوار یکی از آنها میشود. دستگاه که راه افتاد، دوباره شروع میکند به جیغکشیدن از سر هیجان و… نهایتن این الگوی رفتاری در ذهن کودک نهادینه میشود.
در اسارت گرههای درماننشده
کودک دیروز، نوجوان شده، نوجوانی پر از خشم. این خشم از او قلدری میسازد که هر لحظه انسانها را از او دور و دورتر میسازد، بیآنکه خودش دلیل این اتفاقات را بداند.
سالها میگرد. دانشآموز دیروزی تبدیل به جوان امروزی میشود. ظاهرن از پرخاشگری دورهی نوجوانی دور شده اما در اصل نمیتواند خشمش را بهطرز صحیحی ابراز کند، پس شروع میکند به سرکوبکردن خشم. غافل از اینکه حس رنجش و آزردگی در او درونی شده و ناخودآگاه آن را بهصورت منفعلانهای بروز میدهد اما ساعاتی بعد رفتاری متفاوت از رفتار قبلی را نشان میدهد. روز بعد دوباره حرفی، رفتاری یا اشارهای به قلاب گرههای شکافتهنشدهی او گیر میکند و دوباره روز از نو و روزی از نو؛ سوار بر الاکلنگ پرنوسان هیجاناتش میشود.
چه کاسهای زیر نیمکاسهی بیثباتی هیجانی پنهان شده؟
اول از همه برویم سراغ واژهی گره. یعنی حالتی از سرخوردگی که بهعلت دستنیافتن به مطلوب مورد نظر ایجاد شده است. با این حساب میتوانیم بگوییم همهی انسانهای روی کرهی زمین پر از گرههای روانی هستند، چون همگی سرخوردگی را عمیقن و بارها احساس کردهاند اما آیا این گره باعث میشود که همهی انسانها از بیثباتی رنج ببرند؟
به گمانم سوال از اساس اشتباه است چراکه ماهیت هیجان از جنس بیثباتیست، اما چه چیزی باعث میشود که برخی از انسانها ثبات هیجانی و عاطفی بیشتری نسبت به دیگران داشته باشند؟ و درنقطهی مقابل چرا بعضی افراد باوجود دستاوردها و موفقیتهای فراوان در یک زمینهی خاص، همیشه حس و حال بدی را تجربه میکنند و ثبات هیجانی ندارند؟
زمانی برای تفکیککردن احساس و افکار
فردی را درنظر بگیرید، گرفتید؟ تصور کنید این فرد میخواهد برای اولین بار برود بالای صحنه و سولونوازی کند. اوضاع روبهراه است که ناگهان آدم قصهی ما حس میکند حالش ناخوش است. آیا شما بهعنوان یک ناظر بیرونی میتوانید، فکر، احساس و علایم بدنی او را تفکیک بکنید (+)؟ آیا میتوانید با نامگذاری احساسات او، معمای ناخوشاحوالیاش را حل بکنید؟ در این مورد میتوانیم بگوییم او فکر میکند که قرار است تمرکزش بهم بریزد و او احساس میکند که این اتفاق باعث عدم رشد و موفقیت او خواهد شد. همین فکر و احساس میتواند دلدرد و تهوع را هم به ارمغان بیاورد و… مصدوم آماده است. حاصل ازدواج یک فکر اشتباه و یک احساس تاییدگر دردها، آسفتگیها و ناراحتیهای فیزیکیست. اما چگونه میتوانیم با نامگذاری احساسات، جلوی دردها، آشفتگیها و ناراحتیهای فیزیکی را بگیریم؟ شاید بهتر است برای یافتن جواب این پرسش به پست بعدی که هنوز منتشر نشده مراجعه کنید
13 پاسخ
جالب بود صبا جان
ممنونم افسانه جان.
منتظرم ببینم مصدوم که آماده است را چطور درمان میکنی
ساراااا😁 من دکتر نیستم که. بیا حالا بررسی کنیم ببینم که مصدوم چرا مصدوم شد؟
چه خوب همراه بودن این حس از کودکی تا بزرگسالی رو نشون دادی، لذت برم از خوندنش
ممنونم ریحانه جان😊
عالی بود منتظر خواندن پاسخ پرسش در متن بعدی هستم🥰
ممنونم ملیکا جانم🥰
رفتارهایی که در کودکی با ما میشه، بخش بزرگی از روان مارو تشکیل میده که ممکنه حتی خودمون هم ازش خبر نداشته باشیم. البته به علت عدم آگاهی و شناخت خودمون و عوامل موثر بر روان.
متن زیبا بود صبای عزیز، منتظر ادامهاش هستم.
دقیقن نرجس جان. اتفاقن چند ساله که در این راستا یه کارایی میکنن مثلن میان و از همون ابتدا به بچه اموزش میدن که مثلن اگه احساس اضطراب میکنه، چه فکر و محرکی باعث شده اون حس بد رو درک کنه و بعد علایم بالینی رو که ممکنه حین تجربهی اون احساس در کودک بروز کنه، توضیح میدن. یه چیزی توی مایههای انیمیشن Inside out.