شاید شما هم بارها این جمله را شنیده باشید: «دن کیشوت بازی در نیار.» اگر کتاب دن کیشوت را نخوانده باشید، احتمالا متوجه منظور گوینده نخواهید شد. دن کیشوت داستان نجیب زادهایستکه میخواهد جامعهی ایدهآل خودش را بسازد، غافل از اینکه شناخت کافی از وقایع دوروبرش ندارد.
خالق دن کیشوت که بود؟
بهتر است ابتدا کمی با خالق اثر آشنا شویم. سروانتس؛ نقاش، شاعر، نمایشنامه و رماننویس قرن هفدهم اسپانیاییست که به او لقب شاهزادهی نبوغ را دادهاند. در سن بیستوسه سالگی به ارتش پیوست و بعد به عضویت گروهی که در کار اکتشافات دریایی بودند، درآمد. موقع برگشت از سفر تحقیقاتی، به دست اعراب اسیر و برای بردگی به الجزیره برده شد. بعدها با تلاش خانواده و گروهی از بازرگانان مسیحی که در الجزیره ساکن بودند آزاد شد و به اسپانیا بازگشت. سروانتس بعد از شرکت در یکسری مأموریت و جنگهای دیگر تصمیم گرفت از طریق نوشتن نمایشنامه به امرار معاش بپردازد. او معتقد بود که جنگاور و نویسندهی قابل ستایشیست اما لوپ دِ وِگا نمایشنامهنویس مشهور و همعصر او معتقد بود که در تمام اسپانیا شاعری به بدیِ سروانتس دیده نشده. البته بعدها نظرش عوض شد و به نبوغ سروانتس اعتراف کرد.
انتشار دن کیشوت
کمی بعد، سروانتس توانست با نوشتن «گالایتا» شهرتی برای خودش کسب کند. او برخلاف مشهور بودنش، زندگی فقیرانهای داشت و بهخاطر همین موضوع، سه سال به زندان افتاد. در زندان بخشی از جلد اول رمان دن کیشوت را نوشت که بعد از انتشار با اقبال خوبی مواجه شد. در این میان فردی با تصور اینکه سروانتس قادر به ادامهی نوشتن این رمان نیست، _با هدف سوءاستفاده از شهرت دن کیشوت_ جلد دوم را نوشت که مورد استقبال خوانندگان قرار نگرفت. ده سال بعد، سروانتس جلد دوم دن کیشوت را هم منتشر کرد. این تجربه دربارهی رمان «بربادرفته» هم تکرار شد. مارگارت میچل نویسندهی رمان، توانست با نوشتن این رمان برندهی جایزهی ادبی پولیتزر شود. بعد از مرگ میچل، الکساندرا ریپلی سعی کرد با نوشتن «اسکارلت» داستان اسکارلتِ مغرور و رتِ دلشکسته را به خوبی و خوشی تمام کند، اما این اثر قابل مقایسه با بربادرفته نبود.
سروانتس، نویسندهی نابغه
سروانتس پدر رمان مدرن شناخته میشود. او در واقع توانست با مقابل هم قراردادن واقعگرایی و ایدهآلیسم، رمانس را که یک فرم تخیلیست به رمان تبدیل کند. در واقع او با خلق رفتارهای مضحک دن کیشوت، توانست فرم تقدسگونهی رمانس را بشکند و یک فرم ادبیِ جدید خلق کند. به گفتهی فوئنتس خالق کتابهای «گرینگوی پیر» و «آئورا» نوع دیالوگنویسی و شخصیتپردازی سروانتس در دن کیشوت باعث تمایز این اثر از بقیهی آثار ادبی شده. شهرت سروانتس منحصر به اسپانیا نبود و آثار او تأثیر زیادی روی نویسندههای مشهوری مثل گوستاو فلوبر، بورخس و داستایوفسکی گذاشته بود. بهگفتهی کاوه میرعباسی، داستایوفسکی دو قرن بعد در نامهای به خواهرش نوشته بود که دلش میخواهد شخصیتی خلق کند مثل مسیح اما مضحک باشد مثل دن کیشوت. درست یک سال بعد «ابله» را نوشت. طبق گفتهی او نشانههایی از مسیح و دن کیشوت در داستان به چشم میخورد.
تأثیری که سروانتس بر روی زبان اسپانیایی گذاشته قابل مقایسه با تاثیریست که سعدی با نوشتن گلستان بر روی زبان فارسی گذاشته است. او با نوشتههایش به غنای زبان اسپانیایی کمک فراوانی کرده و بابت همین موضوع یکی از برترین نویسندگان زبان اسپانیایی به شمار میرود. حالا برویم سراغ موضوع اصلی؛ این دن کیشوت دن کیشوتی که میگویند چه کسی بود؟
دن کیشوت کیست؟
دن کیشوت داستان نجیبزادهایست که بهخاطر خواندن کتابهای شوالیهگری و پهلوانی که جزو کتابهای ممنوعهی آن دوران بود، متوهم شد و تصمیم گرفت که زره جنگیِ مخصوص شوالیههای قرون وسطی را بر تن کند، کلاهخود بر سر بگذارد و راهی سفرهای پهلوانی خیالیاش شود تا حامی مردم ستمدیده باشد و حق ظالمها را هم دانه دانه کف دستانشان بگذارد. اما برای شروع سفر فقط یک زره داشت و مغزی آشفته و آکنده از داستانهای پهلوانی. او چکلیستی از موارد ضروری برای سفرهای پهلوانی نوشت و دید که چند قلم از این موارد ضروری را کم دارد؛ مورد اول کلاهخود بود. چون واقعیاش را پیدا نکرد، یک کلاهخود از مقوا ساخت و گذاشت روی سرش. هنوز دو قلم از موارد ضروری را کم داشت؛ مورد بعدی معشوقهای بود که باید بهخاطر او میجنگید و وفاداریاش را به او اثبات میکرد. برای همین دختری را که فقط یک بار دیده بود، به مقامِ شامخِ معشوقهی خود برگزید و تصمیم گرفت به نامِ نامی او، بردهها و ستمدیدهها را آزاد کند تا آنها هم به شکرانهی آزادی بهدستآمدهی خود بدو بدو بروند و دست معشوقهی زیبای دن کیشوت را ببوسند. میماند یک اسلحهدار که سانچوپانزا را برای همین موضوع استخدام کرد. سانچو هم که از دست غرهای زنش ذله شده بود سوار خرش شد و به امید کسب چند سکه با او همراه شد.
سرانجام دن کیشوت
دن کیشوت نمونهای از مردم عادی آن دوره از اسپانیاست که آرزو دارد به قدرت و محبوبیت شوالیهها برسد تا با آنها مرهمی بسازد برای کسالت روح و زندگی عاری از هیجانی که میگذرانَد. او با ساختن تصویری انتزاعی از دختری بیخبر از همه جا، نیروی لازم برای پیکار با نابهسامانیهای جامعه را کسب میکند. درست مثل نویسندهای که میخواست دستوپای خودش را به آزادهخانمِ انتزاعی در رمان «آزاده خانم و نویسندهاش» ببخشد. سانچو اما، شخصیت قابل توجه این رمان است. او مردی واقعبین و درست نقطهی مقابل دن کیشوتِ خیالباف است. سانچو ابتدا سعی میکند که او را متوجه توهماتش بکند اما کمکم طمع او بر واقعگراییاش غالب میشود؛ تا جایی که امیدِ واهی به فرمانداری جزیرهای که قرار بود دن کیشوت از فتوحات خودش به او ببخشد باعث میشود چشم بر واقعیت ببندد و با او همعقیده شود. دن کیشوت بعد از آسیبهای جسمی و مضحکهشدنهای فراوان سرِ عقل میآید و به خانه برمیگردد و مرگ سرانجام اوست.
نکوهش تفکر صفر یا صد
به نظر من سروانتس میخواست تا ما بدانیم دورهی تفکر صفر یا صدی گذشته. منظور از تفکر صفر یا صدی چیست؟ یعنی داشتن تصورِ کاریکاتوری از هر چیزی. اینکه بگوییم یک انسان از لحاظ خوبی به فرشتهها میماند و دیگری آنقدر بد است که جایش ته جهنم است و باید تا آخر عمر میان شعلههای آتش عجز و لابه کند. تفکر صفر یا صدی نمونهی بارز سوگیری شناختی است که دن کیشوت هم به آن مبتلا بود. او بهجای استخراج مفاهیم اخلاقیِ عمیق داستانهای اسطورهای و اقدام درست_ متناسب با واقعیتهای زمانهی خودش_ در سطحِ آن داستانها مانده بود و گمان میکرد که هر کس به بیگاری گرفته شود مظلوم است و طرف مقابلش ظالم. اتفاقا این تصور کار دست او میدهد و زمانی که خلافکارانِ دربند را آزاد میکند، اول از همه خودش ضرر میکند. خلافکاران او را به حد مرگ میزنند و شبهنگام هم الاغ سانچو را میدزدند. یا در مورد دیگر او که اسیر توهمات خودش است به مبارزه با ملازم و راهبانی که زنی را همراهی میکردند میشتابد و به خیالِ نجاتدادن آن زن از دست جادوگران با آنها میجنگد. به گمانم سروانتس با طرح موقعیتهای هوشمندانه میخواسته به خواننده بفهماند که تفکر صفر یا صدی همینقدر مضحکانه واقعیتها را در نظر ما وارونه نشان میدهد و باعث ناکامی ما میشود
اولویت با خودسازی است
خیال میکنم سروانتس میخواسته از زبان دن کیشوت به ما بگوید که برای ساختن جامعهای ایدهآل اول باید از خود شروع کرد. این موضوع را همان ابتدای رمان با طرح صحنهی زورآزمایی مضحکانه و بینتیجهی دن کیشوت و آسیابهای بادی در ذهن خواننده القا میکند. همانطور که دن کیشوت در پایان رمان به خودش برگشت، ما هم اگر سودای اصلاح جامعه را در سر میپرورانیم ابتدا باید به خودمان برگردیم و نابهسامانیهای درونی خود را به سامان کنیم. این کتاب در اصل یک کتاب خودشناسی است.
دربارهی کتاب
این کتاب از ابتدای قرن هفدهم به بعد، بیشتر از هزاربار ترجمه شده. پنج مترجم ایرانی دن کیشوت را به فارسی ترجمه کردهاند که بهگفتهی نجف دریا بندری، محمد قاضی بهطرز قابل ستایشی این کتاب را از زبان فرانسه به فارسی ترجمه کرده است. هر فصل از این رمان دوجلدی به صورت داستان کوتاهی نوشته شده. همین موضوع خواندنش را آسانتر کرده و در عین پیوستگیِ موضوعی، برای خواندن هر فصل نیازی به خواندن فصل قبل نیست.
5 پاسخ
صبا پارسال بود که به پیشنهاد استاد رفتم سراغش و چون نتونستم باهاش ارتباط بگیرم تو همون صفحات اول رهاش کردم ولی چقدر تو خوب معرفی کرده بودیش. مشتاق شدم دوباره برم سراغش
چه عالی لیلا جون. کتاب فوقالعادهایه. من خودم برای اینکه کامل متوجه منظور سروانتس بشم و بفهمم چی میخواسته بگه میخوام در مدت یکسال آروم و تدریجی این کتابو بخونم. راستی برای اینکه با داستان ارتباط بگیری پیشنهاد میکنم اول فیلمش رو ببینی.
ممنون ولی اگه فیلمش رو ببینم ارتباط نمیگیرم من با خود کتاب ارتباطم بهتره
فیلمش رو سالها پیش دیدهام. شاید تا امروز که نوشتهی شما رو خوندم متوجه نشده بودم که چهقدر این اثر باارزشه.
اما برای شروع سفر تنها زرهی داشت و مغزی آشفته که آکنده بود از داستانهای پهلوانی.
برای خود من هم تحسینبرانگیز بود این همه زیرکی سروانتس. من به اشتباه خیال میکردم نویسندهها و اندیشمندهای قرنهای گذشته شناخت کمتری نسبت به روان انسان داشتن چرا که علم از اون موقع تا حالا خیلی پیشرفت کرده و دادههای بهروزتری در دست ماست، اما وقتی با سروانتس آشنا شدم، فهمیدم که چه درک، شناخت و بینش عمیقی نسبت به روان انسان داشته. خود دن کیشوت رو اگر چند بار بخونیم، هر بار دیدگاه جدیدی نسبت به چرایی رفتارهای اون پیدا میکنیم. به نظر من دن کیشوت آدم مضحکی نبود و اصولی که اون میخواست دوباره احیا بکنه بسیار پسندیده بودن، اما رفتارهاش به اقتضای زمانی که در اون میزیسته نبوده. از طرفی سروانتس داره طعنه میزنه به تفکر سطحی اون زمان که ارزشهای والای اخلاقی رو به سخره میگرفتن. نکتهی مهم هم اینه که دن کیشوت نماد انسان کتابخوان اما بیخردی هست که فهمش در حد ظواهر اموره. اون با خلق کاراکترهای دن کیشوت چندین پیام آشکار و پنهان رو به ما میرسونه و این معرکهس. خود من اگر بخوام دونه دونه پیامهای این رمان رو بکشم بیرون باید بهمدت طولانی فقط روی این کتاب تمرکز کنم و کلی مطالعه کنم.