با چه ذهنیتی در معاشرتهایمان ظاهر میشویم؟ آیا شناخت درستی از این قضیه داریم؟ سهم ما در شکلگیری احساسات مشترکی که در این معاشرتها تجربه میکنیم چقدر است؟ آیا شناخت کافی نسبت به محدودیتهای فکری خود که منجربه گریز یا پذیرش منفعلانه در روابط بینفردیمان میشود، داریم؟
در دوران کودکی، مرزی بین ما و محیط پیرامونمان وجود نداشت. مسافت بین هقهقها تا خندههای از ته دل، فقط یک لبخند و بعد درخشش چشمهایمان بود. فردیتی وجود نداشت، قلمرویی در کار نبود. همهچیز خیلی ساده، صمیمی و طبیعی جریان پیدا کرده بود. تا اینکه کمکم قدم گذاشتیم به دنیای بزرگسالی. آرامآرام خطوط جدیدی ترسیم شد؛ بیآنکه بخواهیم، بیآنکه بدانیم. باید با افراد خاصی معاشرت میکردیم و افراد دیگر بیآنکه فرصتِ شناخت و همصحبتی به آنها داده شود از دایرهی دوستانمان خارج میشدند.
ابتدا از این مرزبندیها ناراحت شدیم. دوستیها و رفاقتهایمان دیگر صفای سابق را نداشت. اما بلافاصله با اولین زخمی که بر پیکرهی روح ما وارد شد به این نتیجه رسیدیم که این باورهای محدودگر، واکسنهایی هستند که ما را از زخمهای بعدی در امان نگاه خواهند داشت. پس سفت آنها را چسبیدیم. حاضر بودیم همهچیز از دست برود؛ لذت حضور در ژرفای هر ثانیه از زندگی، خندهها، دلگرمیها و همدلیها اما سایهی خطهای درهموبرهم که دست ما را در دست سوگیریهای شناختی میگذارد، کم نشود.
ذهن غلطیاب تبدیل به یکی از مهمترین ارزشهای زندگیمان (مخصوصن خودم) شد. بیش از هر چیزی به آن بها دادیم، همهچیز را در راه آن فدا کردیم و از آن یک بت معجزهگر ساختیم. اما یک جای کار میلنگید؛ چرا هر چه بیشتر مراقب بودیم و ابعاد منفی هر چیزی را میدیدیم باز حال ما خوب نمیشد؟ یادمان رفته بود که تمرکز بر روی نکات منفی همهچیز را تیرهوتار میکند و اصل مطلب را که یادگیری برای شناختن جنبههای پنهان وجود بود به حاشیه میبرد.
سرگرم جوابدادن به سوالهای یک پرسشنامهی ارزیابی مربوط به مبحث فراشناخت بودم که ناگهان زمان برای چند لحظه متوقف شد و من بهجای آنکه صرفن روی پاسخدادن به پرسشها دقیق شوم، شروع کردم بهدنبالکردن تداعیهایی که با خواندن هر سطر از پرسشها در ذهنم جاری میشد. دوباره به مدد پرسشگربودن مسیر جدیدی بهرویم گشوده شد. چند تا از سوالهایی که همان لحظه از خودم پرسیدم با شما به اشتراک میگذارم:
تا چه اندازه میتوانم قبل از قضاوتکردن، آدمها را مثل خودم یک انسان عادی با خصلتهای خوبوبد ببینم؟ آیا میتوانم تصور کنم که آنها هم مثل خودم خیالپردازی میکنند، میترسند، پیشبینی میکنند یا رویا میبینند؟
آیا میتوانم به درستی احساسات افرادی را که میشناسم، شناسایی و درک کنم؟ یا همیشه پرداختن به احساسات خودم در اولویت بوده؟ آیا من ناخودآگاه دوست دارم که فقط خودم تصمیمگیرندهی نهایی باشم؟
آیا به این موضوع آگاهم که انسانها موجودی ثابت و خطی نیستند و ممکن است احساسات متضادی را بهخاطر هزار عامل آشکار و پنهانی تجربه کنند و من رفتارهای آنها را شخصی تلقی نکنم؟ چقدر میتوانم نوسانهای روحی انسانها را درک کنم و امور مختلف را از دریچهی دید آنها ببینم؟ البته این مورد کاملن با اتلاف وقت و انرژی روانی برای افراد اشتباه تفاوت دارد.
تا چه اندازهای میتوانم در مقابل نظرهای منفی انسانها منعطف و خویشتندار باشم؟ آیا من میدانم که نظر دیگران توانایی نفی ارزشهای وجودی من را ندارد؟ تا چه حد میتوانم به انسانها اجازه بدهم تا درک و تفسیر متفاوتی از شرایط پیرامون داشته باشند؟ کدام آموزه، خاطره یا تجربهی بد در گذشته باعث شده تا هر مخالفتی را یک توهین تلقی بکنم؟
اگر در ارتباطم با دیگران دچار تنش شدم چه رفتاری در راستای ترمیم آن رابطه از خودم نشان خواهم داد؟ آیا میتوانم برای طرف مقابل فضایی امن فراهم کنم تا بتواند به آرامی از آن تجربه عبور کند؟ آیا برای بهبود روابطم از رفتارهای تحمیلی استفاده میکنم؟ هدفم از بهبود آن رابطه چیست؟
تا چه اندازهای میتوانم قالبهای ذهنی قدیمی را با توجه به اتفاقهای غیر قابل پیشبینی بهروزرسانی بکنم و شرایط پیشآمده را فرصتی برای خودشناسی و بررسی دوبارهی الگوهای رفتاری خودم ببینم؟ آیا میتوانم ردپای باورهای نادرست دفنشده در ضمیر ناخودآگاه را در فضای آشوبناک بحرانها پیدا کنم؟ آیا میتوانم باورهای نادرست را دور بریزم و باگهای باورهای درست را برطرف کنم؟
بههنگام تعارض در روابط میتوانم با مدل ذهنی آن افراد به قضیه نگاه کنم؟ آیا من عقیده دارم که این مشکل فقط با نگرشی که من به مسائل پیرامونم دارم، حل میشود؟
آیا من قبل از مقصردانستن دیگران، به سهم خودم در شکلگیری و بروز تعارض آگاه هستم؟
آیا من بدون جانبداری از دیدگاهی یا مرجعی، محدودیتهای فکری خودم را میشناسم؟ چه باورهایی پشت این محدودیتهای فکری پنهان شده؟ چرا آن باورها برای من معتبر هستند؟ آیا من متوجه اثرگذاری و جهتدهی آنها بر زندگی و رفتارهایم هستم؟
اینها نمونهای از پرسشهایی بود که امروز صبح بههنگام مطالعه در ذهنم پیدا شد. نفوذ به اعماق وجودم برای خودم تحسینبرانگیز بود اما آنچه مهم است، تسلط و تمرکز بر این رویکرد است؛ پرسشگری و به دنبال آن گشتن به دنبال جواب دقیق. قطعن پیروی از این روش، زمینهساز ظهور فرصتهای سرنوشتسازی برای زندگی ما و آیندگانمان خواهد بود.
18 پاسخ
چقدر این مطلب خوب بود اما من موقع خوندنش همش به این فکر میکردم که خب با خیلی از افرادی که من تقریباً باهاشون قطع رابطه کردم، کارم صحیح بوده. درسته که از بعضی لحاظ از این قطع رابطه ناراحتم؛ اما امنیتم بیشتر شده و دلم نمیخواد دوباره با این پرسشها رابطه رو از سر بگیرم. قبلاً توی روابطم دنبال اشتباه از جانب خودم بودم و میخواستم هر طوری هست اون رابطه رو حفظ کنم ولی الان فکر میکنم دلیلی نداره که بخوام با همهی ادمها رابطه داشته باشم.
تنهاییم بیشتر شده. این ناراحت کننده است. اما حضور افراد غیر همدل ازارش بیشتره
لیلا جانم کاملن میفهمم چی میگی. باهات موافقم. تنهایی خیلی ارزشمندتر از اونیه که بخواییم زمان و انرژیمون رو فدای ناآگاهی دیگران بکنیم، اما یه نکتهی باریکتر ز مو اینجا هست و دوست دارم از تجربهی خودم برات بگم؛ یه زمانی من مامانِ همهی آفریدههای کرهی زمین بودم و خیلی از این سمت ضربه خوردم. بعد تصمیم گرفتم این قسمت از وجودم رو گِل بگیرم و همهی ارتباطات رو قطع کردم. تجربهی بعد از اون خیلی خوب بود اما… اون چیزی نبود که من میخواستم. بخش بزرگی از رشد ما در تعامل با افراد دیگه و تضادهایی که در دل اون شکل میگیرن، اتفاق میفته. در واقع تعاملات انسانی بهترین بستر برای رشد شخصیتی و خودشناسی ماست که وقتی آدم دوروبرش رو خالی میکنه این بُعد از وجود رو رسمن خالی و بلااستفاده نگه میداره. من دوست داشتم و بهتره بگم نیاز داشتم هر روز یه بخش از وجودم رو تحلیل کنم و اون رو حذف یا بهروزرسانی بکنم. البته یه نکتهای رو هم بگم؛ خیلی وقتا تنهایی برای استارت یه کار جدید، خلق یه اثر هنری و یا تصمیممگیری و جبران هدررفت انرژی روانی و جسمانی بهترین گزینهس اما بهتره که این روند همیشگی نباشه. کار خیلی خوبی میکنی که برای زمان و انرژی و احساس خودت این همه ارزش قائلی. همین امروز صبح داشتم به مامانم میگفتم که ما متاسفانه یاد گرفتیم همیشه از عرف تبعیت کنیم یا یه سری رفتارهای منفعلانه و محدودگر رو با برچسب عقلانیت بپذیریم، در حالی که حواسمون نیست اینها لزومن عاقلانه نیستن بیشتر جهانبینی افراد دوروربرمون هستن که توی جمعهای خانوادگی یا دوستانه نسلبهنسل منتقل شدن و توی ذهن ناخودآگاهمون رسوب کردن و ما اونا رو بهعنوان دستورالعملهای بدون تغییر و عقلانی پذیرفتیم. حالا تو در نظر بگیر افرادی توی زندگیت هستن که با باورهای اشتباه خودشون روی باورهای تو تاثیر میذارن. خیلی خطرناکه.
ممنون از توضیح خوبت. اون قسمت که گفتی باورهای محدود کننده نسل به نسل داره میچرخه و به ما منتقل میشه رو خیلی دیدم.
هرچقدرم که بخواهی اگاهیت رو بالا ببری ولی باز اون باورها یه جا مچت رو میگیره
اصلا لیلا جوری این باورا رخنه کردن توی وجودمون که ممکنه در ظاهر خیلی قشنگ حرف بزنیم اما در باطن یه جور دیگه عمل کنیم. البته یه نکته اینجا هست اونم مبحث الگوهای تکرارشونده هست که ما ازشون بیخبریم. راجعبه الگوهای رفتاری تکرارشونده اینجا گفتم؛
https://sabamadadi.ir/3015/why-emotional-regulation-important/
اما باید بیشتر راجعبهش بنویسم. الگوهای رفتاری تکرارشونده رفتن توی ذات و وجود ما و ما بدون اینکه بدونیم اونا رو تکرار میکنیم و اصلا میدونی چیه؟ این الگوهای رفتاری یه سری الگوهای فکری جدید برامون درست میکنن که با اون دید به همهچیز نگاه میکنیم.
قبلا درمورد این موضوع فکر کرده بودم. یعنی پرسشگر بودن.
خیلی جاها کمک کنندست اما نظری که من به این موضوع دارم اینه که ممکنه گاهیاوقات پاسخی برای سوالاتمون پیدا نکنیم.
و درواقع ماهیتِ خودِ سواله که باعث میشه در روابطمون بهتر عمل کنیم نه پاسخها.
متنت رو دوست داشتم. موفق باشی صبا جان
نرجس جانم ممنونم از مهربونیت عزیزم❤
خیلی وقتا همین پرسشگربودن و پرسشگرموندن خودش جوابه باور کن. کاملن باهات موافقم که ماهیت سوالها مهمتر از جوابهای ماست. میدونی چیه؟ سوال مثل باریکهی نور تابیدهشده از چراغقوهس که توی تاریکیهایی که ما و روحمون رو احاطه کردن، راه درست رو به ما نشون میده.
صبای عزیزم این مطلب عالی بود. پرسشگری این روزها یکی از مهمترین کارهای من شده، قبل ها به خاطر رضایت دیگران خیلی چیزهایی رو که دوست نداشتم انجام میدادم، ولی این سوالهای پیدرپی که از خودم میکنم، باعث شده درک بهتری از خواستههای درونی خودم داشته باشم و حالم بهتر شه.
خانم موعودی عزیز من، خیلی خوش اومدین. سایتم منور شده با قدمهای شما😍
عجیبه… خیلی هم عجیبه. این روزا دارم به این فکر میکنم که بشر به زور با خودش بیگانه میشه چون بقیه این راهو رفتن و اگه تو هم این راهو بری ساپورت میشی از طرفشون. بعد که آخرین بند هم از اون کودک شاداب درونمون جدا میشه تازه میفهمیم این راهی که رفتیم تهش چیز دندونگیری نبود. بعد دوباره چنگ میزنیم به همهی اون چیزایی که یه روزی خیلی راحت در دسترسمون بودن ولی ما نخواستیمش. من امروز صبح داشتم با کودک درونم مکاتبه میکردم و میدونین چی شنیدم ازش؟ خندهداره. نه بیشتر گریه داره. بهم گفت من همیشه باهات حرف زدم و همهچیو گفتم اما تو گوش ندادی. یا حداقل اینجوری وانمود کردی. این دفعه اگه بگم گوش میدی؟ باز من حرف میزنم و باز دوباره تو گم میشی، نمیشنوی، بهونه میاری. دور میشی.
چقدر سخت کردیم همهی این چیزا رو. بعد الان هی میگیم چرا باید اینجوری میشد؟ تقصیر کیه؟ کجا رفت اون خندههای از ته دل؟ کجا رفت اون همه حس خوب؟ یادم رفته که این ارتباط بین من و کودک درونم فقط باید بین من و اون باشه. اطلاعاتش جای دیگهای درز نکنه. برای فهمیدنش نرم سراغ واسطه یا واسطههای بیرونی که هیچ شناختی از ارتباط من و کودکم ندارن. که اگه این کارو بکنم همهچیز گلآلود میشه. همهی اون شوق و انرژی که قبلتر داشتم دود میشه میره هوا. همهچیز فراموش میشه، انگار که از اول هم وجود نداشته.
میدونین چی میخوام بگم خانم موعودی؟ ما آدمها خیلی پیچیدهایم برخلاف تصوراتمون. اما خدا برامون یه سری دفترچهراهنمای مخصوص فرستاده تا اسیر این پیچیدگی نشیم. چون زبون و خواستههای ما رو فقط اون میفهمه نه هیچ کس دیگهای. و این اشتباه ما آدما یا نه اول خودمو میگم، این اشتباه منه که بهجای این که وقت بیشتری واسه شناختنش بذارم و یادش بگیرم، دنبال مصداقهای بیرونی برای تایید درستی اون میگردم. و نتیجه چی میشه؟ میشه دروازهای که تورش پاره شده و هیچ توپی رو نمیتونه نگه داره.
چه سوالات خوبی از خودت پرسیدی صبا. خیلی دقیق و با جزئیات و هنر پرسشگری یعنی همین که بتونیم خیلی دقیق به درونمون بریم و همچین سوالاتی از خودمون بپرسیم.
چه خوب، چیزایی که این روزا منم دنبالشم ، تو هم پیگیری میکنی و ازشون مینویسی. خیلی خوبه اگه بتونیم با هم در این باره صحبت کنیم و بخونیم و یاد بگیریم و از تجربیات هم استفاده کنیم.
زهراااا. ببین بذار جای پارهکردن و تکهکردن تعارف خیلی مستقیم و سرراست بگم که دیشب به همین موضوع فکر میکردم و چه ترکیب هیجانانگیزی ازش بیرون میاد. پس حبیبی کام تو تلگرام😁😘
حبیبی اومدم تلگرام😅💜
😘❤